خاطرات شنیده نشده از عملیات «روح الله »
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،
زنان مسلمان کُرد حضوری به عظمت و وسعت تاریخ دارند و حماسه هایی سترگ و ایثارگری های فراموش نشدنی در طول پیروزی انقلاب و حاکمیت ارزش های اسلامی از خود به یادگار گذاشته اند و در جهت حفظ و پیشبرد دستاوردهای انقلاب ئ آمرمان های والای اسلامی سختی ها و مشقت های فراوانی را متحمل شده اند و همچون گوهری زرین بر تارک ایران اسلامی می درخشند.
پس از طلوع فجر انقلاب اسلامی، زنان کُرد هنوز نیاسوده و خستگی یک مبارزه ی طولانی علیه رژیم پهلوی را از تن بیرون نکرده و هنوز طعم آزادی و رهایی از سایه شوم ظلم و ستم پهلوی را نچشیده بودند که بار دیگر بر خود تکلیف دیدند برای دفاع از انقلاب اسلامی به ایفای نقش های تازه تر و موثرتر در عرصه های جهاد و مبارزه بپردازند.
زنان کُرد دوشادوش پیشمرگان مسلمان کُرد به جهاد پرداختند، سلاح به دوش گرفتند و از خانه و کاشانه ی خود دفاع کردند، عده ای چون زنان پیشمرگ مسلمان کُرد شربت شهادت نوشیدند و تعدادی هم به افتخار جانبازی نائل آمدند.
عزت قیصری بانوی رزمنده ی کُردستانی است که هنوز جوهر مدرک دیپلمش در ۱۸ سالگی خشک نشده بود که در اردیبهشت ماه ۱۳۵۸ از شهر بیجار خود را به پاوه رساند و ماجراهایی برای وی رقم زد که بهتر است آنها را از زبان خودش به نگارش درآوریم...
شروع فعالیت های سیاسی از مسجد
انقلاب که پیروز شد من ۱۸ سال بیشتر نداشتم و هنوز دیپلم نگرفته بودم و بهیاری می خواندم ، به واسطه ی همین حضورم در راهپیمایی ها و جلسات بود که بیشتر با مسجد آشنا شدم لذا شروع فعالیت ها از مسجد بود و تشکیل جلسه می دادیم، علی رغم سن و سال کمی که داشتم کم کم با نام حضرت امام آشنا شدم و عشق و علاقه ام هر روز بیشتر می شد و با شور و شعف فراوان به کسب اطلاعات بیشتری در خصوص شخصیت ایشان می پرداختم.
اعزام به پاوه همزمان با اشغال مناطق کُردنشین توسط ضد انقلاب
اوایل سال ۱۳۵۸ ضد انقلاب کم کم بخش هایی از مناطق کُردنشین را به اشغال درآورد، سپاه هم تازه تشکیل شده بود و در گوشه و کنار خبر اعزام نیرو به مناطق درگیر با ضد انقلاب به گوش می رسید، بعد از تشکیل سپاه به سپاه کرمانشاه مراجعه و خود را بعنوان کمک بهیار معرفی و درخواست کردم که مرا به مناطق جنگی اعزام کنند تا در آنجا حضور یابم، آن موقع هنوز برنامه خاصی برای اعزام نیرو به جبهه ها را نداشتند خصوصاً اعزام خانم ها را که اصلا نمی شد حرفش را زد، اولین چیزی که از من خواستند رضایتنامه والدین بود، چیزی که من نداشتم و تا آخر جنگ هم نتوانستم به دست بیاورم، مادرم اصلا راضی به حضور من در جبهه نبود لذا از روی ناچاری رضایت نامه ای را از طرف مادرم نوشتم و خودم پای برگه را امضا کردم و تحویل دادم و برگه اعزام برایم صادر کردند.
بدین ترتیب اولین ماموریتم را قبل از شروع جنگ تحمیلی به مناطق کُردنشین کرمانشاه تجربه کردم، وارد شهر پاوه شدیم؛ جایی که حس می کردم به جبهه نزدیکترم، منطقه ای که در زمان جنگ وطن واقعی من شده بود، ورود من به پاوه مصادف شده بود با اوج فتنه گری گروهک های ضد انقلاب، نشانه های جنگ کم کم هویدا شده بود و آتش فتنه ی ضد انقلاب آرام آرام زبانه می کشید، حضور من در پاوه مرحله ی جدیدی از زندگی ام را رقم زد که قریب به یک دهه طول کشید.
روزها در بهداری کارم امداد و نجات و رسیدگی به مجروحان بود و هرقدر بیشتر به پرستاری و مراقبت از مجروحان و وسایل کمک های اولیه آشنا می شدم، به همان میزان علاقه ام به کار بیشتر می شد.
عملیات روح الله
این عملیات در تاریخ ۱۱ تیرماه سال ۱۳۶۰ در محدوده ی استان کرمانشاه انجام شد، رزمندگان سپاه به فرماندهی برادر ناصر کاظمی و حاج ابراهیم همت توانستند در این عملیات نودشه و نوسود را آزاد کنند.
