خبرگزاری بسیج؛ اول اجازه بدهید چند تا اسم را معرفی کنم بعد صحبت میکنیم.
شیخ محمد شکوهی: از روانشناسان خیلی خوب اهواز که در مرکز مشاورههای مختلف فعالیت دارد، شیخ محمد، جانشین من در گروه بود.
حاج آقای مهکام: عضو هیئت علمی مؤسسه امام خمینی (ره) و مسؤول گروه روحانیون روانشناس جهادی کل کشور که در قم مستقر است.
شیخ جلیل علینژاد: امام جماعت مسجد ولایت اهواز و مسؤول مجموعه مدارس وابسته به مسجد
همه چیز از عصر یکی از روزهای اردیبهشت شروع شد، تازه به خانه برگشته بودم که تلفنم زنگ خورد، شیخ محمد با صدایی هیجانزده سلام داد و بیمقدمه رفت سراغ اصل مطلب: حاج آقای مهکام برای بچهها پیام فرستاده که اوضاع کرونا وخیم شده و بیمارستانها به روانشناس نیاز دارند.
_خب، آنوقت شما چی گفتی؟
_برای همین زنگ زدم شیخ مصطفی؛ پایهای؟ حاج آقا مهکام گفته اگر تعدادمان زیاد باشد همین الآن میآید اهواز تا گروه را ببندیم، حالا خوب فکر کن، منتظر خبرت هستم.
نمیخواستم فکر کنم، روزهای اول انتشار کرونا بود و شاید اگر فکر میکردم مردد میشدم، خیل خیالها ناخواسته در سرم به جولان افتاد: شیخ، هنوز کسی این موجود میکروسکوپی را نشناخته آنوقت تو میخواهی با مشاوره بر علیهاش جنگ روانی راه بیندازی؟! بیمارستان همینطوری پر از درد و رنج است، بخش کروناییها؟ عقلت کجا رفته شیخ؟ به خانوادهات فکر کردی؟ مادرت، مادرت چه میشود؟ اصلا اگر خودت کرونا گرفتی یا ...
چندبار محکم پلک زدم، شیخ محمد داشت خداحافظی میکرد که قطع کند، با عجله گفتم قطع نکن شیخ محمد، یا علی، من هستم!
شیخ محمد که انگار توقع این جواب را نداشت گفت: ببین، بیست روزی باید در قرنطینه باشی، عملا یعنی کار و درس و زندگی تعطیل!
ترجیح دادم گوشم بدهکار حرفهایش نشود، یک خورده تندی چاشنی صدایم کردم تا همانطور که حرفم را به کرسی مینشاندم اضطرابم را هم پنهان کنم: من که گفتم یا علی، چرا إن قلت میآوری مرد مؤمن؟ برو استارت کار را بزن، برو برادر.
تحویل امانت
یا علی را گفته بودم و باید خودم را آماده میکردم، شب که شد به خانواده گفتم میروم مسجد، ترجیح دادم وقتی کارها راست و ریس شد بعد خبرشان کنم یا شاید هم شوکهشان!
شیخ جلیل وسط افتاده بود و بچهها دورهاش کرده بودند، سوال، سوال، سوال و من برای تحویل امانت این پا و آن پا میکردم؛ یک لحظه از دور نگاهش به نگاهم گره خورد، بچهها هم تازه سلام پروتکلی را یاد گرفته بودند و برای تجربهاش به سمتم دویدند، مشتهایمان را به هم زدیم و اجازه خواستم با شیخ جلیل تنها باشم.
شیخ جلیل با انگشت اشاره اخمهایم را باز کرد: اوغور بخیر شیخ، زبانم لال برای کشتیهایت اتفاقی افتاده؟
_برای کار مهمی آستینهایم را بالا زدم که مجبورم کرده کارهای مسجد و مدرسه را امشب تحویلتان بدهم.
_نکند چشم حاج خانم را دور دیدهای خیال برت داشته شیخ!
از حرف شیخ جلیل خندهام گرفت، اصلا تنها حسی که در آن لحظه به آن نیاز داشتم خنده بود، دستم را به صورتم کشیدم و همانطور که میخندیدم گفتم: خدا نیاورد آن روز را؛ قرار است برویم بیمارستان، یک گروه روانشناس که میخواهد حال خوش به بیماران ببخشد.
نذر جبهه
وقتی به خانه برگشتم همان دم در آب پاکی را روی دست خانمم ریختم و با سوال "آیا موافقی؟" در انتظار جواب، ختم جلسه را اعلام کردم.
خانم چند ثانیهای مکث کرد، حلقه اشک را در چشمهایش دیدم اما ناگهان سرش را برگرداند که مثلا مشغول کارِ خانه است و همانطور که خریدها را در ظرفشویی میریخت گفت: برو! فرض را بر این میگذارم که الآن جنگ شده و تو باید به جبهه بروی.
