برش هایی کوتاه از دوران اسارت آزاده تبریزی؛ اصغر نعلبندپور؛
تبریز- مردم بغداد برای تماشا آمده بودند و هلهله کرده و سنگ و کفش به طرف اسرا پرتاب می کردند، این واقعه تداعی اسیری کاروان کربلا بود تاریخی که در این عصر دوباره تکرار شد.
کد خبر: ۹۴۵۹۰۳۸
|
۰۴ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۲۳

خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ دوران دفاع مقدس در تاریخ کشورمان از برهه های مهم، سرنوشت ساز و یادآور رشادت شهدا، جانبازان و آزادگانی است که از هر طبقه و قشر، مردم در آن حضور داشتند و نقش آفرینی کردند و هفته دفاع مقدس فرصتی است برای مروز واقعیت های آن دوران.

دورانی که بنا به فرموده رهبر فرزانه انقلاب گنجینه و برگرفته از فرهنگ عاشوراست و صحنه هایی از تاریخ کربلا در این دوران از ایثار رزمندگان گرفته تا اسارت آن ها تکرار و تداعی شد تا یادآور این نکته مهم باشد؛ «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا».

 صحنه هایی که گوشه هایی از آن بهانه ای شد با آقای اصغر نعلبندپور از آزادگان تبریزی گفت و گویی هرچند کوتاه داشته باشیم.

اصغر نعلبندپور آذر 1360 زمانی که فقط جوان 20 ساله بود در عملیات مطلع الفجر در منطقه گیلانغرب پس از چند روز تحمل محاصره و گرسنگی و تشنگی در اثر آتش شدید دشمن به اسارت نیروهای رژیم بعثی در می آید و پس از 9 سال اسارت در اردوگاه های عراق سال 1369 به کشور بازمی گردد.

آنچه می خوانید برش هایی کوتاه از 9 سال اسارت این آزاده تبریزی است؛

19 ساله عازم جبهه شدم

جنگ 31 شهریوز 1359 علیه ایران تحمیل شده بود و نیاز به نیرو برای دفاع، هر روز بیشتر از گذشته  احساس می شد و من زمانی که فقط 19 سال داشتم اسفند 1359 برای نخستین بار عازم جبهه شدم و تا مهر 1360 در سوسنگرد بودم.

پس از اتمام عملیات ثامن الائمه و آزادسازی آبادان، تازه از سوسنگرد بازگشته بودم که مهر ماه 1360 اعلام بسیج عمومی برای اعزام به جبهه ها از طریق آیت الله مشکینی؛ امام جمعه تهران صورت  گرفت و من برای دومین بار راهی جبهه شدم.

پس از پنج روز مقاومت اسیر شدیم

 قسمت خروجی شهر گیلانغرب به طرف قصر شیرین درگیری با عراق شذت گرفته بود که پشت نیروهای متجاوز به محاصره افتادیم و پس از پنج شبانه روز مقاومت در محاصره، به اسارت دشمن درآمدیم.  

36 نفر بودیم که به محاصره افتادیم و 9 نفرمان زخمی بودند و همه تلاش مان در این پنج روز برای این بود که هم راهی برای انتقال زخمی ها و هم راهی برای خروج از محاصره پیدا کنیم.

منور زدیم منور زدند

دو روز اول محاصره بی سیم داشتیم و تماس برقرار می کردیم راهننما بفرستند تا راه را پیدا کنیم ولی وقتی برای پیدا کردن راه خواستیم گلوله منور بزنند، دیدیم  ذشمن هم گلوله منور زد، دوباره خواستیم دو گلوله منور بزنند دیدیم دشمن هم دوتا منور زد متوجه شدیم بی سیم شنوذ می شود برای همین بی سیم چی رفت کمک بیاورد ولی نتوانست برگردد و ما چون نمی توانستیم متوقف شویم ناچار حرکت می کردیم.

 برای همین دو نفر شناسایی رفتند و برگشتند، گفتند هم سیم های خاردار مسیر را پاره کرده اند و هم مین ها را از مسیر برداشته اند.

