شهید «محمدرضا فخیمی»؛ ذاکری که به دفاع از حرم اهل بیت (ع) برخاست
به گزارش خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی، عشق و ارادت ایرانیان به اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، موضوعی است که همه به آن اذعان دارند. در این میان، شهدا را میتوان رهروان راستین این مکتب الهی دانست که با تأسی از حضرت سیدالشهداء (ع) و با لبیک گفتن به ولی امر زمان خود جان شریف خود را فدای اسلام و میهن اسلامی کردند.
ایام سوگواری حضرت اباعبدالله (ع)، بهانهایست برای مروری بر زندگانی شهدای مداح؛ همانانی که تا زنده بودند ذکر سرور و سالار شهیدان را گفتند و سرانجام نیز به قافله شهدا پیوستند. شهید «محمدرضا فخیمی هریس» یکی از همین ذاکران اهل بیت رسول خداست که نه در سالهای دور، بلکه در روزهای نزدیک در هنگام دفاع از حرم آلالله به شهادت رسید.
روز 5 دی ماه سال ۱۳۷۰ خداوند پسری به «آقارسول» عنایت فرمود که به عشق امام رضا (ع) نامش را «محمدرضا» نامیدند. پدرش میگوید: از کودکی و نوجوانی بچهی آرام و متدینی بود، هیچیک از همسایهها و آشنایان از ایشان بدی ندیدهاند. در تربیت بچههایم سعی کردهام و نان حلال به خانه آوردهام. محمدرضا از پنج سالگی در جلسات قرآن شرکت میکرد و پس از بازگشت به منزل کتاب نوحه را باز میکرد و از مصائب حضرت رقیه (س) میخواند. از نوجوانی در هیئت حسینی ثارالله مجتمع فجر و هیئت جوانان شهرک نور نوحهخوانی میکرد و در مصیبت اهل بیت (ع) اشک میریخت.
انتخاب صحیح
پدر این شهید والامقام درباره ورودش به سپاه پاسداران میگوید: با رتبهی خوبی در رشتهی پزشکی پذیرفته شده بود؛ ولی به من گفت: پدرجان! حرفی دارم و خواهش میکنم پس از شنیدن آن ناراحت نشوید، نمیخواهم به دانشگاه بروم؛ میخواهم راه شهدا را ادامه دهم و بین پزشک و سپاهی ، لباس سبز پاسداری را انتخاب کردم. خیلی اصرار کردم که میتوانید پس از پزشک شدن در بیمارستان شهید محلاتی سپاه مشغول خدمت شوی؛ ولی پسرم نپذیرفت و گفت: پدرجان! آن کار خیلی سخت است و من از عهدهی نفس خود برنمی آیم.
محمدرضا عضو سپاه شد و دورههای مخصوص مکانیزه و زرهی را گذراند. قبل از اعزام به سوریه پیشنهاد دادم: اگر دوست داری محل کارت را عوض کنی، در سپاه آشنا دارم میتوانم سفارشت کنم! با ناراحتی گفت: پدرجان! از بیتالمال برای آموزشهای تخصصی من هزینه شده، خود شما که رزمندهی دوران دفاع مقدس هستید، چرا این پیشنهاد را میکنید؟ قبل از اعزام به سوریه به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد که یقین دارم امضای شهادتش را از آن حضرت گرفت.
امانت خدا
مادرش میگوید: چند سالی بچهدار نشدیم. محمدرضا را حضرت زهرا (س) عنایت فرمود. شبی در خواب دیدم که حضرت زهرا (س) کودکی را به من دادند و فرمودند: از این امانت خوب نگهداری کن! پس از تولدش در حد توان مراقب بودم بدون وضو شیر ندهم. با خودم به مجالس عزاداری امام حسین (علیهم السلام) بردم. به کلاسهای آموزش قرآن و احکام راهنمایی کردم. با پسرم خیلی صمیمی بودیم هر حرفی داشتیم به همدیگر میگفتیم.
با هم دوست صمیمی شده بودیم. محمدرضا انسان فهمیده و با ادبی بود. برای کوچکترین کاری که برایش انجام میدادم، تشکر و قدردانی میکرد. غذا میخورد تشکر میکرد. قبل از اذان صبح برای راز و نیاز بیدار میشد. تأکید کرده بود که اگر خواب سنگینی کرد، خودم بیدارش کنم. معمولا هر روز صبح دعای عهد و زیارت عاشورا را زمزمه میکرد. دستهایم را بوسه میزد و میگفت: حلالم کن در بچگی اذیتت کردهام.
محمدرضا را راضی کردیم به خواستگاری برویم. به من گفت: به آن دختر خانم بگو که من قصد دارم به سوریه اعزام شوم، شما دختران امروز را با امثال خودتان مقایسه نکنید که در دوران دفاع مقدس حضور پدرم را در جبهه پذیرفته بودی! الان باید اینها بدانند که من خواهم رفت. خیلی فکر کردم و گفتم: این مطلب را نمیتوانم بگویم! با اصرار ما به خواستگاری رفتیم و کارها خوب پیش رفت و قرار شد محمدرضا با دختر خانم صحبتهایشان را بکنند تا پس از نتیجه عقد خوانده شود.
محمدرضا با صداقت به آنها توضیح داده بود که دشمنان اسلام هجوم آوردهاند تا حرم اهل بیت (ع) را نابود کنند و من بر حسب وظیفه عازم سوریه خواهم شد. اگر شما راضی هستی بقیه کارها را انجام دهم که آن دختر خانم با شرط فرزندم مخالفت کرده بود.
محمدرضا هنگام رفتن به جبهه سوریه بشارت داد: مادرجان! من به حرم حضرت زینب (س) خواهم رفت و برای تو از پروردگار صبر خواهم خواست! یقین دارم که دعایش مستجاب شده است؛ چون اگر قبلا 10 دقیقه دیر به خانه میآمد، چند بار به موبایلش زنگ میزدم و از آیفون تصویری بیرون را به نظاره مینشستم تا محمدرضا بیاید. تا چهرهاش را پشت آیفون میدیدم، سریع در را باز میکردم. راضی نبودم که با دست زنگ آیفون را بزند.
وقتی داخل خانه میشد، با تعجب سئوال میکرد: مامان! از کجا میدانی که من میآیم سریع در را باز میکنی؟ جواب می دادم: دقایقی پشت آیفون منتظرت میایستم، وقتی از سرویس (خودرو) پیاده میشوی با مشاهدهی تو شاد میشوم.
25 روز از خداحافظی ما گذشته بود که در آذرماه سال ۱۳۹۴ در سوریه به مقام شهادت نایل گشت. یقین داشتم که پسرم به شهادت خواهد رسید؛ چون خواب قبل از تولدش را فراموش نکرده بودم که به من فرمودند: از این امانت خوب مراقبت کن.
عطر خوش
مادرش ادامه میدهد: محمدرضا عطر زیبایی داشت که الان هم آن عطر خوش را استشمام میکنم. شبی پس از شهادت فرزندم برای نماز از خواب بیدار شدم. صدای آب از آشپزخانه به گوشم رسید. یک لحظه محمدرضا را در حال وضو و نماز دیدم و بعد غیب شد. احتمال دادم من دچار خطای دید شدهام؛ اما شاید پدرش بود. به اتاق آمدم و دیدم پدرش در خواب هستند. از ایشان سوال کردم: شما نماز خواندی؟ گفت: من الان بیدار شدم. فهمیدم که محمدرضا آمده بود؛ چون آن بوی خوش اتاق را معطر کرده بود.