زمینهسازیهای اولیه انجام شد اما خیالم از دل مادر راحت نبود، قصد هم نداشتم چیزی به او بگویم، میترسیدم مخالفت کند یا حتی نگران و دلآشوب شود اما یک ماه بعد از رفتنم متوجه شدم که ای دل غافل، مادر را خوب نشناختی آشیخ!
روزی که فهمید خیلی دلخور شد، خیلی خیلی دلخور؛ تکتک جملههایش هنوز در خاطرم هست، همانطور که با دستهای لرزانش به عبایم چنگ زده بود گلایه میکرد: درباره من چه فکری کردی؟ من وقتی در شکمم بودی نذر جبههات کردم! خب الآنم جنگ است دیگر.
گروه
حاج آقا مهکام به اهواز آمد، بچهها دور هم جمع شدند و جلسات توجیهی با مسؤولین درمان، با رئیس بیمارستانها و حتی با خودمان هم برگزار شد.
بچهها تحصیلکردههای سطح سه حوزه و دانشجویان ارشد و دکتری یا فارغالتحصیلان روانشناسی بودند، توجیه که شدیم حاج آقای مهکام به قم برگشت و کار را دست خودمان سپرد اما انگار دلش رضا نداده باشد برای محکمکاری حاج آقای عربپور، مسؤول گروه جهادی روانشناسان قم را به همراهی ۳ استاد دیگر به اهواز فرستاد تا در کارگاهی ۳ روزه، حضور در بیمارستان را عملیاتی یادمان بدهند؛ همه چیز خوب پیش رفت و حالا باید فردا را بدون استاد و تنها به بیمارستان میرفتیم جایی که اضطرابها و ابهامها، نیامده، برایمان دست تکان میداد!
جوان نجّار
ارتباطگیریها را انجام دادیم، بخش به بخش، سالن به سالن، اتاق به اتاق، تا اینکه به اتاقی رسیدیم که بیمارش خیلی مضطرب بود، راستش آنقدری مضطرب که میشد آن را در چشمهایش دید.
اصلا باورم نمیشد بیمار باشد، چهارشانه، بلندبالا و عضلانی، شاید اگر خودش نمیگفت به کرونا مبتلا است محال بود اسم بیمار رویش بگذاریم؛ پرستار میگفت نجّار است، حتی بیماری زمینهای هم ندارد که بگوییم ضعیفش کرده اما خب مبتلا شده بود.
کنارش که نشستم کمی جان گرفت اما خیلی کم، انگار بند بند وجودش را با ترس دوخته بودند، خودش را باخته بود، هرچقدر پرستارها میگفتند شما فکر کن یک سرماخوردگی ساده است اما فایدهای نداشت؛ ۲۰ دقیقهای با او صحبت کردیم، آرام آرام به خودش آمد که چرا زیادی سخت گرفته و شلوغش کرده، وقتی دیدیم حالش بهتر شده خداحافظی کردیم که برویم اما ناگهان صدای قوی مردانهای التماسگونه از پشت سر شوکهمان کرد: شما را خدا، پیشم بمانید!
فوت شد
باید به بخشها و اتاقهای دیگر سر میزدیم اما اصرار کرد حالا که نماندید لااقل بعدازظهر بیایید، ترس در وجودش ریشه دوانده بود، گفتیم آن موقع هم باید بیمارستان دیگری باشیم ولی قول میدهیم فردا به دیدنت بیاییم.
تا قبل از اینکه فردا برسد مدام با خودم یادآوری میکردم که جوان نجّار فراموش نشود، وارد بخش شدم به بیمارها سر زدم، مشاوره دادم، کارهایشان را پیگیری کردم و در تلاش بودم تا آموزشها را گام به گام پیاده کنم؛ تقریبا بخش زنان تمام شده بود و داشتم بیرون میرفتم که یادم آمد جوان نجّار را ندیدم، به اتاقش رفتم اما نبود، با عجله خودم را به مسؤول بخش رساندم.
_سلام، آقای نجّار کجاست؟
_شما؟
کارتم که رویش روانشناس جهادی نوشته بود را بالا آوردم تا نشانش دهم، وقتی اسمم را دید مکثی کرد و یکهو بغضش ترکید: فوت شد حاج آقا.
آن موقع انگار که یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند خشکم زد، جلوی چشمم و در اولین مواجه با بیماران کرونایی فوت یک جوان آن هم بدون بیماری زمینهای را دیدم، جوانی که بدن قویای داشت و میتوانست کرونا را شکست دهد اما اضطراب بالایش او را زمینگیر کرد.
