به گزارش خبرگزاری بسیج گیلان ، هما اکبری ؛پیکر مطهر نوجوان۱۷ ساله، شهید «سید حمیدرضا صدیقی صابر» که در جریان حمله تروریستی به شهادت رسید، روز گذشته با حضور پرشور اقشار مختلف مردم، خانوادههای شهدا، مسئولان استانی و شهرستانی در شهر آستانه اشرفیه تشییع و تدفین شد.
در این مراسم که با فریادهای «لبیک یا حسین»و نوای «الله اکبر»همراه بود، حضور متفاوت و پراحساس سرهنگ «حمید یحییپور» فرمانده سپاه آستانهاشرفیه،مورد توجه شد.
وی بیتشریفات و بهدور از جایگاه رسمی، شخصاً در کنار تابوت شهید قرار گرفت و آن را بر دوش کشید؛ صحنهای که به نماد پدرانگیِ غیرتآلود در میدان وداع بدل شد.
در روزی که آفتاب هم انگار به سوگ نشسته بود و سوگ در شدت تابشش مشخص بود پیکر نوجوان ۱۷ ساله، شهید سید حمیدرضا صدیقی صابر، دردستان مردم ولایت مدار تشییع شد.
پیکر،پیکر سنگینی بود،سنگینی اش سنگینی تابوت نبود؛ سنگینیاش، سنگینی بغض و فریادی در گلو بود؛ فریادی که در سکوت، بر شانههای مردم جریان داشت.
در میان سیل عزاداران، سرهنگ حمید یحیی پور فرمانده سپاه آستانهاشرفیه همان کسی بود که چشمها به دنبال او بودند،نه برای لباسش، نه برای عنوانش، بلکه برای دلی که آن روز، پدرانهتر از همیشه میتپید.
از لحظهی رسیدن پیکر، بیتکلف و بیوقفه جلو رفت، دست بر ماشین زد، تابوت را برداشت و روی دوش گرفت.
آن لحظه، گویی تاریخ دوباره نوشت: فرماندهای ایستاده با بغض، با غیرت، با سوگی مقدس و عهدی خاموش.
نه مقام در او موج میزد، نه مدیریت صحنه؛ آنچه بر او پرخروش بود غیرتی پدرانه بود که از درون میجوشید،
غیرتی نه از جنس فرماندهی، نه از جنس همشهریبودن؛ بلکه از جنس مردانگی و انتقام که در ساحت خون شهید قد کشیده بود.
فرمانده گاهی قدمبهقدم مسیر را به مردم واگذار می کرد اما از دور ایستاده و نگاهش از تابوت جدا نمی شد
نگاهی که نه فقط با شهید حرف میزد، بلکه عهدی میبست؛ با مشت گره شده و با فریاد الله اکبر پیمانی برای ادامهی راه.
او عزادار یک بسیجی نبود، داغدار خونی بود که در رگهای وطن جاریست.
او فرماندهای بود که خود در همین جنایت، بستگان و فرماندهان بالادستیاش را نیز از دست داده بود. اما در «جمعهی خشم و نصر»، قامتی راستتر از همیشه داشت، حضوری که نه از سر وظیفه، که از ژرفای بصیرت و دلدادگی و ایرانی بودنش، بود
در قابهای گرفتهشده از او، غرور در چشمانش موج میزد؛ فرماندهی که هم در قلب جنگ بود، هم در متن وداع. نگاه نافذش از هیچکس دریغ نشد؛ از تابوت شهید تا نگاه به چهرهی مردم، ایستاده و بیتزلزل، و در عین حال لبریز از اندوه.
و آنگاه که صف برای نماز میت بسته شد، فرمانده باز پیشاپیش بود. اما نه برای نمایش، بلکه برای محافظت از آیینی که با خون شهید معنا میگرفت. و وقتی به خانهی ابدی شهید رسید، پیش از همه او را کنار مزار شهدا دیدم ؛ یعنی میخواست شهید را تنها نگذارد، حتی در آخرین لحظه؟!
در خلوتی که هیچکس نشنید، شاید چیزی گفت، شاید فقط سکوت کرد. اما همان سکوت، پرطنینتر از هر فریاد بود. سکوتی که شعلههای انتقام را در دل نگه داشته بود؛ انتقامی که فقط برای شهید صدیقی نبود، بلکه روایت یک خشم ملی بود
فرمانده یحیی پور با هیبتی سپاهی، با بغضی فروخورده، در کنار مزار ایستاده بود. و آن لحظهای که تابوت گشوده شد و مادر، پیکر فرزند را در آغوش گرفت، بغض فرمانده هم شکست. اشکهایش بیصدا فرو ریخت. نه چون تاب نیاورد، بلکه چون آن نوجوان، فرزند او بود، بسیجی او، امید او....
و من دیدم که آن فرمانده، بیش از هر عنوان و رتبه، پدر بود، مردی با عهد انتقام؛عهدی نه در کلام، بلکه در نگاه، نه با فریاد،بلکه با قامتِ ایستاده در قلب آتش.