مادر شهید مدافع حرم "ذکریا شیری":
لباس شهادت برازنده قامت پسرم بود/ در سلام کردن به کوچک و بزرگ سبقت میگرفت
مادر شهید مدافع حرم "ذکریا شیری" بیان کرد: ذکریا به خانوادههای مستمند به خصوص برای تهیه جهیزیه کمک میکرد این موضوع را ما پس از شهادتش متوجه شدیم و همه این موارد نشان از این داشت که پسرم لیاقت شهادت را داشت.
به گزارش خبرگزاری بسیج، شهید ذکریا شیری از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه صاحب الامر(عج) قزوین، نهم فروردین ماه سال ۱۳۶۵ در خدابنده زنجان به دنیا آمد و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) آذرماه سال گذشته در استان حلب سوریه به درجه رفیع شهادت رسید و پیکر مطهر این شهید گرانقدر در منطقه به جا مانده و تاکنون به کشور بازنگشته است.
از شهید ذکریا شیری، یک دختر ۴ ساله و یک پسر یک ساله و ۲ ماهه به یادگار مانده است.
زمانی که میهمان خانهاش شدیم آرامش مادرانهای داشت و با نگاهش دل ما را زمین گیر کرد، خانه ای ساده با اتاقی تزیین شده از عکسهای شهید ذکریا شیری که حال و هوای سوریه و مدافعان حرم را یادآوری میکند.
خانواده شهید شیری اصالتا متولد روستای حسین آباد خدابنده زنجان است که 7 فرزندشان نیز در خدابنده به دنیا آمده و زمانی که ذکریا دوران ابتدایی را به پایان رساند خانواده شهید شیری به قزوین آمدند.
پای درد و دلش که نشستیم صحبتهایش را با تعریف خوابش آغاز کرد.
شبی از فراق پسرم خیلی گریه میکردم و درحال درد و دل با حضرت زینب(س) بودم و گفتم؛ خانم، شهدای کربلا 30 روز زیر آفتاب باقی ماندند اما شهدای سوریه یکسال است که پیکرشون برنگشته است. همان شب در خواب دیدم که در یک صحرای بزرگی قرار دارم و سه خانم با صورتهای نقاب زده روی 4 مزار نشستهاند.
صدایی به من گفت؛ خانمی که قدبلندتر است مادر حضرت ابوالفضل(ع) است که 4 پسر خود را در کربلا از دست داد چرا تو بی تابی میکنی؟ سپس از خواب بیدار شدم و گریه کردم و گفتم خدایا راضی ام به رضای تو.
ذکریا شیری در خانوادهای مذهبی و 9 نفره زندگی میکرد که صاحب 7 فرزند بودند، 4 پسر و 3 دختر که دو فرزند خانواده طلبه هستند؛ ذکریا فرزند دوم و پسر ارشد خانواده بود که متولد 1365 و در زمان شهادت 29 ساله بود.
مادر شهید شیری درباره اخلاقیات پسرش میگوید: در دوران بارداری خیلی مراقب خوراک خود بودم و حتی یادم است سیبی را در منزل پدرم بدون اجازه نخوردم.
یکی از اخلاقهای ذکریا که همیشه به دلم مینشست این بود که از دوران بچگی تا زمانی که دو فرزند داشت همیشه زمانی که وارد منزل میشد؛ میپرسید نه نه ناهار چی داریم؟ این موضوع طی این 29 سال همیشه تکرار میشد و یک خاطره به یادمانی از پسرم است.
همیشه در سلام کردن به کوچک و بزرگ سبقت میگرفت و همه خانواده شیفته این اخلاق او بودند؛ خوش خنده بود و تبسم از لبانش محو نمیشد هر زمانی که از خواب بیدارش میکردم تا چشمانش را باز میکرد لبخندی به من میزد و سلام میداد؛ هیچ وقت عصبانی نمیشد.
از کودکی تا زمانی که ازدواج کرد سعی میکرد از لحاظ مالی خانوادهاش را درک کند؛ مثلا اگر دوست داشت اردوی مشهد برود و ما هزینهاش را نداشتیم اعتراضی نمیکرد و با دوستانش همراه نمیشد؛ در همه شرایط احترام من و پدرش را حفظ میکرد.
ارادت خاصی به امام حسین(ع) و حادثه عاشورا داشت، همیشه ایام محرم و صفر در دستههای عزاداری پابرهنه شرکت میکرد و اصلا اهل تکبر و غرور نبود و در با حضور شهید شیری در جایی غیبت انجام نمیگرفت.
اهل صله رحم بود و هفتهای یکی دوبار به منزل خواهرش میرفت و وقتی متاهل شد زیاد به دیدن ما میآمد.
