ناگفته هایی از اخلاق و منش یک شهید مدافع حرم / چرا شهید ابوالقاسمی محبوب مردم دزفول شد؟
به گزارش خبرگزاری بسیج از دزفول، پیوسته خود را جامانده از کاروان شهدا میدانست از همان روزی که با شهدا پیمان اخوت بست آتش درد فراق و اشتیاق در دلش شعلهورتر شد به نحوی که تمام وجودش شیدای شهادت شد.
شهیدی که پایبندی به احکام و دستورات دینی زمانی به وضوح در شخصیت او خودنمایی کرد. حال پس از چند سال از رفتنش رفتار و سکانشگرمیبخش محفلها است و آنچه میخوانید تنها مختصری از شرح سیره «شهید مدافع حرم شهیدسیدمجتبی ابوالقاسمی» است.
محمدموسیزاده رفیق شهیدابوالقاسمی که بغض راه گلویش را از مرور خاطرات رفقیق شهدیش میبند با آه سوزی از دل از مرام این شهید میگوید: گوشیم زنگ خورد سیدمجتبی بود گفت: «محمد کجایی؟» گفتم: «مسجد هستم چطور مگر؟» گفت: «سریع به جلوی مسجد بیا و یکی از بچههای کارکشته را هم همراه خودت بیاور».
هنگامی که سوارماشین شدیم آنقدر سیدمجتبی گازماشین را گرفت که ماشین از زمین کنده شد. با سرعت بالا به سمت شمال شهر حرکت کردیم. دستبندی به دستم داد گفت: «این را بگیر» به او گفتم:« مجتبی میگی چی شده یا نه؟ خب بگو چی شده که ما هم توجیه بشیم» او گفت: « یکی از بچههای مسجد توتونچی امر به معروف کرده که چند تا از اراذل و اوباش منطقه با شش موتور دورهاش کردهاند و به زور سوارموتورش میکنند و به او گفتند به خارج شهر میخواهیم ببریمت و با چاقو بزنیمت». چندتا از بچههای مسجد ماجرا را دیدن اوضاع آنجا بهم ریخته است.
وی در ادامه بیان کرد: سیدمجتبی گفت: « بچهها هر چی در جییبهایتان دارید در ماشین بزارید». زمانی که به مسجد رسیدیم چند تا از بچهها سمت ماشین دویدند معلوم بود بدجوری ترسیدن ماجرار برای سیدمجتبی تعریف کردند و مسیر رفتن موتورسوارها را نشان دادند.
هر چه منطقه را جستوجو کردیم نبودندکه نبودند. تعدادی از بچههای مسجد در منطقه پخش شده بودند که سیدمجتبی رو کرد به یکی از بچهها که با ما بود، گفت: «تو پیاده شو و برو همه بچهها را جمع کن و به مسجد برید کسی در منطقه نباشد» من مانده بودم و سیدمجتبی که قرار بود دنبال چند نفر آدم بگردیم.
موسیزاده رفیق شهیدابوالقاسمی در ادامه روحیات اخلاقی شهیدابوالقاسمی این چنین میگوید: همین طور که سیدمجتبی به سرعت رانندگی میکرد خیلی آرام بدون استرس شروع کرد به نوحه خواندن انگار نه انگار که قرار بود چند دقیقه دیگر درگیر بشویم. من استرس زیادی داشتم اما درمقابل در حالی که سیدمجتبی با سرعت رانندگی میکرد نوحه میخواند و ضرب آهنگ نوحه را با انگشتانش روی فرمان ماشین پیاده میکرد!.
در حال رفتن بودیم که چشممان به یک موتور با سه سرنشین افتاد نفر وسط همان مسئول جلسه بود؛ بلافاصله او را سر خیابان پیاده کردند و در رفتند سیدمجتبی بلافاصله با ماشین جلوی موتور پیچید و راهشان را سد کرد. چشمم که به راننده موتور افتاد با خودم گفتم « یاعلی این دیگر کی هست، قد و قامت و هیکلش دو برابر سیدمجتبی هست» از موتور پیاده شد به سمت سیدمجتبی رفت سید مچ دست او را گرفته بود و عین یک عروسک اسباب بازی اینور و آنور میکشید. طرف هاج و واج مانده بود و در مقابل زور و بازی سیدمجتبی پهلوان پنبه شده بود. حقیقتا اینجا من هم حیرت کرده بودم که چطور سیدمجتبی با آن قد و قوارهای ریزش حریف این هیکل دومتری شده است؟. در چشم به همزدنی نفر دوم خواست با موتور فرار کند که او را خواباندم روی زمین دستبند زدم و سوئیچ موتور را برداشتم.
