خبرهای داغ:

حاج اسماعیل احمدی/ جبهه‌ی جهادی منتظران خورشید

این گزارش روایتی از حضور و فعالیت های حاج اسماعیل احمدی در خوزستان و به ویژه احمد فداله بیان می کند.
کد خبر: ۹۴۹۴۹۲۶
|
۰۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۸:۴۷

به گزارش خبرگزاری بسیج خوزستان؛آن روز از احمدفداله دزفول برگشتم و اسم حاج اسماعیل و جبهه جهادی منتظران خورشیدش را درشت روی یک تکه کاغذ آبی آسمانی نوشتم و چسباندم به کتابخانه‌ام. با خودم می‌گفتم باید روایت جهاد بیست ساله‌ ی این جوان‌مرد را بنویسم اما تا شماره‌ی حاج اسماعیل را پیدا کردم و تماس گرفتم دیر شده بود.

 همه چیز از بیست و دوم بهمن سال ۱۳۵۷ شروع شد؛ اسماعیل دلش نمی‌خواست از انقلاب جا بمانَد و وقتی همه ریخته بودند توی خیابان‌ها وبرای جشن پیروزی دل توی دلشان نبود، بند نافش را بریدند و به دنیا آمد. خیلی زود قد کشید و بزرگ شد؛ مثل بذر انقلاب در آن سرمای جان‌سوز. اسماعیل، همیشه برای بزرگ شدن عجله داشت. دست‌هایش کوچک بود اما دلش میخواست کارهای بزرگ انجام بدهد. می‌گفتند «اسماعیل، بنشین، الآن برایت زود است» اما عین خیالش نبود؛ می‌خندید و می‌دوید و یک جا بند نمی‌شد. 

 

انگار توی پاهایش به جای خون و مغز استخوان، پودر انرژی‌زا ریخته بودند؛ می‌نوشت و می‌خواند و میساخت و کم نمی‌آورد. می‌گفتند «مؤذن» دستش بالا بود. می‌گفتند «مکبر» دستش بالا بود. می‌گفتند «قاری» باز هم دستش بالا بود. یک بار هم گفتند «آشپز» و «ورزشکار» و «راننده» باز هم دست اسماعیل بالا بود. 

 

 

 

 

 

بعدها هم که ریش و سبیلش درآمد دیگر رسماً به خودش رحم نمی‌کرد! هر چه که بود را یاد می‌گرفت و بیست و چهار ساعته بچه‌ها را دور خودش جمع کرده بود؛ صاف و ساده و صمیمی. نه کاری به میز و صندلی داشت، نه دلش برای عکس و سلفی و اسم در کردن غنج میرفت؛ توی سر اسماعیل پر از فکرهای فرهنگی بود که نمی‌دانست چطور سر و سامانشان بدهد. 

 

یک روز مینشست توی مینی‌بوس و بچه‌های مسجد را تا آن سر شهر می‌برد تا درس زندگی یادشان بدهد؛ یک روز هم لباس ورزشی می‌پوشید و از تنیس و رزمی گرفته تا والیبال و بسکتبال را به صورت حرفه‌ای با آن‌ها کار می‌کرد. می‌خواست از بچه‌های بسیج و مسجد، نسخه‌های آچار فرانسه‌ی وطنیِ مخلص بار بیاوَرد، و از حق نگذریم کلی موفق بود. 

 

بعدها که چهار تا دانه موی خاکستری بین ریش‌های اسماعیل ریشه دواند و شد آقای مسؤول و حاج اسماعیل صدایش زدند هم آب از آبش تکان نخورد، عشق پیرهن‌های دو جیبه و شلوارهای خاکی بسیجی بود و نمی‌توانست از لذت خدمت با پوتین سربازی و خشک کردن عرق جهاد با چفیه‌ی سیاه و سفید بسیجی دل بکند. پشت همان میزهای مدیریتی هم در به در دنبال کشف جغرافیاهای کور وطنش بود که توی نقشه‌ها همیشه زیر پونز جا مانده بودند و چشم مسؤولین آن‌ها را نمی‌دید. 

 

سال ۱۳۸۱ بالاخره حاج اسماعیل دلش را به دریا زد. بچه‌های بسیجی را دور خودش جمع کرد و با «یا علی» دست روی دست گذاشتند و به همدیگر قول دادند تا جان توی تنشان هست در راه جهاد کم نیاورند و عقب نکشند. دیوانگی بود اما حاج اسماعیل و بچه‌هایش زدند به دل کوه و دشت و بیابان. سقف افتاده تعمیر می‌کردند. خانه‌ی نساخته می‌ساختند. دختر و پسر جوان عروس و داماد می‌کردند. بیسواد را می‌فرستادند مدرسه. مدرسه را می‌آوردند توی روستاها. و پشت کوه‌هایی که تا خرتناق زیر برف بود به داد مردم می‌رسیدند.

 

اما دل حاج اسماعیل آرام و قرار نداشت؛ حتی در آن روزهای وحشتناک سیستان و بلوچستان که عبدالمالک ریگی، راه‌ها را می‌گرفت و جاده‌ها را می‌بست و مسافران را بیخ تا بیخ، سر و گوش می‌برید باز به دل جاده زد و راهی روستاهای مرزی سیستان شد تا جهیزیه‌ی نو عروس‌های چشم به راه را به دستشان برسانَد و چراغ خانه‌هایشان را با عشق و محبت و انسانیتش روشن کند. 

 

آدم لجبازی بود؛ نه درست و حسابی می‌خوابید و نه بی‌خیال می‌شد که کار را دست کس دیگری بسپارد؛ یک تنه با هر وسیله‌ی نقلیه‌ای که گیرش می‌آمد راهی روستاهای قم و مرکزی و تهران و سیستان و خوزستان می‌شد و در دامنه‌ی کوه‌هایی که ماشین‌رو نبود هم‌پای اهالی و با چهارپا، کیلومترها را بالا میرفت تا صدای عشایر مظلومی را بشنود که صدایشان حتی به گوش خودشان هم نمی‌رسید.

 

من هم اولین بار تعریف حاج اسماعیل را از مردم احمدفداله دزفول شنیدم. برای نوشتن روایتی از آداب عشایر رفته بودم که به روایت حاج اسماعیل رسیدم. با همان لهجه و فارسی دست وپا شکسته‌شان، روی چمن‌ها و میان سنگ‌های کوهستان را نشانم دادند و گفتند «حاج اسماعیل همین‌جا بیهوش شد!» گفتم «بیهوش؟» گفتند «بله. آن‌قدر یک نفس برایمان کار کرد که از شدت خستگی همین‌جا افتاد و خوابش برد» بعد هم که بیدارش کردند لباس‌های خاکی بسیجی‌اش را تکاند و دوباره کیلومترها از این طرف رودخانه تا آن طرفش را توی خاک و گل و شل و سیل رفت تا با راه حل برگردد.

 

گفتند «ما پشت آب‌ها و کوه‌ها بودیم و حاج اسماعیل پیدایمان کرد. فکر کردیم حالا که با این همه سختی به ما رسیده دیگر تب کمک کردن به ما از سرش افتاده و اگر برگشت تهران دیگر ما را یادش نمی‌آید اما حاج اسماعیل آن‌قدر دوستمان داشت که شش سال ماند و ساخت و با ما گریه کرد و خندید» 

 

گفتم «چه ساخت؟» دستم را کشیدند و بردند در آن جغرافیای متروکه، تا جاده و سیم‌های برق و لوله‌های آب و ده مدرسه و دو مسجد و دو خانه‌ی بهداشت را نشانم دهند. راستش آن موقع حتی چیزهایی را که چشم‌هایم میدید نمی‌توانستم باور کنم. حاج اسماعیل برایم یک آدم عجیب بود که نمی‌فهمیدم چطور از آنجا دل کنده و از اینجا سر در آورده. با خودم گفتم حتما این کارها را کرده که جای پایش را محکم کند اما زن جوان عشایر همه‌ی فکرهایم را به هم ریخت. بره‌ها دور و برش می‌چرخیدند و عطر نان تیری، کوهستان را پر کرده بود. زن شانه‌ام را کشید و گوشی‌اش را درآورد و عکس یک جهیزیه‌ی پر و پیمان را نشانم داد. گفتم «برای خودت است؟» بره‌ی کوچکش را بغل گرفت و گفت «هدیه‌ی حاج اسماعیل است. حاج اسماعیل احمدی. دیدم سراغش را از بقیه گرفتی دلم نیامد حرفش را پیشت نزنم. یکهو آمد و دلمان را روشن کرد. پدرهایمان چیزی نداشتند. دستمان با زور هم به دهنمان نمی‌رسید. من دو سال عقد کرده‌ی پسرعمویم بودم و حتی یک تکه قالیچه نداشتم. حاج اسماعیل که حال و روزمان را فهمید آتش گرفت. هی رفت و آمد و رفت و آمد تا جورش کرد. حاجی به من و صد دختر عشایری دیگر، جهیزیه بخشید و راهی خانه‌ی بختمان کرد.»

 

آن روز از احمدفداله دزفول برگشتم و اسم حاج اسماعیل و جبهه جهادی منتظران خورشیدش را درشت روی یک تکه کاغذ آبی آسمانی نوشتم و چسباندم به کتابخانه‌ام. با خودم می‌گفتم باید روایت جهاد بیست ساله‌ ی این جوان‌مرد را بنویسم اما تا شماره‌ی حاج اسماعیل را پیدا کردم و تماس گرفتم دیر شده بود. به جای بوق، آهنگ انتظار گوشی‌اش روضه‌ی ارباب بود. احمدفداله‌ایی‌ها گفته بودند همیشه روضه‌ی اباعبدالله (ع) می‌خواند و خدمت می‌کرد. دلم به این بود که شب میلاد محبوبمان حسین (ع) از سرباز بسیجی‌اش روایت بنویسم اما دیر شده بود. گوشی را که بلند کردند گفتند «حاج اسماعیل آسمانی شد» به جای گریه خندیدم، برای چون حاج اسماعیلی، توی بستر مُردن عیب بود؛ و با وضو شروع به نوشتن روایتش کردم: «همه چیز از بیست و دوم بهمن سال ۱۳۵۷ شروع شد؛ اسماعیل دلش نمی‌خواست از انقلاب جا بمانَد ... ای کاش زودتر تماس گرفته بودم. حاج اسماعیل احمدی، در لباس جهاد، توی آسمانی به سمت بافت، آسمانی شد ...»

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار