خبرهای داغ:
دهه محرم که شروع می شد مراسم عزاداری و سینه زنی و مداحی به طور کلی ممنوع بود و اجازه این کار را به ما نمی دادند؛ ولی به هر سختی بود ما مراسم را می گرفتیم برای این کار در هنگام شروع مراسم از هر آسایشگاه دو نفر مامور می شدند که سربازان عراقی را در آن موقعیت سرگرم کنند.. کاری که این بچه ها در آن موقعیت می کردند این بود که با پیدا کردن آهن پاره ها و سنگ زدن و تخت کردن آن ها آن قدر سر و صدا تولید می کردند که صدای عزاداری و نوحه خوانی اسرا توی آسایشگاه به گوش سربازان رژیم بعثی نرسد ...
کد خبر: ۹۲۷۱۷۵۳
|
۱۲ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۴:۱۶

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج در مسجدسلیمان / درد و رنج اسارت را کسانی می فهمند که خودشان در این شرایط زندگی کردند ولی صبر و تسلیم نشدن در برابر حوادث دوران اسارت نقطه مشترک ان هاست.
اینکه در اسارت باشی و بتوانی کارهای بزرگ و ماندنی کنی نقطه عطف این دوران است که مدیریت و حفظ اقتدار و روشنگری بازماندگان حادثه کربلا همچون حضرت زینب(س) و امام سجاد (ع) یک مثال بی مانند است ...
اسرای ما با تحمل این سختی ها و استفاده از فرصت ها در شرایط سخت خاطرات به یاد ماندنی را در این دوران از خود به یادگار گذاشتند...
وقتی که نگاهی به برگزاری مراسمات عزاداری امسال می کنیم که تحت الشعاع شیوع ویروس کرونا در شرایط سخت و حساس برگزارشده بود و همه دست به دست هم دادند تا با به کارگیری برخی راه کارها و شیوه ها در شرایط مناسب این مراسمات برگزارشود ما را یاد خاطرات اسرای رزمنده ای می اندازد در آن شرایط سخت که پای جانشان در میان بود چگونه با به کارگیرگیری برخی شیوه ها از هر فرصت محدودی برای انجام این کارها بهره می بردند...
از با همکاری رزمنده علیرضا عالی پور از روایان جبهه و جهنگ با ازاده ای آشنا شدیم که خاطرات جالبی در این زمینه داشت و پای صحبت این ازاده دلاور نشستیم حاج علی حسن از رزمندگان اهل این دیارکه هشت سال از دوران زندگی خود را در پادگان های رژیم بعقی عراق گذراند درگفت وگو با خبرنگار بسیج اظهار کرد: در مرحله اول سال ۱۳۶۰ از طرف بسیج مسجدسلیمان به مناطق بستان؛ سوسنگرد و سر پل سوبله اعزام شدیم که اسارت من به مرحله دوم اعزام من در سال ۶۱ مربوط می شود و در آن دوره به صورت یک گروهان به پادگان کرخه اعزام شدیم و از آنجا پس از شرکت در عملیات والفجر مقدماتی ،اسیر شدم که علت ان هم لو رفتن عملیات بود....
این رزمنده ادامه داد: در آن زمان هجده سال سن بیشتر نداشتم ضمن اینکه مجرود هم بودم و دوران اسارت من هشت سال طول کشید که در نهایت در سن ۲۸ سالگی در تاریخ ۶۹/۶/۳ آزادشدم در ابتدا ارتباط با خانواده نبود که بعدها شرایطی مهیا شد که ماهی یک نامه رد و بدل شد...
حاج علی حسن پور به نام چند تن از اسرای رزمنده این شهرستان اشاره کرد و افزود: مهران بهوند؛ عباس جمالپور؛ یوسف کاظمی؛محمدکمائی
ابراهیم دارابپور؛ علی حسینی منجزی از جمله رزمندگان مسجدسلیمانی بودند که در ان دوره با من اسیر شدند...
وی گفت: دوران اسارت من در اردوگاه های موصل دو؛ موصل سه؛ کمپ پنج تکریت؛
کمپ شش رمادیه؛ کمپ هفده صلاح الدین؛ گذرانده شد و در آن دوره نیز از همان فرصت محدود و امکانات ناچیز استفاده کردم و با ظرفیت موجود در اردوگاه ها به آنوزش عربی؛ احکام؛ انگلیسی حفظ وقرائت و صوت قران؛
خواندن نهج البلاغه؛ و انجام و یادگیری ورزش هایی چون تکواندو؛ کنگ فو پرداختم .
این آزاده بسیجی عامل پایندی به نظام در زیر شکنجه های طاقت فرسای آن دوران را فقط و فقط توکل بر خدا دانسته و عنوان کرد:
امید به حق و امید به پیروزی رزمندگان وامید به حق بودن خودمان که ما فقط ادای تکلیف کردیم چه زنده برگردیم یا بر نگردیم.