برگه ی عبور به خط مقدم برایمان صادر کرده بودند، ما می توانستیم راحت به خط مقدم و دیگر مناطق جنگی رفت و آمد داشته باشیم، نگران بودم که بگویند خواهران نمی توانند در این عملیات شرکت کنند که همین طور هم شد.
در سال ۱۳۵۸ کار با تیربار را یاد گرفته بودم و در این عملیات برای چندمین بار با وحشت پشت تیربار نشستم، وقتی به یاد اولین روز و آخرین روز حضورم در منطقه برایم غریب و به نظرم عجیب می آمد، همه غریب بودند اما روز آخر تمام منطقه را می شناختم و همه جا برایم آشناو دل کندن از آن برایم سخت بود، به طبیعت منطقه و سنگری که مدتی در آن بودم وابسته شده بودم و با حالت وداع از دور نگاهی حسرت وار به این منطقه انداختم و رفتیم.
در یکی از عملیات ها در منطقه ی مریوان و سروآباد ما در سنگر بهداری که در پشت خاکریز بود مشغول فعالیت بودیم، تعداد ی از مجروحین را به بیمارستان صحرایی مریوان نزدیک دزلی منتقل کردند.
تکه های پاره پاره شده ی رزمندگان
ناگهان یک خمپاره ۱۲۰، دقیقاً توی سرو بدن یک رزمنده تیربارچی، گلوله ی خمپاره به او اصابت کرد که پیکرش متلاشی و تکه های گوشت و پوست و مغز او به اطراف پخش شد، خمپاره بدنش را تکه تکه کرد و پیکرش مفقود شد، رفتم کنار تیر بار، لابه لای آنپر بود از مغز، پوست و استخوان خرد شده ی این رزمنده، او به شهادت رسیده بود ولی دستش هنوز از روی تیربار جدا نشده بود و تا آخرین تیر به سوی دشمن شلیک کرده بود و دستش روی ماشه جا مانده بود.
در سالهای جنگ زمستان مناطق کُردستان بسیار سخت و طاقت فرسا بود، سرمای شدید، برف و کولاک توان رزمندگان را می گرفت، در ۴ فروردین ۱۳۶۰ رزمندگان اسلام موفق شدند در یک عملیات موفقیت آمیز گردنه ی " ته ته " را آزاد کنند.
با پاکسازی این محور، جاده ی منتهی به مریوان بازگشایی شد، در این عملیات ۱۵ نفر از رزمندگان شهید شدند، از این ۱۵ شهید فقط ۴ نفر با گلوله ی دشمن شهید شدند و ۱۱ نفر دیگر بر اثر شدت سرما و لغزندگی سطح یخزده ی قله ی ته ته از بالای ارتفاع سقوط کردند و بر اثر اصابت به صخره های ته دره، پیکره های آنها پاره پاره شد، قبه ی مرتفع ته ته در آن موقع از برف پوشیده شده بود و در بیشتر نقاط برف تا یازده متر هم می رسید.
جنگیدن در کردستان
فرق زیادی بود میان جنگیدن در میان دشت های صاف جنوب با جنگیدن در کوه های سر به فلک کشده ی دره های عمیق، ارتفاعات صخره ای، جنگل های بلوط و گردنه های خطرناک و کمینگاه های فراوان، جاده های خاکی و مین گذاری شده و سرمای زمستان.
رزمندگان در مناطق کُرد نشین در چنین شرایطی همزمان در دو جبهه می جنگیدند؛ یک جنگ با ارتش عراق و دیگری جنگ با گروهک های ضد انقلاب که خود را میان مردم مخفی و مردم را سپر خود می کردند.
واژه تسلیم
گروهک ها چندین بار برای من کمین گذاشتند تا مرا اسیر کنند اما هر بار ناکام ماندند، ضد انقلاب چند بار توسط اهالی روستاها برایم پیغام می فرستادند که اگر دستمان به تو برسد، سرت را از تنت جدا می کنیم و پُر از کاه می کنیم و ناخن ها و دندادنهایت را می کشیم و به جای آن میخ می کوبیم، ولی من اصلا ترسی از این تهدیدها نداشتم و آنها نمی دانستند که من راهم را انتخاب و خودم را برای همه ی اتفاق ها آماده کرده بودم.
آرزو دارم کتابم مزین به تقریظ رهبر انقلاب باشد
چند وقت قبل خواب دیدم که مردی به در خانه ما آمد و از من کتاب " دادا" که داستان زندگی خودم است را خواست وقتی دلیلش را پرسیدم گفت می خواهد خدمت حضرت آقا، مقام معظم رهبری ببرد تا ایشان بر روی این کتاب تقریظ بنویسند، چندبار نام آن مرد را پرسیدم اما جوابی نداد ولی کتاب را گرفت و رفت، شاید این همان آرزوی من بود که در خواب هم دیدم، آرزو دارم کتابم مزین به تقریظ رهبر انقلاب باشد و جوانان با آشنایی و خواندن این کتاب نسبت به دفاع مقدس بیشتر آشنا شوند.
طنین یاس - از کردستان -مهوش رحیمی