وی بابیان اینکه هنگامی که حوزه رسیدیم من سرباز، سیدمجتبی و آن دو نفر زورگیر را تنها گذاشته و به مسجد رفتم، گفت: هنگامی که خواستم از مسجد به خانه بروم تازه یادم آمد تمام وسایلم را در ماشین به دستور سیدمجتبی در آورده بودم و در ماشین جا ماندهاند. وقتی به حوزه برگشتم با صحنهای مواجهه شدم که شوکه شده بودم چشمم به همان جوان قدبلندی افتاد که زمانی زیادی نگذشته بود که دستگیرش کرده بودیم با لبخند داشت از ساختمان بیرون میآمد.
اگر خودم در جریان دستگیریاش نبودم باورم نمیشد. همیشه برایم سئوال بود که سیدمجتبی چگونه با چنین افرادی صبحت میکرد چه چیزی به آنها میگفت که این چنین زیربنای رفتارش و اعمالش تغییر میکرد.
دست این جماعت را گرفتن هنر است
محمدباقرامین راد دیگر دوست شهیدابوالقاسمی میگوید: در حال گشتزنی در سطح شهر بودیم که ناگهان چشمهای تیزبین سیدمجتبی متوجه دو جوان شد که گوشهای از خیابان کنار یک موتورسیکلت ایستادهاند. سیدمجتبی که تجربه کاریش بالا با یک نگاه قصه را تا آخر خواند و گفت: «محمدباقر این دو جوان دارند موادمخدر رد وبدل میکنند».
آرام با ماشین به آنها نزدیک شدیم که یک لحظه یکی از آن دو جوان متوجه حضور ما شد و من بلافاصله از ماشین بیرون پریدم؛ ولی انقدر به سرعت فرار کردن که حتی فرصت نکردن متورسیکلتشان را روشن کنند، هرکدام از آنها به سمتی رفتند. به دنبال یکی از آنها رفتم بین راه شلوار جدیدی که خریده بودم به سیمخاردار گیر کرد و پاره شد اما با این اوضاع همچنان دنبال او رفتم تا در یک ساختمان نیمکاره و تاریک او را گم کردم.
امین راد دوست شهیدابوالقاسمی، در ادامه گفت: صدای پای او را شنیدیم که به طبقه بالا میرود اما انقدر تاریک بود که من نمیتوانستم او را ببینم اما او مرا میدد و سنگ به طرف من پرتاب میکرد بالاخره با هر ترتیبی بود از دستم فرار کرد. سمت ماشین برگشتم سیدمجتبی که به ماشین تکیه داده بود گفت: «محمدباقر چی شد؟» به او گفتم:«هیچی مجتبی در تاریکی آن ساختمان او را گم کردم». سیدمجتبی لبخندی زد و گفت: « نگران نباش او را میشناسم، فردا با هم در خانهش میرویم».
وی در ادامه خاطرات سجایای اخلاقی شهیدابوالقاسمی اظهار داشت: فردا عصر به سمت خانه آن جوان رفتیم. سیدمجتبی در خانه آن جوان را زد و خیلی آرام جریان را برای پدرش تعریف کرد چند دقیقه نگذشت که پدر آن جوان داخل رفت و در حالی که دست پسرش در دستش بود، دستش را در دست سیدمجتبی گذاشت. لبخندهای سیدمجتبی باعث شد که آن جوان کمتر احساس ترس کند سیدمجتبی آن جوان را سوار ماشین کرد و رفتیم. در بین مسیر سیدمجتبی او را مدام نصیحت میکرد.
به یک باره سیدمجتبی در مرکز کمپ ترک اعتیاد توقف کرد. سیدمجتبی پیاده شد و آن جوان را به کمپ ترک اعتیاد برد مغناطیس کلام سیدمجتبی به گونهای بود که آن جوان هیچ مقاومتی از خود نشان نداد و پا به پای سیدمجتبی راه افتاد. هنوز یک هفتهای از آن ماجرا نگذشته بود که سیدمجتبی تماس گرفت گفت: «محمدباقر آمده شو باید جایی برویم». به او گفت: « مجتبی کجا؟» او گفت: «حالا شما بیا میریم متوجه میشی».
راه، روش، منش و هدف شهدا در نسلهای انقلاب همچنان زنده بود چرا که ارزشها و آرمانها همچنان همان است، امین راد دوست شهید ادامه میدهد و میگوید: سوار ماشین شدم و راه افتادیم، به سیدمجتبی گفتم: « سیدجان برادر باز کجا؟، باز چه خبر است؟، باز چه برنامهای برای ما داری؟» سید فقط لبخند میزد. کنار یک میوه فروشی ترمز کرد چند کیلو میوه خرید دوباره حرکت کردیم. هنگامی که در مسیرمرکز ترک اعتیاد رفتیم تا آخر قصه را فهمیدم. رو کردم به سمت سیدمجتبی گفتم: « سیدمجتبی این پسر چند شب پیش داشت من را میکشت!، سنگ از من پرت میکرد، شلوار جدید من را هم که پاره کرد حالا حضرت عالی براش میوه میبری؟» «سیدمجتبی تو دیگر کی هستی برادر...»
دستش را از روی دنده برداشت و محکم روی شانهام کوبید، گفت: « محمدباقر این هنر نیست که کسی را جذب کنیم که خودش و خانوادهاش اهل مسجد، منبر، روضه و هیئت هستند؛ هنر این است که همچین جوانهایی را بتوانیم در مسیر بیاوریم و از عاقبتشری که در انتظارشان است نجاتشان بدهیم». «دست این جماعت را گرفتن هنر است پسرخوب نه مچشان را گرفتن».
امینراد دوست شهید ابوالقاسمی با بیان اینکه شهیدابوالقاسمی بسیار تاکید میکرد باید دستگیر بود نه مچگیر، میگوید: در مقابل استدلالهای منطقی سیدمجتبی مگر کسی حرفی برای گفتن داشت. سیدمجتبی آدمهای زیادی از این دست را به کمپ ترک اعتیاد آورد و ترکشان داد و تمام هزینههای آنها را هم از جیب خودش میداد. معادلات زندگی سیدمجتبی با معادلات زندگی دیگران تفاوت داشت به دنبال سر به راه کردن افراد بود که مسیر زندگی آنها را به سمت بیراهه کشانده بود نه مچگیری آنها.
در این باره محمدعلی دوست دیگر شهیدابوالقاسمی که دوست ندارم بیشتر خودش را معرفی کند او هم از سجایای اخلاقی شهیدابوالقاسمی گفت: مشغول گشتزنی بودیم به فردی مشکوک شدیم وقتی به او نزدیک شدیم ترس برش داشته بود، سر تا پا دلهره شده بود متوجه شدیم که حتما ریگی به کفش دارد، بله حدسمان درست بود قصه قصه اعتیاد بود. سیدمجتبی دست او را گرفت و به او گفت: « اگر به ما بگی از کی مواد مخدر میخری کاری به کارت ندارم میزارم بری».
با خودم گفتم احسنت سیدمجتبی که این همه به کارت وارد هستی برادر. آخر دیدگاه سید به این مسائل متفاوت بود؛ سید هم به دنبال سر به راه کردن چنین آدمهایی بود که بازیچه دست دیگران شده بودند و هم به دنبال مقصران اصلی.
محمدعلی دوست دیگر شهیدابوالقاسمی، اظهار داشت: خانهای که توزیع کننده موادمخدر بود به ما نشان داد. سیدمجتبی به او گفت: « برو در بزن و به او بگو مواد میخواهی ولی تابلو بازی در نیاری». وقتی در زد صدای ضعیفی از داخل خانه به گوش رسید. طرف هم که زبر و زرنگ بود متوجه شده بود که داستان کمی مشکوک است هر چی در زد و کد داد بیفایده بود در را باز نمیکرد دست خالی برگشت و مدام التماس میکرد و قسم میداد که؛ حالا که من همکاری کردم من را ول کنید برم، من خیلی بدبختم، نه پولی دارم و نه کسی را دارم، اصلا خودتان بیاید خانه و حال و روزم را ببینید. خیلی وقت است که میخواهم ترک کنم اما نه پول دارم و نه کسی را دارم که کمکم کند. سیدمجتبی به او گفت: «اگر راست گفته باشی که وضعیت زندگیات این گونه است خودم کمکت میکنم ترک کنی».
به سمت خانهاش راه افتادیم یک خانه قدیمی و فقیرنشین در جنوب شهر بود. حتی کف اتاق فرش هم نداشت. از دیدن حال و روزش حالمان گرفته شد. سیدمجتبی به او گفت: «تو مرد ترک باش خودم کمکت میکنم». قصه برای ما همان شب تمام شد اما برای سیدمجتبی تازه شروع شده بود؛ تا ماهها به خانهاش سر میزد و پیگیرکارهایش بود و با کمک یک پزشک از پول جیبب خودش داروهایش را تهیه میکرد و روند درمانش را انجام میداد.
باید دست خلق الله را گرفت
حجت عنبردوست دیگرشهید از سجایای اخلاقی فرمانده میگوید: یکی از توزیع کنندگان مواد مخدر را با یک برنامهریزی هدفمند دستگیر کردیم. متهم را به سیدمجتبی تحویل دادیم. به سیدمجتبی گفتم: « با توجه به مقدار موادمخدر کشف شده بهتر است موضوع را صورت جلسه کرده و متهم را به کلانتری تحویل بدهیم» اما سیدمجتبی مخالفت کرد او گفت: « شما برید من خودم نتیجه را به شما اطلاع میدهم» روی حرف سیدمجتبی حرف نمیزدم چشمی گفتم خداحافظی کردم.
چند روز بعد در کمال تعجب همان فرد را سوار برموتورسیکلت در خیابان دیدم. دود از کلهام بلند شد. بلافاصله شماره تماس سیدمجتبی را گرفتم بدون احوالپرسی با عصبانیت گفتم: «سیدبرادرمن، آن موادفروشی را که چند روز پیش دستگیر کردیم الان راست راست در خیابان دارد برای خودش میچرخد». سیدمجتبی با لحن آرام و متین همیشگی خودش گفت: « خودم او را آزاد کردم، داستانش را برات تعریف میکنم» گفتم: «آخه مجتبی» گفت: «آخه نداره برادر». شما یک ذره صبر کنید تا همدیگر را ببینیم برات کامل توضیح میدهم.
وی در ادامه گفت: به دیدن سیدمجتبی حوزه حمزه رفتم. سیدمجتبی گفت: «حجت میدونی چرا تحویلش ندادم؟» گفتم: «واقعا چرا ؟ سید آن هم با این همه موادی که از او گرفتیم» سیدمجتبی گفت: « وقتی که تو رفتی خیلی به دست و پام افتاد و التماس کرد. گفت: پدر و مادر پیر و مریضی دارم از نداری و ناچاری مجبور به این کار شدم. گفت: خیلی به دنبال کار بودم ولی نتواستم برای خودم یک کار جور کنم. قسم و قول داد که دیگر به دنبال این کار نمیرود» به او گفتم: « آقاسیدمجتبی برادر خدا خیرت بدهد تو دیگر چرا؟ این جمائت مگر قولشان قول است؟ خودشان را به موش مردگی میزنند تا کارشان راه بیفته از فردا باز همان آش و همان کاسه است». سیدمجتبی لبخندی زد گفت: « من رفتم تحقیق کردم حرفهای آن بنده خدا راست بود پدر و مادر پیر و از کار افتادهای داشت. ما باید به او کمک میکردیم تحویل دادن او کاری از پیش نمیبرد وضعیت را بدتر هم میکرد».
دوست شهیدابوالقاسمی بیان کرد: سیدمجتبی گفت: « الان یک هفتهای است از آن روز میگذرد هر روز به من سر میزند؛ یک کاری هم برای او دست پا کردهام که پول نان و زحمت خودش را بخورد». برادر من، ما باید دست خلق الله را بگیریم و کمکشان کنیم؛ بگیر ببند و تحویل دادن این جمائت که سادهترین راه است. ما باید پر و بال آنها را بگیریم تا بتوانند از این راه خلافی که در آن قدم گذاشتهاند برگردند.
مرتضیپورعابد دیگر دوست شهید ابوالقاسمی میگوید: سیدمجتبی خانهای را شناسایی کرده بود که در آن خانه از مشروب گرفته تا انواع خلافهای مختلف صورت میگرفت. یکی از دوستان مشترکمان به این خانه رفت و آمد میکرد سیدمجتبی از این موضوع به شدت ناراحت و نگران بود. چندین بار به من گفت: « مرتضی چرا فلانی با این آدمها رفت و آمد دارد؟ درست نیست چرا با او حرف نمیزنی؟» به اوگفتم: « به ما چه، چیکارش داریم، بذار هر غلطی دلش میخواهد کند» سیدگفت: «مومن خدا اینجوری که نمیشود باید به او بگیم دارد در چه چاهی میافتد که خودش خبر ندارد» به او گفتم: «من که نیستم؛ زنگ بزن پاسگاه بیان همه آنها را ببرند و خیال همه را راحت کن».
من کاری به این ماجرا نداشتم اما سیدمجتبی هر روز به بهانهای سر صبحت را با او باز میکرد هر بار مستقیم یا غیرمستقیم درباره ارتباطش با آن افراد و رفت و آمدش در آن خانه تذکراتی دوستانهای به او میداد.
وی در ادامه گفت: کار به جایی رسید که با برخی از افرادی که در آن خانه تردد داشتند ارتباط برقرار کرد. این رفتار خاص سیدمجتبی به گونهای شد که مدام به او تیکه و کنایه میزیدم و از دست ما در امان نبود؛ گاهی با دیدن دوندگیها مکرر و تلاشش برای تاثیرگذاری و هدایت آن افراد و همچنین سر به راه کردنشان به شوخی به او میگفتیم: « سیدمجتبی انگار خودتم خوشت میاد هان؟ یا میگفتیم انگار خودتم تنت میخاره؟» اما سیدمجتبی کاری به این حرفها نداشت با جدیت کارش را دنبال میکرد و این ارتباط چند مدت طول کشید تا اینکه اتفاقی باورنکردنی افتاد علاوه بر اینکه دیگر در آن خانه خلافی انجام نمیگرفت بلکه چهارشنبه شنبهها مراسم زیارت عاشورا داشتند.
پورعابد دیگر دوست شهید ابوالقاسمی میگوید: متحیر مانده بودم که سیدمجتبی در این چندماه چگونه روی اعتقادات و رفتار اینها تاثیر گذاشته است و رفاقت و رفت و آمد و ارتباط با چنین افرادی کار سادهای نبود چرا که در چنین شرایطی ممکن است آدم خودش هم پایش بلغزد و خودش هم در دام بیفتد. اما خدا میداند سیدمجتبی چگونه توانسته بود بین آنها جایی برای خود باز کند و بر اعمال و رفتارشان نظارت داشته باشد و عملکردشان را جهتدهی کند من اگر به چشم خودم نمیدم باورنمیکردم؛ سیدمجتبی فوق العاده بود؛ سید اگر میگفت کاری انجام میدهم هیچ مانعی جلوی حرکتش را نمیتواست بگیرد. سید هست و نیستش را گذاشته بود برای بیدار کردن افرادی که درخواب جهل روزگارشان سپری میشد.
به گزارش بسیج ، شهیدمدافع حرم شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی در سال91 به استخدام دانشگاه صنعتی جندی شاپور دزفول در میآید. اما حضور مدام سیدمجتبی در بسیج و فعالیتهایش در حوزه حمزه سیدالشهدا این شهرستان کماکان ادامه دارد و بیش از 14سال مسئولیت به عنوان مسئول عملیات حوزه، با برنامهریزی، کنترل و نظارت بر فعالیتهای پایگاههای بسیج امنیت و آرامش کمنظیری را در منطقه فراهم میکند.
تجربه و تخصص و گذراندن انواع دورههای تخصصی و پیشرفته نظامی و تخریب از شهیدسیدمجتبی ابوالقاسمی نیرویی ورزیده و کارآمد میسازد که در سال94 به عنوان فرمانده گردان بیت المقدس انتخاب میشود و سرانجام در سحرگاه دوشنبه16 آذرماه 94 به آرزوی دیرینهاش میرسد و در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه دعوت حق ر ا لبیک میگوید مزار این شهیدوالامقام در گلزار شهیدآباد دزفول است.
گزارش از فاطمه دقاق نژاد