پنجمین شب بود، خواستیم از محاصره خارج شویم که چهار نفر از جمع مان خارج شدند، به منطقه ای رسیده بودیم که باید نفر به نفر می رفتیم، سه نفر رد شد و موقع خروج نفر چهارم، عراقی ها متوجه شدند و مجدد به محاصره افتادیم و درگیری شدید آغاز شد و چون در عرض این پنج شب و روز آب و غذایی نداشتیم و از نظر قوای جسمی تحلیل رفته بودیم نمی توانستیم آن گونه که باید با دشمن درگیر شویم و همین امر موجب شد عده ای شهید، زخمی و اسیر شوند و عده ای عقب فرار کنند.

هر یک دو تا «دوشان فندیقی» خوردیم

طی این پنج روز که همراه با ضعف شدید جسمانی بود لای علفزارها و بوته ها پنهان می شدیم و شب ها حرکت می کردیم و تنها غذایی که پیدا کردیم بوته «دوشان فندیقی»(فندق خرگوش) میوه ای شبیه سنجد بود و به هر نفرمان دوتا رسید آن را خوردیم.

موقع خروج از کانال نزدیکی خط دشمن که درگیری شدت گرفت من همراه دو نفر از دوستانم که از اول در همه منطقه ها باهم بودیم ناگهان خودمان را در اثر آتش شدید دشمن زمین دیدم طرف راستم حمید بشیری بود که دیدم شهید شده است و طرف چپم محسن خیابانی، ایشان را هم بلند کردم دیدم شهید شده است و خودم هم زخمی شده ام ولی می توانم حرکت کنم تا عراقی ها برسند استاد و مدارک همراه خودم را در خاک پنهان کردم.

عراقی ها که سر رسیدند یک به یک ما را بلند کردند و دستانمان را با سیم تلفن بستند و زخمی ها و شهدا را هم در ماشینی جداگانه گذاشتند و بردند حتی یکی از دوستانمان محمد ملتجایی زخمی بود، ایشان را به پشت ماشین انداختند و روی ایشان شهدا را گذاشتند که بعدها در بغداد متوجه می شوند زنده و پایش زخمی شده است در بیمارستان پایش را قطع می کنند.

پس از انتقال شهدا و زخمی ها و پیاده جرکت دادن ما تا مسافتی، دیدیم درست کنار سنگر و مقر فرماندهی اسیر شده ایم، پس از آن ما را به مرز قصر شیرین منتقل و بازجویی کردند و سپس به خانقین بغداد بردند و یک روز نیز آن جا نگه داشتند.

پس از خانقین هم به وزارت دفاع عراق منتقل شدیم و یازده روز آنجا بودیم که ما را به اردوگاه العنبر انتقال دادند و طی این روزها هر شب و روز شاهد اتفاقاتی متفاوت بودیم.

مردم بغداد هلهله می کردند

پیش از انتقال به اردوگاه العنبر ما را سوار ماشین کردند و به شهر بغداد بردند، مردم طبق اطلاعیه ای که داده بودند برای تماشای ما آمده بودند و هلهله کرده و سنگ و کفش به طرف اسرا پرتاب می کردند، این واقعه تداعی اسیری کاروان کربلا بود تاریخی که در این عصر دوباره روی داد و تاریخ کربلا تکرار شد نه تنها در اسیری که در ایثار رزمندگان هم نمونه های آن در جبهه و اسارت بسیار بود.

پس از خارج شدن از شهر ما را به صف کردند، خبرنگاران خارجی آمده بودند و عکس و فیلم می گرفتند، ماموران بعثی جلو اسرا کاسه آب را گرفته و تا نزدیگی دهان اسرا برده و آب را زمین می ریختند و از این صحنه فیلم می گرفتند.

من 20 آذر 1360 همزمان با شهادت آیت الله دستغیب به اسارت دشمن درآمدم و از دی ماه 1360 تا اردیبهشت 1361 در اردوگاه العنبر بودم و پس از آن در اردوگاه های موصل یک، دو و چهار دوران اسارت را تا زمان آزادی سپری کردم.