این شروع، خیلی ناراحتکننده اما برای ادامه کار تخصصی جهادیمان انگیزهبخش شد چون با تمام وجود حس کردم که اضطراب بالا چقدر در سلامتی بیماران موثر است.
سرطان خون
شیفت من در دو بیمارستان متفاوت بود، صبح تا ظهر بیمارستان رازی و عصر تا شب بیمارستان امیرالمؤمنین یعنی رفتوآمد در فاصلههایی بین اینور شهر تا آنور شهر اما تجربههایی که به مرور کسب میکردم و حالهای خوش بیشتر از اتفاقات تلخ بود.
کار خوبی که حاج آقا مهکام و گروه اساتیدشان انجام دادند این بود که یک پروتکل سه بخشی افزایش تابآوری، افزایش امید و کاهش استرس را طراحی کردند و به ما آموزش دادند تا آن را گام به گام جلو برده و مشکل بیماران را طی جلسات مشخص حل کنیم؛ من هم با توجه به جزئیات این پروتکل به دو بیمار سرطان خونی معرفی شدم که متاسفانه به کرونا مبتلا شده و درد جدیدی به سراغشان آمده بود.
جنگجو
بدنهایشان آنقدر نحیف شده بود که میشد استخوانهایشان را شمرد! دستهایشان پر از جای سوزن و کبودی بود اما چشمهایشان برق میزد، پروندهشان را خواستم، از لحاظ جسمی اغراق نیست اگر بگویم جای امیدی نبود اما من برای امید آنجا بودم و باید با تمام وجود از زندگیای میگفتم که نیازمند جنگیدن بود.
درد به مغز استخوانشان رسیده بود اما با تمام وجود به حرفهایم گوش میدادند، کار به جایی رسید که آنها هم امید متقابل را به من و کادر درمان تزریق میکردند، شاید اگر بودید و شرایطشان را از نزدیک میدیدید با خودتان میگفتید محال است که بیشتر از دو روز زنده بمانند اما این دو تا جنگجو دقیقا بعد از دو روز مرخص شدند چون زندگی به آنها یاد داده بود که چطور برای بقا بجنگند.
یکی از آنها وقتی داشت ترخیص میشد دستم را فشار داد و گفت: میدانی من کی تسلیم مرگ شدم؟ حتما با خودت میگویی وقتی که برای اولین بار ابتلا به سرطان خونم را شنیدم، اما نه! من با گرفتن کرونا تسلیم مرگ شدم، چون به یقین رسیدم که اینجا آخر خط است و جنگیدن فایدهای ندارد، من داشتم میمُردم که شما آمدید و حالمان را منقلب کردید،از ویزیت معنویتان ممنونم حاجآقا!
باور غلط
_یک چیز بخواهم نمیگویید رشته کلام را قطع کرد؟
_اختیار دارید شیخ، بفرمایید
_راستش یک باور غلط در اجتماع وجود دارد که خواهش میکنم حتما انعکاس داده شود و آن هم این است که بعضیها فکر میکنند دیدن مرگ بقیه برای کادر درمان عادی شده است اما یکی از بیشترین تلخیهایی که من در حین خدمتم در بیمارستانها تجربه کردم اتفاقا برعکس این خط فکری بود.
مرگ بقیه اصلا برای پزشکان و پرستاران عادی نشده و این بندگان خدا با هر اعلام فوتی آزرده میشوند و به شخصه شاهد اشک ریختنشان بودم در حالی که هیچ نسبتی با بیمار ندارند و تنها چند روزی پرستاریاش را کردهاند.
فشار کاری و تکرار فوتیها به اندازهای برای کادر درمان سنگین است که حتی دچار افسردهخویی میشوند، یکی از پرستاران آی سی یو اورژانس از ما خواهش میکرد که یک وقتی هم برای مشاوره به کادر درمان در نظر بگیریم، این پرستار آنقدر تحت فشار بود که میگفت حتی شبهایی که شیفت نیست، وقتی که سرش را روی بالش میگذارد صدای بوق دستگاههای آی سی یو در سرش میپیچد و دائما در گوشش فریاد میشنود.
مشاوره
خب کجا بودیم؟ آهان ویزیت بیماران؛ با طولانی شدن روند درمان، تابآوری خیلی از بیماران پایین میآمد و به کادر درمان پرخاش میکردند یا حتی داروهایشان را پس میزدند و بعضا میگفتند که ما را به خانه برگردانید، در اینجا مشاوره بچههای ما شروع میشد.
خیلی آرام آرام پیش میرفتیم و اجازه میدادیم تا خودشان به این نتیجه برسند که داد و فریاد فایدهای ندارد و باید درمانشان را بپذیرند؛ حتی کار به جایی رسید که پزشکان بخشهای مختلف پس از ویزیت بیمارها اگر حال روحیاش را غیرمساعد میدیدند یک نیازمند مشاوره روانشناسی را در پروندهاش یادداشت میکردند.