مادر شهید شیری ادامه میدهد: ذکریا به خانوادههای مستمند به خصوص برای تهیه جهیزیه کمک میکرد این موضوع را ما پس از شهادتش متوجه شدیم و همه این موارد نشان از این داشت که پسرم لیاقت شهادت را داشت.
شهید ذکریا شیری زمانی که پیش دانشگاهی خود را گذراند برای استخدام در سپاه قزوین اقدام کرد و این موضوع همزمان شد با آغاز خدمت سربازی ذکریا، برای همین وی 8 ماه در سنندج دوران سربازی خود را گذراند و پس از قبولی در سپاه از آنجا برای تحصیل وارد دانشگاه افسری سپاه در تهران شد که این مدت 2 سال طول کشید و پس از آن با قبولی در تکاوری برای ادامه آموزش به اصفهان رفت و به مدت 8 سال در تیپ صاحب الامر(عج) سپاه قزوین مشغول به خدمت بود تا اینکه در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.
مادر شهید شیری عنوان میکند: جمعیت ما زیاد و شغل همسرم کارگری بود و ذکریا در تابستان و اوقات فراغت خود برای کمک به خانواده شاگردی میکرد و هزینه اش را به پدرش میداد.
ذکریا در سن 21 سالگی همزمان با قبولی در سپاه با دخترعمه خود ازدواج میکند؛ هم اکنون دوفرزند به نامهای فاطمه 4 ساله و محمدصدرا یک سال و 2 ماهه از وی به یادگار مانده است، همسر شهید شیری محمدصدرا را در زمان شهادت پدرش 7 ماهه باردار بود و این شهید بزرگوار فرزندش را ندید و به ملاقات خدا رفت.
مادر شهید شیری با نگاهی به لباسهای پاسداری شهید که بر دیوار اتاقش آویخته شده است، میگوید: هشت سال بود که به استخدام سپاه پاسداران درآمده بود اما طی این سالها یکبار هم پسرم را در لباس نظامی ندیده بودم اما مدتی قبل از سفرش به سوریه در کوچه مان ذکریا را نزدیک درب منزل در لباس چریکی دیدم، ذوق زده شده بود نزدیکش رفتم و صدایش کردم ذکریا تویی؟! برگشت نگاه مهربانانه ای با لبخند همیشگی اش نثارم کرد و گفت مادر مرا نمیشناسی؟
با اشتیاق نزدیکش شدم و او را در آغوش گرفتم و گفتم چقدر لباس نظامی برازنده ات است. خندید و گفت مادر قول بده که برای شهادتم دعا کنی. مانده بودم چه بگویم. گفتم برو با این لباس عکس بگیر و قاب کن و پسرم رفت عکس گرفت اما همسرش راضی نشد عکسش را قاب کنیم.
به دلم برات شده بود که این عکس را برای شهادتش قاب خواهیم کرد و آنچه مصلحت خدا و آرزوی ذکریا بود، شد و پسرم در دفاع از حرم بی بی زینب(س) در حالی که همسرش پسرش محمدصدرا را هفت ماهه باردار بود، آسمانی شد و پیکرش برنگشت.
مادر شهید شیری درباره ازدواج پسرش میگوید: یک روز آمد کنارم و گفت نه نه من قصد ازدواج دارم شما چه کسی را پیشنهاد میدهید؟ منم گفتم فامیل دختران مومن زیادی داریم هرکدام مورد پسند شماست بگو برایت اقدام کنم؛ مدتی بعد ذکریا منزل عمه اش در یکی از روستاهای زنجان رفته بود و دخترعمه اش خواستگاری کرد.
بعد آمد پیش من گفت من از دخترعمهام را خواستگاری کردهام و با او درباره شرایط کاری خودم صحبت کردم.
من گفتم چطور خجالت نکشیدی خودت از عمه ات خواستگاری کردی؟ نگاهی به من کرد و گفت خیلی راحت بود.
پس از آن دخترعمه اش را با کمترین تشریفات عقد کرد و عروسی گرفتند و زندگی خودشان را شروع کردند.
پس از ازدواج تا سه سال فرزندی نداشتند و پس از اینکه درس ذکریا در اصفهان به اتمام رسید دخترش فاطمه به دنیا آمد و زمانی که فاطمه سه ساله بود، عروسم محمدصدرا را باردار شد، مادرش محمدصدرا را هفت ماهه باردار بود که ذکریا عازم سوریه شد.
پسرم در سوریه هنوز از جنسیت فرزند دومش باخبر نبود به یکی از همرزمانش گفته بود که اگر فرزندم دختر بود دوست دارم اسمش ریحانه باشد و اگر پسر بود محمدصدرا.