کتک سهمیه هر روزمان بود

هر روز اسارت طی این 9 سال که 20 آذر 1360 همزمان با شهادت آیت الله دستغیب به اسارت دشمن درآمدم و از دی ماه 1360 تا اردیبهشت 1361 در اردوگاه العنبر بودم و پس از آن در اردوگاه های موصل یک، دو و چهار دوران اسارت را تا زمان آزادی سپری کردم. برای خود وقایعی داشت و شکنجه و کتک سهمیه هر روزمان بود و به نوعی باید این سهمیه ما را ادا می کردند و برخی از امور اسرا مانند عبادت و ... که ممنوع بود بهانه های دیگری دست نگهبابان اردوگاه و فرماندهان بعثی می داد تا به شدت شکنجه های خود اضافه کنند.

شکنجه های روحی و  جسمی در کنار غربت و دوری از خانواده و وضع نامشخص جنگ، تاب بسیاری از اسرا را می گرفت ولی تلاش داشتند با توکل به خدا و توسل بر ائمه صبر پیشه کنند ولی شکنجه افراد مسن بخصوص افرادی که در جاده ها و شهرها اسیر شده بودند بیشترین آزار را به ما می داد و علت آن این بود که این افراد را به نام آزادی از صبح آماده می کردند و می بردند و در جایی منتظر نگه می داشتند و با عنوان اینکه ما آزاد می کردیم و ایران نخواست به اردوگاه بر می گردانند و هم آن ها را نامید کرده و می شکستند و ما ضمن ناراحتی از رفتار ناپسند دشمن، از این حال اسرا سخت اذیت می شدیم.

روحیه این افرادی عادی با افرا رزمنده بهرحال متفاوت بود چراکه ما برای دفاع رفته بودیم و می دانستیم این راه جراحت، شهادت و اسارت دارد ولی مردم عادی با وجودی که درگیر جنگ شده بود ولی تصور درستی از جنگ و وقایع آن نداشت برای همین این افراد را با این نوع حرکات شکنجه می کردند و رزمنده ها را هم با شکنجه هایی همچون زیر سوال بردن عقاید و آرمان ها اذیت می کردند.

قران و مفاتیح را از صلیب سرخ گرفتیم

برای نماز به سختی وضو می گرفتیم و آن را هم به تنهایی می خواندیم چراکه نماز جماعت ممنوع بود و باید با فاصله و جدا جدا از هم نماز می خواندیم حتی قرآن و مفاتیح را از طریق صلیب سرخ درخواست کردیم و گرفتیم که مفاتیح را پس از مدتی جمع کردند.

 مفاتیح را هر چند از ما گرفتند ولی ما در برگه های سیگار، دعاها را نوشته و پنهان کرده بودیم و بدین ترتیب مفاتیح داشتیم و از آن گذشته دعاها را حفظ کرده بودیم.

علاوه بر حفظ اذکار و دعا و نوشتن آن ها، آموزش درس به یکدیگر، زبان عربی، انگلیسی، فرانسوی و حتی آلمانی جزو کارهایی بود که با مشغول شدن به آن ها سعی می کردیم لحظات سخت اسارت را تحمل کنیم هرچند امکاناتی نبود و در یک جای بزرگ به نام اردوگاه زندگی می کردیم.

 از کم ترین امکانات رفاهی که سرویس بهداشتی و حمام بود محروم بودیم و زمانی هم که اجازه داشتیم به قدری در نوبت می ماندیم که یا آب قطع می شد یا زمان آن را اعلام می کردند تمام شده است و با شکنجه به اردوگاه روانه مان می کردند.

یک کاسه و نیم قرص والیوم جمع کردیم

نبود امکانات بهداشتی و پزشکی هم از دیگر سختی های اسارت بود و  اگر کسی مریض می شد نوبت می دادند نوبتی که حداقل دو هفته طول می کشید و برای هر دردی قرص والیوم می دادند چراکه تلاش داشتند اسرا را معتاد و از این طریق از بین ببرند.

با تدبیری که با همدیگر داشتیم والیوم ها را مخفی کردیم طوری که یک کاسه و نیم جمع کردیم زمانی که صلیب سرخ برای نظارت آمد به آن ها ارایه کردیم و وضع خودمان را نشان دادیم.

ولی پس از رفتن کارشناسان صلیب سرخ به جان ما افتادند و تا می توانستند کتک زدند و شکنجه کردند به قدری که خود دکتر هم جزو مامورانی بود که ما را کتک می زد.

