من ۴۰ ساله شدهام
مدتی است با دوستان و آشنایانی که بعد از مدتها فرصتی نصیبمان میشود تا دیداری تازه کنیم به محض دیدار با تعجب میگویند چقدر پیر و شکسته شدهای؟ چقدر موهایت سفید شده؟ و من هم با لبخندی غم آلود میگویم روزگار است دیگر همه چیز تغییر میکند. البته من هیچ وقت تغییرات ظاهری ناشی از گذر عمر کسی را به او یادآوری نکردم و هرگز به موهای سپید میانسالی کسی خیره نشدم شاید به این دلیل که خوب میدانم خود فرد گذر عمر را قبل از همه درک میکند وقتی هر روز به آینه نگاه میکند...
اصلاً فکر نمیکردم روزی در آینه موهای سفید شده خود را ببینم. چقدر آینهها با انسان رک و روراست هستند. اصلاً تعارفی نیستند و بدون مقدمه سریع و صریح به آدم همه چیز را نشان میدهند. آری من چهل ساله شدهام ولی حتی آینه نیم قد خانهمان هم باور ندارد و من به او اصرار میکنم که چهل ساله شدهام ولی باورم نمیشود چقدر زود گذشت. اصلاً کی گذشت که زود گذشت...
چهل را مرز جوانی با میانسالی میدانند. مرز هیجان با پختگی. مرز باور پیدا کردن به تقدیر. مرز روراست شدن با خودت. یک حس غریب درونت را پر میکند که دیگر وقت نیست. دیگر کم کم دارد تمام میشود سرخوشیهای جوانی. بهقول شهریار «آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند»
همیشه بارها و بارها شنیدهایم که از جوانیتان خوب استفاده کنید. فرصت غنیمتی است قدرش را بدانید. من بیشمار به این موضوع فکر کردم که چه کار باید کرد تا از جوانی خوب استفاده کنیم. آن موقعها فکر میکردم فقط باید درس خواند و به فکر آینده بود ولی الان که در چهل سالگی قرار دارم به این نتیجه رسیدم که از جوانی استفاده کردن بسیار ساده است و آن یعنی جوانی کردن یعنی آنکه هیچ چیز نباید جلوی جوانی کردن شمار را بگیرد، هیچ چیز و حتی سر سختترین مشکلات زندگی.
آری شاید داشتن یک حس خوب و لذت بردن از انرژی زیاد این دوران و خندیدن بدون فکر به آینده یعنی استفاده کردن از جوانی. شاید در چهل سالگی دیگر نمیتوانی حس خوبی داشته باشی یا بیدلیل بخندی یا از چیزهای کوچک زندگی هم لذت ببری.
پارکها همیشه پر از بچهها و افراد مسن است. بچهها بازی میکنند و سالخوردگان مشغول گپ و گفتگو و تخته نرد بازی کردن هستند انگار بعد از یک عمر تلاش و کار تازه فهمیدند باید مثل بچهها به پارک بیایند و خوش بگذرانند. آنها تازه فهمیدهاند که هیچ خبری نیست در زندگی. هیچ مسابقهای نیست. هر که باشی دست آخر باید جوانیت را بدهی و تازه بعد از گذشت سالیان دراز متوجه خواهی شد که همین دم غنیمت است و بهقول سهراب سپهری «زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است»
دلم برای جوانیام تنگ شده است. چه کسی سلام من را به آن خواهد رساند. آری دلم پرواز میخواهد تا در رؤیاهای شیرین دوران جوانی غوطهور شوم، دلم جاده میخواهد تا به فراسوی آن به طراوت و تازگی حس جوانی برسم.
یک روز که برای خرید کتاب در خیابان انقلاب گذر میکردم یاد دوران دانشجویی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران افتادم و بیاختیار غمگین شدم. ناگزیر به آن سوی خیابان رفته و نزدیک درِ ورودی کارمند حراست آنجا گفت بفرمایید جناب. گفتم دلتنگ ایام دانشجویی در دانشکده شدم بیاختیار به این سمت آمدم. ممانعتی نکرد و گفت لطفاً سریع برگردید، چون بدون کارت دانشجویی ورود ممنوع است. وقتی وارد شدم دلتنگیام بیشتر شد.
از میان درختان چنار تنومند گذر کردم و در روبهروی دانشکده حقوق روی همان نیمکتی که با دوستانم مینشستم خیره به درِ ورودی و دانشجویانی که با شوق آنجا پرسه میزدند نگاه میکردم. همه خاطراتم زنده شد. چه حس غریبی بود. کاش نمیآمدم. نیمکتها همان نیمکتها و حیاط مملو از درختان چنار بود. نمیدانم آنها مرا بهخاطر دارند یا نه، ولی من یاد آنها را در دلم همیشه زنده نگه داشتم. ولی افسوس دوستانم نبودند و به جای شادی و جنب و جوش آن احساس خستگی میکردم. بله انگار همین دیروز بود، در نزدیکی من چند دانشجو داشتند.
در مورد چگونگی نمره گرفتن از اساتید و اینکه کی زودتر فارغالتحصیل و مشغول کار و درآمد میشوند صحبت میکردند و چه بیباکانه میگفتند کاش زودتر دوران دانشجویی تمام شود و مشغول کار شویم، حال آنکه من حاضر بودم تمام اینها را بدهم دوباره به دوران دانشجویی برگردم. کاش میتوانستم به آنها بگویم روزی حسرت چنین روزهایی را خواهید خورد. پس زیاد درگیر آینده نباشید و از لحظههایتان که مثل برف در تلألو نور آفتاب در حال ذوب شدن هست استفاده کنید. چه زیبا گفت سهراب سپهری که: «به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز»
به یقین رسیدم که باید در لحظه زندگی کرد، دم را غنیمت شمرد، باید در هر زمان و دوران از زندگیات هستی یا در هر وضعیتی هر چند ناپایدار باید زندگی کنی. لذت بردن از زندگی زمان و پول و امکانات نمیخواهد لذت بردن یعنی نفس عمیق کشیدن، خندیدن، باران را حس کردن، به صدای آب گوش دادن، رها کردن ذهن در میان نغمههای پرندگان، به پرواز پرستوها خیره شدن. زندگی پر از خوشبختیهای کوچک است که از آنها غافل هستیم.
من بسیار آنها را تجربه کردهام شاید طعم یک موفقیت بزرگ که در آن حس خوشبختی میکنیم بارها کوچکتر از لذت بردن از خوشبختیهای کوچک باشد، آری خوشبختیهای کوچک دیده نمیشوند ولی بسیار شیرین هستند.
اکنون که به چهل سالگی رسیدهام تصمیم گرفتهام واقعاً در لحظه زندگی کنم، زیرا لحظات زود گذر هستند و قابل برگشت نیستند، تیری است که از کمان خارج شده است. فرصت زندگی یک هدیه است، اما هدیهای زود گذر. پس باید به ارزش دقایق و لحظههای پیش رویمان بیشتر بها بدهیم. نمیخواهم مثل آرتور شوپنهاور آن فیلسوف آلمانی بدبین باشم بلکه معتقدم قدر زندگی را هر چند با مشکلات همراه باشد باید بدانیم.
در باورم نمیگنجد که گاهی برخی به خودکشی فکر میکنند. چرا باید چنین باشد. مگر از آواز زیبای پرندگان یا شنیدن موسیقی یا دیدن روی مادر یا حس کردن خنکای طلوع خورشید سیر شدهاند.
فرصت زندگی موهبتی بزرگ است. بگذاریم مرگ خودش به موقع وارد شود. به یادش باشیم ولی منتظرش نه. دنیا با همه کوچکیاش بسیار شگفت انگیز است. هنوز ناشناخته است. هنوز زیباست. هنوز بهانههای زیادی برای زندگی کردن وجود دارد.