زمانی که ذکریا شهید شده بود ما به ملاقات همرزمش که در سوریه زحمی شده و در بیمارستان بود رفتیم به من گفت اسم فرزند ذکریا را محمدصدرا بگذارید؛ پسرتان این اسم را انتخاب کرده بود.
از مادرش میپرسم آقاذکریا سفر کربلا رفته بود؟ چشمان مادر شهید شیری پر از اشک شده و میگوید:
پسرم خیلی علاقه به زیارت کربلا داشت یک روز که حرم امام حسین(ع) را از تلویزیون نشان میداد گریه کردم، ذکریا از علت گریهام پرسید و زمانی که متوجه شد به دلیل علاقه به زیارت سیدالشهدا اشکم روان شده، گفت مادر برای پیاده روی اربعین ثبت نام کنم شما هم میآیید؟ گفتم حتما. بعد ما را در گروه 5 نفری ثبت نام کرد.
پس از یک هفته آمد و گفت؛ مادر من برای پیاده روی اربعین با شما نمیآیم، وقتی علت را پرسیدم گفت جای دیگری که واجب تر از کربلاست باید بروم، میخواهم بروم سوریه.
پسرم در اول صفر سال 94 عازم سوریه شد و 13 روز بعد در همان شبی که ساعت 2 نیمه شب به زیارت کربلا رفته بودم، ذکریا ساعت 11 به شهادت رسیده بود و من بی اطلاع بودم.
در اولین تماسی که پسرم با من از سوریه داشت گفت شرایط اینجا آرام است و منم هم گفتم تو را به حضرت زینب(س) میسپارم.
مادر شهید شیری سفر پیاده روی اربعین در سال 94 را با دلی ناآرام طی میکند و نگرانی بی خبری از فرزندش لحظهای او را رها نمیکند.
این مادر شهید میگوید: در نجف پس از زیارت حضرت امیر(ع) وقتی برای استراحت در پارکی اسکان پیدا کرده بودیم، خواب دیدم رزمندگان در حال پیاده شدن از هواپیمایی هستند و ذکریا نیز مثل بقیه داشت از پلهها پایین میآمد که ناگهان انفجاری رخ داد و من شروع به گفتن یاحسین(ع) کردم.
پس از خاموش شدن آتش بسیاری از رزمندهها به شهادت رسیده بودند هرچه گشتم ذکریا را پیدا نکردم یک پاسداری بیسیم به دست به من نزدیک شد و گفت پسر شما شهید و مفقود شده است و من با شنیدن این حرف شروع به ریختن خاک روی سر خودم کردم که ناگهان از خواب بیدار شدم.
پسرم یحیی که کنارم خوابیده بود را بیدار کردم و گفتم دلم خیلی بی قرار و آشوب است، به نظرم برای ذکریا اتفاقی افتاده است. میخواهم فردا برگردم ایران؛ پسرم گفت مادر شما سالها آرزوی زیارت کربلا را داشتی بیا زیارت امام حسین(ع) و برایش دعا کن.
زمانی که به کربلا رسیدیم در حرم حضرت ابوالفضل(ع) خیلی گریه کردم و گفتم آقا چرا من اینقدر بی قرارم؟ یکی از زوار خانم که صدای درد و دل و گریههای مرا شنید، نزدیکم آمد و با گفتن کمی از مصائب اهل بیت(ع) دلم را آرام کرد.
13 روز بعد پس از اربعین زمانی که وارد ایران شدیم در محله خودمان مردم زیادی اطراف منزل ما جمع شده بودند و این موضوع باعث تعجب من شد.
وقتی وارد منزل شدم یکی از آشنایان ما تماس گرفت و از من زمان تشییع جنازه ذکریا رو پرسید همان موقع بود که متوجه شهادت پسرم شدم.
عروسم در آن زمان محمدصدرا را باردار بود برای همین کسی از شهادت پسرم به وی چیزی نگفت و عروسم فکر میکرد همسرش مجروح شده و در بیمارستان تهران در حال مداواست.
زمانی که مسئولان سپاه اقبالیه به همراه امام جمعه این شهر برای دادن خبر شهادت پسرم به منزل ما آمدند من خبر داشتم که فرزندم شهید شده است فقط دوست داشتم پیکرش هم باشد تا سر مزارش برویم؛ اما پس از چندماه که پیکرش برنگشت برایش مراسم گرفتیم و سنگ قبر گذاشتیم و من همانجا با اینکه بی سواد بودم در کنار مزارش شعری را به ترکی در فراقش خواندم و گریه کردم.
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار