ندیدمت، که بگویم:چقدر زیبائی
نیامدی که ببینم ، شبیه زهرائی
برای دیدنِ رویت،زخواب برخیزم
نوید آمدنت ، کی دهد، دل آرائی
دلم هوایِ تو دارد ، بیا که دلتنگم
توخویش آگهی ازراه ورسمِ شیدائی
نظر بلند تر از تو ، نمی شود پیدا
بگویمت:تو همیشه ، عزیزِ دلهائی
غَزَل برایِ سرودن،بهانه می خواهد
و تو بهانه ی الهامِ این غزل ها ئی
ندیده، عاشقِ چشمِ خمارِتو شده ام
دلم شکست،بگو:پس چرانمی آئی؟
تو از قبیله ی نیکا نِ ر و زگارانی
تو از قبیله ی عشقی،امیرِ تقوائی
دلم خوش است،توهستی،به زیرِبیرقِ تو
کشیده ام نفس و،زنده ام اهورائی
بیا قسم دهمت ، جانِ مادرت زهرا
بیا بیا ، که ببینم ، چقد ر ز یبا ئی
"فرائی"ازنفس افتاده،ازملالِ فراق
نمانده است دگر، ذرّه ای شکیبائی
سروده " عبدالمجید فرائی "
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
آخرین اخبار