زنگ تاریخ دختران دهه هشتادی/ مادرانه‌ای برای دانش‌آموزان نسل جدید

دختران دانش‌آموز رو به مادر گفتند که اجازه می‌دهید باز هم به میهمانی شما بیاییم که مادر گفت: اینجا خانه شماست و من مادر شما، هر وقت بیایید در این خانه به روی شما باز است؛ شماها برایم همان تاریخ نگار دوست‌داشتنی من هستید.
کد خبر: ۹۴۶۶۷۹۲
|
۱۷ آبان ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۴

به گزارش خبرگزاری بسیج  از رشت،محدثه فردی: زنگ تاریخ بود، دختران دهه هشتادی  تورقی بر کتاب تاریخ می‌زدند، سؤال جوابهایشان در مقوله‌های تاریخی جالب بود و گاهی خنده‌دار و گاهی هم قابل تأمل!

یکی از آن ته کلاس برای اعتراض به خوانش تاریخ، پرسید: «اجازه خانم! تاریخ چه جذابیتی دارد اصلا چرا باید تاریخ بخوانیم کدام شخصیت بزرگ را دیده‌اید که افتخارش این باشد که تاریخ خوانده؟! من که ندیده‌ام.»

مریم که جلوی کلاس نشسته بود برگشت و با خنده به فتانه گفت که حالا اینقدرها هم که می‌گویی خوانش تاریخ شور نیست، حوصله سر می‌برد اما نه اینقدر تلخ که تو می‌گویی. با خنده‌ای بلندتر گفت: «عینکت را عوض کن.» خنده ای از سر شیطنت سر داد و برگشت رو به کلاس!

پشت میز نشسته بودم و نظاره‌گر مناظره جذاب دانش‌آموزان، می‌خواستم جواب فتانه را بدهم که ناگهان، شیوا دستش را بلند کرد و گفت: « خانم اجازه! من هم سؤالم این است با وجود این همه امکانات مجازی که با یک سرچ ساده می‌توان به اطلاعات رسید چرا باید این قدر مطالب از دوره‌های مختلف حفظ کنیم و امتحان دهیم؟! خوب فتانه راست می‌گوید، تاریخ یاد گرفتن نمی‌خواهد»

ریحانه گفت: «بچه ها تاریخ هم جذابیت های خود را دارد، اگر با دقت و علاقه بخوانیم انگار در آن دوره ها زیست میکنیم و این نکته جالبی است از این زاویه نگاه کنید تاریخ را دوست خواهید داشت.»

فتانه در جواب ریحانه گفت: « مثلاً من چرا باید از خیال  زیستن در زمان قاجار یا هخامنشیان، سامانیان یا مغولان نکات جالب به خاطر بسپارم؟! آن هم با آن سر و قیافه پادشاهانش!» این را که گفت، کلاس از خنده بچه‌ها رفت روی هوا، هرکدام از قیافه  و نوع لباس و آداب و رسوم دوره‌های تاریخی مثال می زدند و می‌خندیدند و من همچنان نظاره‌گر جذابیت بحث دانش آموزی‌شأن بودم که ناگاه در کلاس باز شد و معاون پرورشی من را صدا کرد و گفت، امروز دعوت شدید به میهمانی، خندیدم و گفتم، «الان؟! وسط کلاس؟»  لبخندی زد و گفت: « اتفاقاً کلاس‌تان را باید ببرید وسط میهمانی» برگشتم به کلاس و گفتم حیف شد بچه‌ها! بحث‌مان نیمه کاره ماند عیب ندارد بماند برای بعد! حالا دعوت شدیم به میهمانی!

خلاصه بعد از غر زدن‌ها و آخ‌جان گفتن‌های بچه‌ها راهی شدیم به میهمانی! در مسیر بچه‌ها طبق معمول به سر و کله هم می‌زدند تا اینکه خانم مدیر هشدار داد دخترها! مراقب باشید به میهمانی مهمی می‌رویم، خندید و گفت: «شوخی ها را  مدیریت کنید بگذارید برای داخل مدرسه!»

رسیدیم به یک آپارتمان چهار طبقه، روی طبقه دوم بنری نصب بود که آگهی برگزاری کلاس قرآن می‌داد و مزین به عکس شهیدی بود، یکی یکی وارد ساختمان شدیم و از راه پله بالا رفتیم تا اینکه مادری مهربان و عزیز در را برایمان باز کرد و خوش آمد گفت و گل از گلش شکفت.

یک به یک بچه‌ها وارد خانه شدند خانه‌ای که مزین بود به عکس جوانی که رویش نوشته بود شهید! بعد از سلام و احوالپرسی مادر عزیز شهید، رفت تا برای بچه‌ها چای و میوه بیاورد، بچه ‌ها دستش را گرفتند و گفتند: « مادر ما دختران شما هستیم اجازه می‌دهید خودمان چای میوه بیاوریم؟» مادر عزیز و مهربان لبخندی زد و گفت: «چه از این بهتر؟!» نشست روی مبل و برای بچه‌ها مادرانه‌ای سرود و شروع کرد به معرفی فرزند شهیدش آقاسید محمد اسحاقی، دانشجوی شهیدی که معروف بود به شهید رسانه گیلان.

 

مادر شروع کرد به تعریف خاطرات آقا سید محمد، از اول کودکی تا قبولی در دانشگاه، بچه‌ها پرسیدن مادر جان شهید اسحاقی در دانشگاه چه رشته ای می‌خواند؟ مادر گفت: «پسرم دانشجوی تاریخ بود و اهل کار خبر و رسانه» بچه‌ها تا اسم تاریخ را شنیدند چشم‌های‌شان به هم خیره شد و سکوت معنا‌داری کردند و با هم گفتند تاریخ!

مادرگفت: «پسرم اهل درس بود و تحقیق اهل قلم بود و رسانه،اصلا همه چیز تمام بود پاره تنم، تنش پاره گشت تا این مرز پرگهر چند پاره نگردد، تنش پاره گشت تا روزی در تاریخ ننویسند که بخشی از ایران در جنگ تحمیلی از این خاک ارزشمند جدا شد، او رفت تا در تاریخ بنویسند مردان خدا پرده پندار دریدند، یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند...»

زهرا گفت: « عجب! تاریخ خوان محفل ما، خود گل سرسبد تاریخ شد و مایه عزت ایران ما و چه زیباست خواندن تاریخ از نگاه دانشجوی شهید تاریخ که اهل قلم بود و نوشتن، انگار می‌دانست برای ثبت در تاریخ باید قلم در دست گرفت و اهل رسانه بود.»

وساطت مادر شهید برای گره‌گشایی دختر دانش‌آموز

القصه!گفت و شنودها که پایان یافت بچه ها دور مادرشهید جمع شدند تا او را در آغوش بگیرند یکی از آن‌ته آمد دست مادر را گرفت و بوسید و گفت: « مادر جان چند سال پیش مسیر دیگری داشتم شهید شما دستم را گرفت و از آن روز به بعد شد برادر شهیدم حالا هم گره افتاده به کارم وساطت می‌کنید آقا سید محمد گره گشایی کند؟» بعد رفت در آغوش مادر و سر بر زانوانش گذاشت و گریست و مادر شهید برای او زمزمه‌ای کرد و آرزوی عاقبت بخیری و گفت: «دعا می‌کنم همین‌طور که خوب هستید خوب بمانید و تاریخِ خوب امروز را برای آیندگان به یادگار بگذارید بماند برای تاریخ!

دختران دبیرستان یاران ناحیه یک رشت یک به یک از در خانه خارج می شدند، مادر آقا سید محمد گفت: « دخترها کاش می‌ماندید اصلاً دلم نمی‌خواهد بروید» بچه‌ها گفتند: « مادر اجازه می‌دهید باز هم به منزل شما به میهمانی بیاییم؟ « مادر گفت: «اینجا خانه شماست و من مادر شما، هر وقت بیایید در این خانه به روی شما باز است؛ شماها برایم همان تاریخ نگار دوست‌داشتنی من هستید»

انتهای پیام/

ارسال نظرات