۲۵ / خرداد / ۱۴۰۴ - 15 June 2025
19:25
کد خبر : 9315118
۱۰:۴۱

۱۳۹۹/۱۱/۰۸
به مناسبت ایام وفات حضرت ام البنین (س)

روایتی از شهادت فرزندان یک مادر دزفولی

آنچه در ادامه این مطلب آمده است، دلگویه هایی از مادر سه شهید دوران انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس است.
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج.چند سال پیش بود که توفیق مصاحبه با مادر شهیدان دیانتی نصیبم شد.

اگر چه با این خانواده بزرگوار هم محله‌ای بودیم، اما قصه‌ی دلدادگی شان به اسلام و انقلاب زبانزد همسایه‌های محل شده بود. می‌دانستم که این خانواده، از دوران انقلاب اسلامی یک فرزند رشیدشان را در راه آرمان‌ها و ارزش‌های انقلاب اسلامی تقدیم کرده بودند و دو فرزند دیگرشان در مناطق عملیاتی و دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند.

اما پای درد و دلِ یک مادر نشستن چیز دیگری بود...

وقتی لب به سخن گشود سکوت غریبی بر جانم نشست...

پرده اول:

از روز‌های انقلاب گفت:۱۸ شهریور ۵۷ در شهر حکومت نظامی شده بود. آن روز در حیاط خانه مان مشغول نان پختن بودم. عبدالرحیم پسرم آمد. می‌گفت: اوضاع خیلی شلوغ شده به همه مغازه‌های میدان (امام) اطلاع دادم تعطیل کنند که اتفاقی برایشان نیفتد.

از توی بغچه نان‌هایی را که پخته بودم. یکی را برداشت و به سمت در خانه رفت. صدایش کردم: عبدالرحیم کجا داری می‌ری؟

گفت: دارم می‌رم بیرون. مردم توی خیابون هستن.

همین را گفت و با نانی که دستش بود در خانه را بست...

بعد از یک لحظه‌ی کوتاه صدای تیراندازی شنیدم.

با لباسی که آغشته به آرد بود و دستانی پر از خمیر...

دویدم سمت در خانه...

کوچه... من... پیکر به خون غلطان عبدالرحیم و. مرد ساواکی...

پرده دوم:

دوران دفاع مقدس...

مادر می‌گفت: خانه‌ی ما با خانواده شهیدان صالح نژاد فاصله‌ای نداشت...

جنگ که شد... بچه‌ها گفتند: ما می‌رویم... و رفتند...

عبدالحمید و حبیب... تا سال ۶۱ عملیات فتح المبین.

دلشوره داشتم، اما دوران انقلاب استقامتی عجیب به من بخشیده بود...

شهر پر از هیاهو و ازدحام بود... موشکباران دشمن بعثی شدت گرفته بود...

زیر لب برای فرزندانم و رزمندگان دعا می‌کردم... با اوضاعی که پیش آمده بود... همه چیزمان دستِ خدا بود...

شهادت بر سر زبان‌ها افتاده بود. حال و هوای آن روز‌ها و داغ مادران شهدا فراموش ناشدنی است...

محله بقعه شاه رکن الدین و شهدایی که از این آستان الهی پرکشیدند هم به نوع خود داستانی شنیدنی دارد...

خبر شهادت بچه‌ها را که آوردند... خانه ام حال و هوای دیگری گرفت.

حبیب از لحاظ سنی کوچکتر از عبدالحمید بود. هر دوی شان در یک عملیات و دو جبهه شهید شده بودند به اختلاف دقایقی...

پیکر عبدالحمید را به همراه تعدادی از شهدا به شهر آوردند و مراسم تشییعش در چهارم فروردین ماه همراه بامراسم تشییع و خاکسپاری شهدای عملیات فتح المبین انجام گرفت، اما حبیب که به شهادت رسیده بود و پیکرش به همراه برادران ارتشی بدون پلاک به تهران منتقل شده بود و ...

خیلی دنبال پیکرش گشتیم و هیچ کجا اثری از او نیافتیم...

پسر بزرگم که در تهران ساکن بود. یک شب خواب حبیب را می‌بیند (در عالم خواب از او می‌پرسد: حبیب کجایی؟) و حبیب به او می‌گوید: (من پیش برادران ارتشی هستم...)

پسرم با تلفن خبر پیدا شدن حبیب را به ما داد و بعد از مدتی در پانزدهم خردادماه همان سال پیکر حبیب هم پیدا شد و طی مراسمی او را در گلزار شهدای دزفول به خاک سپردیم.

حالا من مادر سه شهید هستم و تنها افتخارم به این است که از داشتن بهترین فرزندانم در راه خدا و امام ره و انقلاب اسلامی گذشتم...

