عشق به شهادت بازیکن تیم ملی بسکتبال را به جبهه کشاند
داوود فرزند چندم شما بود؟ چطور بچهای بود؟
من اهل سمنان (سرخه) هستم و سه دختر و سه پسر دارم. داوود متولد تیرماه ۱۳۳۹ و فرزند سوم خانواده بود. کمی که بزرگتر شد یک روز پیشم آمد و از چرایی نامگذاریاش از من پرسید: داوود کی بود که اسم من را از او گرفتید؟ گفتم پیغمبر بوده. گفت من هم بزرگ شدم پیغمبر میشوم؟ گفتم انشاءالله بنده خوب خدا میشوی! داوود بنده خوب خدا شد و عاقبت به شهادت رسید. پسرم داوود بسیار مهربان و اهل صله رحم بود. یک روز دیدم در حال آماده شدن است. گفتم داوود! کجا؟ گفت بهتر است شما هم آماده بشوی. شگفتزده نگاهش میکردم. گفت برویم خانه دایی. گفتم من که حوصله ندارم. گفت اگر میخواهی از فشار قبر نجات پیدا کنی، صله رحم را فراموش نکن. خیلی غیرت داشت. اهل محرم و نامحرم بود و خیلی مراعات میکرد. به من و پدرش هم خیلی احترام میگذاشت. من از جوانی کمردرد داشتم. یک روز در حیاط نشسته بودم و لباس میشستم که داوود از بیرون آمد. مرا که دید، گفت مامان! باز شما داری لباس میشوری؟ مرا بغل کرد. دستانم را جلوی شیر آب گرفت تا کفها شسته شود. بعد مرا روی تخت نشاند و بالشتی پشتم گذاشت و گفت خودم میشورم. مگر داوود مرده باشد که تو بخواهی لباس بشوری. بوسهای به دستانم زد و گفت قربان دستهای مادر زحمتکشم بروم! یک بار هم از جبهه زنگ زده بود. با من که صحبت کرد، گوشی را به پدرش دادم. اول به احوالپرسی گذشت. بعد شنیدم که پدرش گفت باباجان! چقدر به فکر مادرتی؟ کمی هم به فکر من باش! گفتم حاجی! دو به هم زنی نکن، چه کار به پسرم داری؟ گوشی را کناری نگه داشت و گفت بیا ببین، هر وقت زنگ میزند. میگوید ماشین لباسشویی برای مادرم خریدی؟ کمرش درد میکند و نمیتواند لباس بشورد.
از پسرتان به عنوان شهید جامعه ورزشی یاد میشود، چه رشتهای را دنبال میکردند؟
پسرم از همان سنین کودکی علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت، چند مرحله هم همراه تیمش در رده سنی کودکان به مقام قهرمانی رسیدند. اما در سن ۱۲ سالگی به رشته بسکتبال رفت و در این رشته هم جام قهرمانی گرفت. در رشته بسکتبال خیلی پیشرفت کرد. در استان سمنان تنها فردی بود که به تیم ملی راه یافت. داوود عضو تیم ملی بسکتبال جوانان بود. در مسابقات که شرکت میکرد، اگر مشکلی برای تیم حریف پیش میآمد، به نفع آنها گذشت میکرد و این باعث شاخص شدنش در تیمها و بین تماشاچیها شده بود. پسرم تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد و بعد هم که وارد جریان انقلاب و دفاع مقدس شد.
در زمان انقلاب فعالیت داشت؟
بله، داشت. در فعالیتهایش چند بار از مأموران کتک خورد و مصدوم شد. یک بار عکسی را که گوشهای پنهان کرده بود، بیرون آورد. شروع به بوسیدنش کرد. با تعجب نگاه کردم. دیدم عکس امام است. چند روز پیش از قم عکس امام را آورده بود که در سمنان متوجه شدند و او را دستگیر کردند. چند روز زندانی شد. بعد از آزادی دیدم هنوز عکس امام را دارد. پرسیدیم مگر عکس را از تو نگرفته بودند؟ گفت آنها فکر کردند که همان یک عکس بود، اما من یکی دیگر هم داشتم.
داوود اهل ورزش بود و قهرمان تیم ملی، چه انگیزهای او را به جبهه کشاند؟
داوود برای گذراندن دوران سربازی به جبهه رفت. اما وقتی آموزش سهماههاش تمام شد، چون بازیکن تیم ملی بود، به او گفتند هر جا دوست داری، میتوانی بروی خدمتت را بگذرانی. داوود هم گفت میخواهم بروم جبهه. تصمیمش را گرفته بود که به جبهه برود، اما از طرفی چند روز دیگر باید میرفت فیلیپین. به داوود گفتم شما قرار بود برای مسابقات بروی! گفت نه مادر من میروم جبهه! گفتم شما در تیم ملی هستی. وقت تمرین است باید خودت را برای مسابقه آماده کنی. تازه تو که از نفرات اصلی هم هستی. گفت الان جبهه واجبتر است، هر چیزی به وقتش. آن زمان در تیم ملی جوانان بود. باید برای مسابقه با تیم ملی هنگکنگ آماده میشد. در نهایت داوود اول فروردین ۱۳۶۰ به عنوان سرباز به خدمت رفت.
از حال و هوای جبهه برایتان تعریف میکرد؟
میگفت مامان! جبهه رفتن فقط به رفتن و آمدنش نیست. میدانی ارزشش به چیست؟ گفتم به چی؟ گفت افراد مختلفی میآیند. وقتی پایشان به جبهه میرسد، دلشان میخواهد با بقیه هماهنگ شوند. چند نفری آمده بودند جبهه. قرآن خواندن بلد نبودند. کمکشان کردیم. الان به راحتی قرآن میخوانند. یا چند نفر بودند که اهل نماز شب نبودند، حالا اولین نفرات آنها هستند که بلند میشوند برای نماز شب! داوود در جبهه به تدریس قرآن و نماز به همسنگرانش میپرداخت و شبهای جمعه دعای کمیل در سنگر برگزار میکرد. در ورزش هم همینطور بود. دوستانش را به سمت معنویات سوق میداد. بچهها میگفتند: مسابقه داشتیم و همه در هول و ولا بودیم. بازیکنان اضطراب داشتند. در این بین داوود آرامش عجیبی داشت. میگفت بچهها! اگه میخواهید برنده بشوید به خدا توکل کنید! سپس سرش را بالا برد و گفت: ۵۰ تا صلوات نذر کنید و تلاش هم بکنید. آن وقت هر چی خودش بخواهد میشود.
همرزمان داوود چه خاطراتی از دوران حضورش در جبهه تعریف میکردند؟
یکی از همرزمانش تعریف میکرد: «یک روز در پاتک دشمن، منطقه را گم کردیم. با عصبانیت به داوود گفتم چه کار کنیم؟ گفت انالله معالصابرین. خندهمان گرفت و گفتیم ما گم شدیم و داوود میگوید انالله معالصابرین. هر جا که او میرفت، ما هم از ترس پشت سرش میرفتیم. کمی که رفتیم به تپهای رسیدیم. پشتش برکهای بود. وقتی آب دیدیم، خودمان را داخلش انداختیم و مقداری هم از آن خوردیم. تشنگیمان برطرف شده بود. داوود اول وضو گرفت و به نماز ایستاد. آنجا بود که محبتش در دلمان نفوذ کرد. حین برگشت، پرسیدم داوود! چطور مسیر را پیدا کردی؟ گفت به شما گفتم که به خدا توکل کنید. بعد از آن قضیه ما عاشق ماندن در جبهه شدیم.»
شهادتشان چطور اتفاق افتاد؟
داوود در یکی از خطوط پدافندی زمانی که برای وصل کردن سیمهای تلفن رفته بود، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و ۲۶ مهر ۱۳۶۰ در حالی که تکبیر میگفت، به شهادت رسید. جنازهاش را پس از تشییع در گلزار شهدای زادگاهش دفن کردند. با شنیدن خبر شهادتش یاد خاطرهای افتادم. یک روز تلویزیون روشن بود و ما همه نشسته بودیم. مراسم تشییع جنازه چند شهید را نشان میدادند. اشک از چشمانمان سرازیر شده بود. داوود گفت: «اینها انتخاب شدند؛ خوشا به حال کسی که انتخاب بشه.» یکبار دیگر هم شهید آورده بودند و برای تشییع جنازه رفتم. وقتی برگشتم، گریه میکردم. داوود گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونی طفلی مادر و خواهرهای شهید چه حالی داشتند. گفت شهید شدن که گریه ندارد. این افتخار است. ممکن است یک روز به تو هم بگویند داوودت شهید شده است. گفتم نگو مادرجان! من تحمل ندارم. گفت نگو چیه؟ من میروم که انشاءالله شهید بشوم. شهادت آرزوی من است. همرزمش تعریف میکرد که برای خانوادهام نامه نوشتم و به داوود گفتم بیا نامهام را بخوان ببین خوب است. داوود نامه را گرفت و شروع به خواندن کرد. خودکار برداشت. قسمتی را خط زد و گفت علی! چه نوشتی که ۱۰ روز دیگر ما برمیگردیم. ما شهید میشویم و داوود شهید شد.
خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟
آقای مکبریان از آشناهایمان آمد و عکس داوود را از من خواست. گفتم عکس برای چه میخواهید؟ گفتند در مسابقات بسکتبال قهرمان شده، عکس را برای همین میخواهیم. به پسر دیگرم گفتم آقای مکبریان آمده، عکس داوود را میخواهد. میگویند قهرمان شده. پسرم سرش را پایین انداخت. گریهکنان به اتاقش رفت. پسر کوچکم که از شرکت آمد، چشمهایش مثل دو کاسه خون شده بود. گفتم چرا اینطوری شدید؟ منمنی کرد و گفت مامان! داوود شهید شده. تازه قضیه عکس و گریه پسرهایم را فهمیدم.
بعد از شهادتش عکسالعمل همتیمیهای داوود چه بود؟
خبر شهادتش را که به همتیمیهایش داده بودند، همه مثل برق گرفتهها سرجایشان خشکشان زده بود. هیچ کس حرکتی نمیکرد. مربی هم وضعیتش بدتر از همه بود. سریع باشگاه را تعطیل کردند و آمدند جلوی خانه ما. جمعیت زیادی از ورزشکاران، فوتبالیستها، والیبالیستها، بسکتبالیستها و... آمده بودند. اشک از چشمان همه جاری بود. بعد از شهادت پسرم خیلی به من سخت گذشت. من دیسک کمر داشتم. لباس شستن برایم سخت بود. به خواهرشوهرم میگفتم اگر داوودم بود کمکم میکرد. همسرم شب خواب دید که داوود به مغازه آمده و به او میگوید: «به مامان بگو گفته بودم که یک روز به دردت میخورم. نگران نباش به فکرت هستم.» فردا صبح برای ما ماشین لباسشویی آوردند. پسرم در بخشهایی از وصیتنامهاش نوشته بود: «کسی که میخواهد حقیقت این انقلاب خونبار را درک کند، باید به جبهه بیاید و از نزدیک حقایق آن را ببیند. به وصیتنامه شهدا نگاه کنید؛ زیرا، این وصیتنامهها انسان را بیدار میکند.»
کلام آخر
در تشییع جنازه پسرم از هر صنفی آمده بودند؛ مخصوصاً ورزشکاران. مراسم شلوغی داشت. پسرم همیشه میگفت کلمه نصیحت باعث فراری شدن نوجوانها میشود. باید در عمل، راه درست را به آنها نشان بدهیم. قبل از شهادت داوود یک شب دختر کوچکم خواب دیده بود که حضرت امام با یک سید نورانی آمده بودند منزل ما. حضرت امام، داوود را نشان میدهد و دست به سر داوود میکشد و رو به آن سید میگوید: «این از مریدهای شماست.» سر ناهار بودیم که دخترم خوابش را تعریف کرد. داوود دست از غذا برداشت. تا مدتی شبها را بیدار میماند و عبادت میکرد.