گفتگوی خواندنی با مادر قهرمان یک شهید/ نتوانستیم حریف اشتیاق فرزندم برای حضور ‌در جبهه شویم

مادر از قبولی درس زندگی فرزندش می‌گوید: علی در درس زندگی نمره قبولی گرفت این هم از زرنگی خودش بود که در درس زندگی قبول شد و پر کشید.
کد خبر: ۹۳۳۳۶۰۳
|
۲۴ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۹

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، دفاع مقدس فصل زرینی از تاریخ انقلاب است؛ فصلی که برگ برگش با عشق و حماسه عجین شده و نه‌تنها مردان که مادران هم عاشقانه‌هایی را سرودند که تاریخ هرگز به خود ندیده است؛ مادرانی که  به حضرت ام‌البنین(س) اقتدا کردند. در این مصاحبه خبرنگار بسیج در ادامه سبک و سیره شهدای شهر گرمدره استان البرز به‌سراغ مادر شهید «علی کرد نورایی» رفته و به گفت‌و‌گو پرداخته تا بیشتر با حال‌وهوای معنوی و نیز راه و رسم زندگی شهیدان آشنا بشویم.

گفتگوی خواندنی با مادر قهرمان یک شهید/ نتوانستیم حریف اشتیاق فرزندم برای حضور ‌در جبهه شویم

به یاد دارم که یک روز پسرم علی از مسجد اومد خونه
بدون اینکه دست و روش رو بشوره یا استراحت کنه گفت ننه من می خوام برم جبهه
من خیلی جا خوردم.یکم مکث کردم و گفتم:(علی جان تو هنوز بچه ای بزار هر وقت سنت رسید برو توهمش ۱۶ سالته)
ولی علی پاشو کرده بود تو یه کفش که من میخوام برم جبهه...
فردای اون روز دیدم با یه دیگ و یه جعبه شیرینی داره میاد خونه...گفتم علی اینا چیه؟خندید و گفت:بیا ننه...اینم دیگ که دیگه نگی اگه تو رفتی جبهه من دیگ ندارم آش پشت پا بپزم اینم شیرینی قبول شدنم...منو قبول کردن که برم جبهه
گفتم علی جان تیر تو به صدام ضربه ای نمی زنه ولی تیر صدام به تو ضربه میزنه...
چیزی نگفت...
خلاصه رفتیم خونه شام خوردیم و خوابیدیم
صبح فردا دیدم داره ساکشو جمع میکنه
گفتم کجا میری علی جان؟...
گفت حالا یه جایی میریم دیگه:)
گفتم نه باید الان بهم بگی کجا داری میری
گفت هیچی ننه چند تا از بچه های امیر آباد دارن میرن جایی منم میخوام باهاشون برم
منم دیگه هیچی نگفتم
چند ساعت بعد دم دمای غروب دیدم یکی از همسایه ها اومد زنگ‌مارو زد
در رو باز کردم گفت اعظم خانم بیا بریم کرج بدرقه بسیجیا
گفتم کجا؟
گفت بسیجیانی که میرن جبهه دیگه...پسر توهم اتفاقا چند ساعت پیش رفت
گفتم راست میگی؟پس چرا علی چیزی به من نگفت؟اصلا من که بهش امضاء ندادم
یهو دیدم اون خانمه گفت:عه اعظم خانم دستت چی شده؟
دستم رو نگاه کردم و دیدم بله...شب که من خواب بودم علی دست منو گرفته اثر انگشت زده که بگه مادرم رضایت داده
خلاصه رفتیم کرج...علی رو دیدم
صورتش مثل گل سرخ شده بود...خیلی خوشگل شده بود به قدری که پیش خودم فکر‌میکردم ماه شب چهارده جلوی منه...
ولی جمعیت خیلی زیاد بود نتونستم برم پیشش خیلی هم سعی کردم اما نشد...
تا وقتی که اتوبوس اومد و کاروان بسیجیان رفت تو اتوبوس...
داشتم با خودم فکر میکردم که خدایا چرا نشد من بچه مو ببینم و...
تا اینکه دیدم یه صدای آشنا داره صدام میکنه...
-ننه،ننه بیا،ننه...
دیدم علی داره صدام میکنه
خوشحال شدم...رفتم پیشش...
اون از تو ماشین من از بیرون باهم روبوسی کردیم و خداحافظی و...
اوتوبوس راه افتاد و علی من رفت...رفت و دیگه برنگشت...و این آخرین دیدار من با پسر نوجوانم بود

 

 

انتهای پیام/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها