متن ادبی/

اسرای آزاده سرو قامتان تاریخ اند

مادر اما هر روز به انتظار آمدنت کل کوچه را با باران اشکش، بهار ی می کرد و قاصدک سکوتش را روی شاخه دعا پرواز می داد...
کد خبر: ۹۴۵۱۷۶۸
|
۲۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۹:۴۶

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، مسیحا اقتداریان در متن ادبی به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی برای این خبرگزاری آورده است:

برگرد که رنگِ ابرها
همچنان اندوهگین است...
مَرا یاد رفتن می‌اندازد..
رفتن؟!
برگرد، برگرد...
تا زمان و ساعت هایش را
با آغوشی طولانی ذوب کنیم!!
زمان برد تا سیم خاردارها به صدای تنفس دردناک تان عادت کند
هر شب ماه روی چشم هایش را با پارچه ابر، می بست و های های ، اشک لک زدن صبحی آرام را، روی چهره خورشید سفره میکرد.
گاه ماه نیمه روشنش را نقره داغ می کرد
تا مبادا شلاقی بر کمر خسته ات بنشاند!
شاید شب اگر همیشه می بود، هیچ تاولی زخم باز نمی کرد.
زمان برد تا سیم خاردارها به هم آغوشی تن لخت خط خطی شده ات که خونابه را سرمه زخم هایش می کرد
عادت کند.
فردا یادش نبود دیروز را و دیروز امروز را به خاطر نمی آورد و امروز یادش نمی آمد منتظر فردایی است مبهم و پر درد
هر چه بود هورم نفس های تفتیده زمینی بود که بهایش جسم های شیار بسته خون آلود بود وبس !
انتظار مدت ها بود از دیوار دلمان بالا کشیده بود و درختان سرو، سر بر گریبان کوچه ها نهاده بودند
گویا می دانستند نام شان سرو است اما قامت شان از آنانی که زمین اسارت را گز می کنند کوتاه تر است!
آه از آخرین آبی که از کاسه سفالین دست مادر که پشت قامت رستاکت ریخته شد
بوی نم خاک، تن کوچه را عطری دلانگیز، پوشاند و تو از میان غوغای عطر خاک، دست تکان دادی و مادر با چشمانی پلک بهم چسبیده اشک را توی گوشه چادر گلدارش پیچید تا مبادا تو از رفتن باز مانی !
با رفتنت کوچه دلش گرفت و با نیامدنت، قد ثانیه ها خمیده!
مادر اما هر روز به انتظار آمدنت کل کوچه را با باران اشکش، بهار ی می کرد و قاصدک سکوتش را روی شاخه دعا پرواز می داد..
وای از روزی که سیم خاردارها شانه تو را شکافتند و ترکه های خیس، قد چون سرو سهی ات را دریدند
زمین نالید، خورشبد چارقد مشکی سر کرد و آسمان مرثیه درد سرایید و تو خدا را بوسه باران کردی!

وای از رقص باران میان هروله فریادهای بی امانت!
وای از سال های انتظار،
تو آمدی، مادر رفته بود و پدر پشت در بغض گیر کرده بود و کاسه سفالین پر از آب ،تنها خواجه نشین کوچه شده بود!
زمانه عصا به دست به دیدارت آمد و تو در بهت او و او در بهت تو!
چشمها اما دهن لق شده اند و از زیر گره گوشه چادر گلدار مادر، تو را خوش آمد می گویند!!!
هوا عاشق می شود و تن زخم خورده ات را بوسه باران می کند!
گویی، بوی پیراهن یوسف به مشام یعقوب رسیده است!

انتهای پیام/ ر

ارسال نظرات
پر بیننده ها