بچههای گروه هم به محض ورود به بخش سه تا چهار برگه دریافت میکردند که نیازمند ویزیت بودند و ما در پایان نتیجه مشاوره را در پرونده مینوشتیم اما خیلی اوقات مشاورهها شفاهی پیش میآمد و به محض ورود به بخش، مسؤول آن بخش با اشارهی تخت فلان، تخت فلان، تخت فلان ما را به سمت بیماران هدایت میکرد.
شاید برایتان عجیب باشد اما طوری شد که اگر یک روز نمیرفتیم کادر درمان و حتی خود بیماران از ما مطالبه میکردند که حاجآقا شما چرا دیروز نیامدید، بیمار با حال وخیم داشتیم و شما نبودید، حتی گاهی وقت نمیشد به همه بخشها سر بزنیم و اتاقی تا فردا از قلم میافتاد اما روز بعد که میرفتیم با گلایه مواجه میشدیم که دیروز منتظرتان بودیم و شما نیامدید.
بیهوش
_آنقدر اتفاقات عجیبی دیدیم و هنوز بچهها میبینند که باید کتاب شود اما برای خود من قصهی مسؤول بخش آی سی یو از همه تکاندهندهتر بود، بگذریم که وقت برای گفتنش نیست، تا همینجا هم کلی زحمت برای نوشتن این خاطرات به شما دادیم.
_شما فکر کنید تمام ساعتها را متوقف کردهاند تا این خاطره را بشنویم، مردم باید بدانند پشت آن درهای بسته چه خبر است، پس حتی از یک کلمه هم دریغ نکنید شیخ.
_از آنجا بگویم که وارد بخشی جدید شدیم، طبق معمول ابتدا برای گفتن خداقوت خدمت کادر درمان رفتیم و بعد از جهت احترام، برای رفتن بالای سر بیمارها اجازه گرفتیم اما پرستاری که آنجا بود گفت: مسؤول بخش نیست، اجازه بدهید با او هماهنگ کنیم بعد درخدمتیم.
همانجا که بودیم ایستادیم و پرستار از راهروی باریکی که منتهی به یک اتاق بود رفت و برگشت، میگفت که مسؤول بخش نمیتواند بیاید، مشکلی نیست شما به اتاقشان بروید؟
به بچهها گفتم خودم تنها میروم، راهروی باریک را که رد کردم، ته سالن یک اتاق بود، در نیمهباز بود، یااللهی گفتم که وارد شوم اما با صحنه عجیبی مواجه شدم، خانم اردشیری به حالت نیمهدرازکش و بیحال روی صندلی افتاده بود، صدایش ضعیف و به سختی به گوش میرسید، یکی از پرستارها هم به همین حالت روی صندلی بغلی افتاده و به هردوتایشان سرم وصل بود.
دیدم حال هر دویشان خیلی بد است، گفتم خیر است انشالله، اتفاقی افتاده؟
_اتفاقی افتاده بود شیخ؟
_بله؛ بعد از صحبتها متوجه شدم که هر دو به کرونا مبتلا شدهاند و به شدت بیمار و بدحالاند، حتی برگههای مرخصی را در دستشان دیدم، یعنی قانونا میتوانستند آن روز به سرکار نیایند اما با این وجود آمده بودند!
پرسیدم خانم اردشیری چرا آمدید؟ گفت: این بیماران به ما نیاز دارند؛ انصافا این دیگر فراتر از وظیفه و مسؤولیت و تعهدات شغلی است، این مسؤول بخش و آن پرستار اگر آن روز و حتی چند روز بعدش را نمیآمدند و در خانه استراحت میکردند کارشان کاملا قانونی بود و کسی معترضشان نمیشد اما آمدند و حداقل در تمام روزهایی که من بودم ایشان را با همان حال بد در حال خدمت به بیماران دیدم، خب اسم اینها را غیر از عاشقی چه میتوان گذاشت؟
کاری که گروه جهادی ما انجام داده و میدهد در برابر این فداکاری و مجاهدتها به شمار نمیآید، ما طلاب روانشناس جهادی با دیدن این مقاومتها بود که برای دل زدن به میدان جهاد آستین همتمان را بالا زدیم؛ انشالله که این بلا هرچه زودتر از جهان ریشهکن شود، بحث موعظه نیست اما بلند دعا بخوانیم، بلند بخوانیم که چارهها کم شده، همه بلند بخوانیم که بلا عظیم است، الهی عظم البلاء که تو فریادرسی و شکایت به درگاهت آوردهایم...
انتهای پیام