پژوهشگر حوزه زن و دفاع مقدس: سیده رقیه آذرنگ

برگرفته از مصاحبات با راویان جنگ در دزفول...

طنین یاس -
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج.

چند سال پیش بود که توفیق مصاحبه با مادر شهیدان دیانتی نصیبم شد.

اگر چه با این خانواده بزرگوار هم محله‌ای بودیم، اما قصه‌ی دلدادگی شان به اسلام و انقلاب زبانزد همسایه‌های محل شده بود. می‌دانستم که این خانواده، از دوران انقلاب اسلامی یک فرزند رشیدشان را در راه آرمان‌ها و ارزش‌های انقلاب اسلامی تقدیم کرده بودند و دو فرزند دیگرشان در مناطق عملیاتی و دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند.

اما پای درد و دلِ یک مادر نشستن چیز دیگری بود...

وقتی لب به سخن گشود سکوت غریبی بر جانم نشست...

پرده اول:

از روز‌های انقلاب گفت:۱۸ شهریور ۵۷ در شهر حکومت نظامی شده بود. آن روز در حیاط خانه مان مشغول نان پختن بودم. عبدالرحیم پسرم آمد. می‌گفت: اوضاع خیلی شلوغ شده به همه مغازه‌های میدان (امام) اطلاع دادم تعطیل کنند که اتفاقی برایشان نیفتد.

از توی بغچه نان‌هایی را که پخته بودم. یکی را برداشت و به سمت در خانه رفت. صدایش کردم: عبدالرحیم کجا داری می‌ری؟

گفت: دارم می‌رم بیرون. مردم توی خیابون هستن.

همین را گفت و با نانی که دستش بود در خانه را بست...

بعد از یک لحظه‌ی کوتاه صدای تیراندازی شنیدم.

با لباسی که آغشته به آرد بود و دستانی پر از خمیر...

دویدم سمت در خانه...

کوچه... من... پیکر به خون غلطان عبدالرحیم و. مرد ساواکی...

پرده دوم:

دوران دفاع مقدس...

مادر می‌گفت: خانه‌ی ما با خانواده شهیدان صالح نژاد فاصله‌ای نداشت...

جنگ که شد... بچه‌ها گفتند: ما می‌رویم... و رفتند...

عبدالحمید و حبیب... تا سال ۶۱ عملیات فتح المبین.

دلشوره داشتم، اما دوران انقلاب استقامتی عجیب به من بخشیده بود...

شهر پر از هیاهو و ازدحام بود... موشکباران دشمن بعثی شدت گرفته بود...

زیر لب برای فرزندانم و رزمندگان دعا می‌کردم... با اوضاعی که پیش آمده بود... همه چیزمان دستِ خدا بود...

شهادت بر سر زبان‌ها افتاده بود. حال و هوای آن روز‌ها و داغ مادران شهدا فراموش ناشدنی است...

محله بقعه شاه رکن الدین و شهدایی که از این آستان الهی پرکشیدند هم به نوع خود داستانی شنیدنی دارد...

خبر شهادت بچه‌ها را که آوردند... خانه ام حال و هوای دیگری گرفت.

حبیب از لحاظ سنی کوچکتر از عبدالحمید بود. هر دوی شان در یک عملیات و دو جبهه شهید شده بودند به اختلاف دقایقی...

پیکر عبدالحمید را به همراه تعدادی از شهدا به شهر آوردند و مراسم تشییعش در چهارم فروردین ماه همراه بامراسم تشییع و خاکسپاری شهدای عملیات فتح المبین انجام گرفت، اما حبیب که به شهادت رسیده بود و پیکرش به همراه برادران ارتشی بدون پلاک به تهران منتقل شده بود و ...

خیلی دنبال پیکرش گشتیم و هیچ کجا اثری از او نیافتیم...

پسر بزرگم که در تهران ساکن بود. یک شب خواب حبیب را می‌بیند (در عالم خواب از او می‌پرسد: حبیب کجایی؟) و حبیب به او می‌گوید: (من پیش برادران ارتشی هستم...)

پسرم با تلفن خبر پیدا شدن حبیب را به ما داد و بعد از مدتی در پانزدهم خردادماه همان سال پیکر حبیب هم پیدا شد و طی مراسمی او را در گلزار شهدای دزفول به خاک سپردیم.

حالا من مادر سه شهید هستم و تنها افتخارم به این است که از داشتن بهترین فرزندانم در راه خدا و امام ره و انقلاب اسلامی گذشتم...

پژوهشگر حوزه زن و دفاع مقدس: سیده رقیه آذرنگ

برگرفته از مصاحبات با راویان جنگ در دزفول...

طنین یاس -

گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید