حسینیه عاشقان ثارالله کانون شهید سبحانی کرج، پُر از بسیجیان و پاسدارانی ست که آمده اند اولین همایش استانیِ نمازِ سپاه
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، الناز رحمت نژاد خبرنگار بسیجی در گزارشی آورده است: برای رفتن عجله دارم. هم تپ سی درخواست دادم هم اسنپ! تا هر کدام زودتر پیدا کرد و نزدیک تر بود بماند، آن یکی را لغو کنم. اسنپ می ماند و سفر تپ سی را لغو می کنم. حسینیه عاشقان ثارالله کانون شهید سبحانی کرج، پُر از بسیجیان و پاسدارانی ست که آمده اند اولین همایش استانیِ نمازِ سپاه. تا حدودی بیشترِ دوستانِ بسیجی من را می شناسند. پنج نفر هم مرا ببینند و هر کدام به اندازه ی ۲ دقیقه سلام و احوال پرسی کنند ۱۰ دقیقه ی دیگر جلو دَرِ کانونم! که در این صورت خیلی دیر می شود! به قولِ ما خبرنگارها، خبر هم مِثلِ نمازِ اولِ وقت می ماند! مِثلِ همان لیمو شیرینی که آیت الله بهجت مثال زدند! نماز هر چه از اول وقت دورتر بشود، تلخ تر می شود. اگر خبری را که پوشش می دهی اول وقت تنظیم و منتشر کنی شیرین تر است. با تاخیر منتشر کنی تلخ تر می شود. عجله ی من هم برای رفتن این است که خبرم اول وقت و شیرین باشد. ماسکم را کامل بالا می کشم تا کسی نشناسَتَم. سریع می روم تا برسم جلو دَرِ کانون و سوارِ ماشین بشوم.
خداراشکر ماشین رسیده، تا سوار می شوم راننده که آقای میان سالی هست یک نگاه به من می کند، یک نگاه به داخِلِ کانون که پُر از بسیجی و پاسدار است. رو به من می کند و می گوید: دخترم، اینجا چه خبر است؟ چرا آمدی اینجا؟ از کنجکاوی اش خوشم می آید و می گویم: پدر، همایش است! همایشِ نمازِ سپاه. آمده ام تا هم گوش کنم هم بنویسم. سرش را تکان می دهد، حرکت می کند و می گوید: آهان، خُب چه کسانی همایش آمدند؟ سخنران چه کسی بود؟ به نظرت می شود کسی را با همایش و سخنرانی نماز خوان کرد؟ برای سوالاتش دنبال جواب بودم. از آنجایی که ما طلبه ها همیشه یک جواب در آستین داریم، جواب داشتم اما نمی خواستم از جوابِ دَر آستینَم استفاده کنم. دوست داشتم به قولِ معروف تا تنور داغ است نان را بچسبانم! برایِ جواب دادن از صحبت های سخنران همایش، حجت الاسلام و المسلمین علی سعیدی، رییس دفتر عقیدتی سیاسی فرماندهی معظم کل قوا استفاده کنم. از آینه به من نگاه می کرد و منتظر جواب بود. گفتم: بله صرفا با یک سخنرانی، با همایش نمی شود کسی را نماز خوان کرد. اما می شود نشان داد که نماز خوان ها نسبتِ به اقامه و گسترش نماز در جامعه بی تفاوت نیستند. از بی توجهی یا کاهلی اطرافیان، دوستان و اعضای خانواده نسبتِ به نماز رنج می برند و با برگزاری چنین همایش هایی در پی هم اندیشی و راه هایی برای دعوتِ افراد به نماز هستند. در واقع برپایی چنین همایش هایی فرصتی هست تا افرادی که نماز خوان هستند باورها و اعتقاداتشان تقویت بشود. نماز مِثلِ یک معجونِ شَفا بخش می ماند.
راننده گفت: معجون؟ شَفا بَخش؟ یعنی چی؟ بالبخند ادامه دادم: بله نماز مثلِ یک معجون شَفا بخش می ماند. همه یِ چیزهایِ خوب را با هم دارد و به ما یاد می دهد. شخصی که نماز می خواند حتی یک نَخِ لباسَش نباید غَصبی باشد! اگر غَصبی باشد نمازش باطل است! این یعنی نماز به ما یاد می دهد نسبتِ به حقوقِ دیگران مراعات کنیم. حتی در نماز به تغذیه سالم هم توجه می شود! کسی که از مسکرات استفاده کرده باشد نمازش قبول نیست. فَردی که نماز می خواند اهلِ برنامه ریزی و نظم بار می آید، چون تَمامِ کارهایش را با توجه به ساعتِ اذان و پنج نوبت نماز تنظیم می کند.
مَردِ میان سال دَنده ای عوض کرد و گفت: این ها همه درست! نماز معجونِ شَفا بَخش! چه طور این معجون را به خوردِ همه بدهیم؟ چند لحظه ای مکث کردم. از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم. به آدم ها، به پیردمردها و پیر زن ها، به جوان ها و حتی کودکان ... به سوالِ راننده فکر می کردم. این معجون را چه طور به خوردِ همه بدهیم؟ با یادآوری همایش و صحبت های حاج آقا سعیدی گفتم: اقامه نماز در جامعه کارِ یک نفر و دو نفر و فقط آقایِ قرائتی نیست! همه یِ ما در هر جایی و جایگاهی که هستیم، اگر نماینده ی مجلسیم، اگر وزیریم، اگر پزشکیم، اگر مهندسیم، اگر معلمیم، اگر پاسداریم ... باید برایِ این معجونِ شَفا بَخش برنامه ریزی کنیم. چرا در راه و شهرسازی، در اتوبان و بزرگراه نباید برای احداثِ مسجد بین راه، جهتِ اقامه ی نماز برنامه ریزی شود؟ مسجد جامع باید در مرکز شهرباشد. چرا مهندسین در ساخت و سازِ منازل جوری نقشه کشی نمی کنند که منازل دسترسی راحت و سریع به مساجد داشته باشند؟ وزیرِ کشاورزی که نباید فقط کارش تولیدِ جو و گَندُم باشد! برایِ اقامه ی نماز و فراهم کردن شرایطش در مجموعه یِ خودش باید برنامه داشته باشد. به زور و اجبار کَسی را نمی شود نمازخوان کرد! از تشویق برای نماز خوان کردنِ افراد استفاده کنیم. از آینه نگاهَم کرد: دخترم، همه ی این ها در همایش صحبت شد؟ شما هم نوشتی و گوش کردی؟
خندیدم و گفتم: هنوز که ننوشتم. ولی گوش کردم و حفظ کردم. گفت: یک سوال، شغلت چیه؟ تحصیلاتت چیه؟ به قولِ معروف بادی به غَبغَب انداختم و جواب دادم: طلبه ام. طلبه مملکت. حالا یه کوچولو هم معلّم. برایم آرزویِ موفقیت کرد و گفت: خُب حالا شما در جایگاهِ معلمی برایِ اقامه ی نماز چه کار کرده ای؟ عجب سوالی پرسید! کمی فکر کردم و گفتم: همیشه دوست داشتم برایِ دانش آموزانم الگویِ عَمَلی باشم، به خاطر همین سعی کردم نماز اول وقت بخوانم حتی اگر سَرِکلاسِ دَرس باشیم! دَرس را تعطیل می کنم، گوشه ای سجاده باز می کنم و نماز می خوانَم. بعضی دانش آموزان به من ملحق می شوند بعضی نه. اما من کارم را می کنم. از تشویق هم استفاده می کنم. یادم است یک تَسبیحِ رَنگی رَنگی داشتم، هر دانه اش یک رنگ بود، فردی که خیلی اهلِ نماز نبود از تسبیح خوشَش آمد و گفت: آدَم وقتی این تسبیح را می بیند دلش می خواهد فقط ذکر بگوید و نماز بخواند. تسبیح را دادم به او و گفتم: هر وقت دلت خواست ذکر بگو، نماز بخوان من را هَم دُعا کن ... راننده سرش را تکان داد و گفت: جالب است، تشویق ها و هدیه ها همیشه در ذهنِ آدَم ها می مانَد. اصلا اگر حرفی، حدیثی را همراه با هدیه به یک شَخص بزنی عُمراً اگر یادش برود. بچه بودیم. در روستا زندگی می کردیم. ما خوب ساخته بودیم یا مهندس های آن زمان، خانه یِ ما نزدیکِ مسجدِ روستا بود. یعنی همه یِ خانه های روستا جوری ساخته شده بودند که نزدیکِ مسجد بودند و هر نوبتِ نماز که مسجد اذان می داد ما صدایِ اذان را می شنیدیم، مسجدِمان یک روحانی داشت که در جیب هایَش همیشه نُقل و شُکُلات داشت. تا به هرکَس مخصوصا بچه ها می رسید دستی رویِ سَرِشان می کشید و داخِلِ جیبَش نُقل می داد. اصلا ما عِشقِ این را داشتیم برویم مسجد آن روحانی را ببینیم، دَستی رویِ سَرِمان بکشد، از داخِلِ جیبَش به ما نُقل بدهد و بعد برویم نماز ... شاید اگر آن نُقل ها نبود ما هم نماز نمی رفتیم! بله تشویق، تشویق با اخلاقِ دُرُست برایِ دعوت به نماز خیلی تاثیر دارد. آنقدر گَرمِ گفتگو با این پدرِ مهربان بودم که اصلا نفهمیدم کِی به مقصد رسیده ام. با وجودی که دوست داشتم بحث را ادامه بدهم اما باید خداحافظی می کردم و پیاده می شدم. همانطور که پول را پرداخت و خداحافظی می کردم، گفتم: راستی پدر، روحانیِ روستا چی شد؟ خنده ای کرد و گفت: عمرش به دنیا نبود، خدا رحمتش کند. اما خُب ما بچه های روستا را با نُقل هایش نمازخوان کرد. دَرِ ماشین را بستم، گازی داد و دور شد... چند قَدَمی تا مقصَد داشتم. به رَسمِ عادتِ همیشگی شروع کردَم رویِ جَدوَل هایِ لَبه یِ خیابان راه رفتن و فکر کردن. به روحانیِ روستایِ راننده فکر می کردم و روحانیِ مسجد ولیعصرِ اسلام آباد کرج، شهید علی تمام زاده، برایِ جمع آوری خاطرات شهید از دوستانش مصاحبه می گرفتم. یک روز، در یکی از مصاحبه ها، آقا مَهدی از دوستانِ نزدیک شهید، که الآن پاسدار شده و پدرِ سه فرزند است در خاطراتش می گفت:" دوست داشتم در همه چیز، اخلاقی، اعتقادی، رفتاری، حتی لباس پوشیدن و نماز خواندن مِثلِ علی بشوم. این فقط خواسته ی من نبود. در منطقه اسلام آباد خیلی از هم سن و سال های من علی را به عنوان کسی که اخلاق خوبی دارد دوستش داشتند. علی به ما ارزش قائل می شد. ما را تحویل می گرفت. بزرگمان می کرد. تمام هفته را صبر می کردیم تا آن یک روزی که علی به مسجد می آید برسد و علی را ببینیم. اصلا دلیلِ باز شدنِ پایم به مسجد ولیعصر(عج) کرج، و بعد، گروه مقاومت شهید کلاهدوز همین رفتار شاد علی آقا و برخوردهایش بود. یک بچه ده ساله که تا پایش را می گذارد مسجد، همین علی آقا صدایش می کند:"آقامهدی، بدو که آبدار خانه منتظرت است" انگار می دانست که وقتی قندانِ پلاستیکیِ قرمزِ آبدارخانه را برمی دارم و پر از قند می کنم و پُشتِ سَرِ تقسیم کننده ی چای راه بیفتم وسط مردم، کیف دنیا را می کنم..."
گزارشگر: النازرحمت نژاد