این رزمنده گفت: در دوران اسارت اسرایی بودند که شهید شدند و هوشنگ الهی از رزمندگان اعزامی از مسجدسلیمان از جمله اسرایی بود که درآن دوره شهید شدند...
حسن پور در ادامه از احساس خود نسبت به آن دوران گفت و ادامه داد: در آن دوران ده ها بار خواب می دیدیم که آزاد شدیم زمانی هم که قراربود آزادشویم بازهم فکر می کردیم خواب می بینیم وی افزود: با تمام وجود شرایط دوران اسارت را پذیرفتیم .
من اگر هزاران بار کشته شوم و باز هم زنده شوم به اندازه قطره قطره خونم ازکرده ام پشیمان نیستم چون ادای تکلیف کردم درواقع باید اعتراف کنم بهترین دوران عمرم همان چند سال اسارت هست و آن چند روز را با تمام هستی و نیستی عوض نخواهم کرد.

وی در ارتباط با حرف ها و طعنه هایی که در این مسیر به این قشر زده می شود اظهار کرد:
هرچه بگویند گوش من بدهکار نیست چون من با خدای خودم معامله کردم نه با دولت ودولتمردان وفقط وظیفه بود و ادای تکلیف کردم.

حسن پور در ارتباط با اشاره به این موضوع که در حال تلاش برای ثبت خاطرات دوران اسارتش هست گفت: در این رابطه تاکنون حدود سی یا یا ۴۰ صفحه از خاطرات را نوشته ام ...

در ادامه این مصاحبه حاج ع
لی حسن پور به بیان تعدادی از خاطرات شنیدنی آن دوره پرداخت که سه خاطره از اینها اینجا نقل می شود:و خواندنش در این روزها خالی از لطف نیست:
خاطره اول:
سال ۶۸ مصادف با روزی بود که امام خمینی (ره) به رحمت خدا رفت ساعت ۸ صبح بیدار شدیم مشاهده کردیم که دور تا دور اردوگاه سرباز ایستاده بود که سابقه نداشت این همه با فاصله کم به این شکل بایستند زمانی که خبر رحلت امام (ره) از رادیو اعلام شد سخت ترین لحظه برای ما بود و همه عزادار شدیم وقتی که اخبار تمام شد بلافاصله صدای ترانه از صدای بلندگو شنیده شد که ما به شدت از این قضیه ناراحت شدیم و وارد حیاط شدیم بلند گو روی لوله بلندی به ارتفاع هشت متر بود و پشت آن هم فنس بود پشت فنس سیم خاردار سرباز عراقی اسلحه به دست آماده باش دقیقا روبه رو من قرار داشت ، من هم بی توجه به این قضیه با دست گرفتن به به فنس ها که ۶ یا ۷ متر بودند بالای لوله رفتیم و با کشیدن سیم بلندگو آن را پایین کشیدم سیم قطع شد . در ان لحظه سرباز های عراقی به اردوگاه هجوم اوردند و چون در آن لحظه سرویس های بهداشتی تازه باز شده بودند در ازدحام جمعیمت ان جا پنهان شدم که و از دست آن ها فرار کردم ..‌.
خاطره دوم :
دهه محرم که شروع می شد مراسم عزاداری و سینه زنی و مداحی به طور کلی ممنوع بود و اجازه این کار را به ما نمی دادند؛ ولی به هر سختی بود ما مراسم را می گرفتیم برای این کار در هنگام شروع مراسم از هر آسایشگاه دو نفر مامور می شدند که سربازان عراقی را در آن موقعیت سرگرم کنند.. کاری که این بچه ها در آن موقعیت می کردند این بود که با پیدا کردن آهن پاره ها و سنگ زدن و تخت کردن آن ها آن قدر سر و صدا تولید می کردند که صدای عزاداری و نوحه خوانی اسرا توی آسایشگاه به گوش سربازان رژیم بعثی نرسد ...

خاطره سوم:

۲۱/ ۱۱ /۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی اسیر شدیم وقتی که اسیر شدیم ما را دست بسته توی فرودگاه هلی کوپتر انتقال دادند در الاماره نیز شب تا صبح در یک مدرسه که فقط جای ایستادن بود بدون غذا ما را نگه داشتند
فردا صبح ما را با ۶ نفر نیرو توی شهر میچرخاندند و مردم هم در گوشه کنار خیابان که نظاره گر عبور ما می شدند خوشحالی و گزله می کردند درواقع طوری بود که مثل اینکه مدترس را تعطیل کردند و دانش اموزان با لباس فرم کنار جاده ایستاده بودند و از هر طرف ما ناسزا و سنگ می خوردیم.
دربغداد نیز در یک سیلوی که وارد می شدیم سرباز عراقی با میلگرد به ما میزد و یک ضربه به کتف من خورد که دستم در آن لحظه بی حس شد درهنگام ورود هم چند سرباز رزمی کار بودن و ما را آن قدر می زدند که بیهوش می شدیم در آن جا دوروز تمام بدون آب و غذا فقط یک قرص نان می دادند و تا شب توی بغداد می چرخاندن و روز سوم به اردوگاهی در موصل منتقل شدیم که امکانات محدودی مثل پتو در اختیارمان گذاشتند و شرایط به همین منوال گذشت تا صلیب سرخ متوجه حضور ما درآن جا شد......

ارسال نظرات
پر بیننده ها