نخستین نامه ام پس از چهار ماه به خانواده ام رسید

گروه ما از جمله گروه هایی بود که صلیب سرخ  پس از مدت کوتاهی از اسارت مان یعنی بهمن ماه 1360 به اردوگاه آمد و کارت صلیب سرخ داد و به هرکسی صلیب سرخ کارت می داد اسیر شناخته شده رسمی محسوب می شد.

نخستین نامه را هم همان موقع به خانواده نوشتیم که از طریق صلیب سرخ جهانی مبادله می شد ولی زمان تبادل طول می کشید به طوری که نامه ای که بهمن سال 1360 نوشته بودم اردیبهشت 1361 به خانواده ام رسیده بود و آن ها از موقعیت من خبردار شدند.

طرز نوشتن نامه طوری بود که نامه ما به خانواده که می رسیذ جایی در آن مشخص بود که جواب در جا نوشته شود که بعدها در نامه سفارش کردیم نامه را نگه دارند و از هلال احمر برگه نامه خالی را بگیرند و بفرستند چراکه به عنوان اسناد محسوب می شدند.

از سال 1364 ولی با تسلط منافقان بر دولت بعثی مرکز سانسور نامه ها در اختیار آن ها قرار گرفت و از آن پس تعداد نامه های اسرا کم شد چراکه ایرانی بودند و با روحیه و خلقیات ما آشنایی داشتند و هرگونه ایما و اشاره یا کلمات خاص را متوجه شده و مانع از رسیدن نامه ها به ما و خانواده ها می شدند.

آتش گرفتن انبار مهمات در اردوگاه

روزی از روزها در اردوگاه هرکسی مشغول امور خود بود که متوجه شدیم محل کناری اردوگاه آتش گرفته است و عراقی ها در حال تقلا برای خاموش کردن آن بودند و  از اسرا کمک خواستند تا آن را خاموش کنند که اسرا متوجه می شوند انبار مهمات است و ضمن کمک به خاموش کردن آن برخی از تسلیحات را برداشته و در اردوگاه ها و داخل خاک مخفی می کنند.

پس از اینکه ماموران بعثی پس از ماه ها پی به موضوع بردند اسرای اردوگاه های موصل یک، دو و سه را برای شکنجه بردند 27 نفر و بیشتر از اردوگاه موصل یک و سه بودند و شهید خلیل فاتح از جمله آن ها بود.

شدت برخورد عراقی ها به حدی بود که در این خصوص شکنجه گرهای خاص آورده بودند تا از مخفیگاه اسلحه ها ردی بگیرند و اسرا لب تر نمی کردند تا اینکه شهید خلیل فاتح می پرسد علت این همه شکنجه چیست و ماموران می گویند دنبال فردی هستیم که انبار را آتش زده است و شهید فاتح برای اینکه مانع از خشونت بی حد و حساب آن ها شو می گوید من هستم.

خلیل فاتح را بردند و چندین روز از ایشان خبری نشد، از اخبار به دست آمده متوجه شدیم زمانی که همه اسرا می آورند حمله کرده و اسلحه یکی از ماموران را می گیرد ولی تا شلیک کند مامور عراقی سرنیزه را در گلوی شهید فاتح فرو می کند و سپس بر گردنش طناب را می اندازند و به پنکه وصل می کنند که در اثر شکنجه ها به شهادت رسید و پس از سرنگونی صدام در سال 84 پیکرش را هم نیروهای تفحص از کنار اردوگاه کشف و به کشور بازگرداندند.

مامور عراقی در کربلا نماز خواند

پس از صدور قطع نامه 598 در سال 1367، رژیم بعث عراق برای اینکه تبلیغات رسانه ای کند اسرا را به کربلا و زیارت بردند تا به زعم خودشان خود را از همه کرده هایشان مبرا کنند در حالی که همه می دانستند دروغ و تبلیغات است.

در این سفر، یکی از ماموران اردوگاه ما که رفتاری نرم و آرام با اسرا داشت و پس از هر عصابنی شدن به اسرا استغفراله می گفت دیدیم نماز خواند و آن هم به روش ما که متوجه شدیم شیعه است و علت اینکه مراعات حال ما را داشته همین بوده است.

ارسال نظرات