دلنوشته دانش آموزی از تبریز؛

راهیان نور

تبریز- تقریبا دوم یا سوم دبستان بودم جمعه بود صبح که بیدار شدم تلویزیون یک زمین خاکی و رود و کلی پرچم اطرافش را نشان می داد، زیرنویس را نگاه کردم نوشته بود: «راهیان نور».
کد خبر: ۹۴۹۸۲۱۶
|
۲۰ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۲:۱۱

تقریبا دوم یا سوم دبستان بودم جمعه بود صبح که بیدار شدم تلویزیون یک زمین خاکی و رود و کلی پرچم اطرافش را نشان می داد، زیرنویس را نگاه کردم نوشته بود: «راهیان نور».
نمی دانستم دقیقا چیه ولی چون خوشم آمد گفتم بابا ما هم بریم راهیان نور؟!
چند سال گذشت و من تو نوجوانی تازه بیشتر فهمیدم راهیان نور یعنی چی اصلا؟!
عکس هایش رو می دیدم ولی درک درستی از آن نداشتم زیاد هم تو حس حال مذهبی نبودم که بروم و بدانم چی است.
اما سه چهار سال بعد به لطف حضرت زهرا با چادر آشنا شدم و به کمک چند تا از دوستانم وارد فضای مذهبی شدم فهمیدم این شهدا کی هستند و برای چی رفتن باز برام کافی نبود باید می دیدم چطور و کجا غریبانه به خاک افتادن.
سال پیش اسفند ماه همه دوست هایم رفتن جنوب راهیان نور، منم می خواستم برم رفتم به یک شهید که خیلی عاشق راهیان نور بودن توسل کردم، کلی حرف زدم خیلی هم امید داشتم ثبت نام که شروع شد منم اسمم را نوشتم اما یهو زد برف بارید!
ما آن موقع تبریز نبودیم و تو یک شهر مرزی بودیم راهش تا تبریز حدود چهار ساعت و گردنه های جاده ها به شدت خطرناک یعنی تایر ماشین لیز بخوره رفتی ته دره!
اولش بابا گفت اگه شیفت اول باشه نمی تونم ببرمت تبریز اگه شیفت دوم باشم مشکلی نیست اتفاقا بابا شیفت دوم شد واسه عید و می تونستم برم ولی این برفی که بارید کلا راه ها رو بست!
به شدت از شهید دلخور شدم.
گفتم همش دروغ است می گویند شهدا صدا را می شنوند نمیدونم از این رو به اون رو می کنند دروغه محضه!
دوستانم از جنوب عکس و فیلم میفرستادند من چیزی جز اشک حسرت نمی رختم می دانستم دیگر شاید کلا نشه برم!
کلا چند ماه اینطوری گذشت...
نمی دام حکمتش چی بود..
وقتی تو مدرسه گفتند امسال فقط دهم ها رو می برند راهیان نور دلم روشن شد سریع رضایت نامه رو دادم مدرسه با اینکه شرایط خاصی داشت همه دهمی ها را قبول نمی کردند به شهید جواد محمدی و ائمه توسل کردم تا این بار راه رو روی من باز کنند...
 بالاخره اسم من هم ثبت شد وقتی فهمیدم منم هستم حسش وصف نشدنی بود.
شاید مثلا بگویم می رویم راهیان نور یک حس عادی باشه اما وقتی رسیدی به اون سرزمین عشق یهو کلا عوض می شوی آرامش داری... هیچ استرسی تو وجودت نیست قدم به قدمی تو خاک های شلمچه و طلاییه می گذاشتی با همه قدم هایی عمرت فرق داشت.. وقتی رشادت ها را از راوی ها می شنیدی بیشتر شرمنده می شدی که خیلیاز شهدا هم سن تو بودن و به این درجه رفیع شهادت رسیدن چقدر  مظلومانه تو همین خاک ها و آب اروند افتادن تا من اینجا باشم..
من جنگ آذربایجان و ارمنستان را از نزدیک حتی از پنجره خانه مان هم دیدم هموان صدا و دیدن موشک ها لرزه به تنم می نداخت.. در دفاع مقدس اگر بودم کنار خواهرانی می ایستادم که اگه کنار مردان خدایی نبودن این خط پیروز نمی شد..
درباره شهید محمودرضا بیضایی شنیده بودم
از زندگیشان خیلی دوست داشتم الگو بگیرم ولی خواستم زندگی شهیدی انتخاب کنم که بتونم برم مزارش که فهمیدم دقیقا همین شهید تو تبریز هست..

همان جا بود با شهدا عهد بستم کمکم کنن تو راهشان ثابت قدم بشم و به عنوان یک دهه هشتادی به فرموده حضرت آقا که آینده سازان این مرز بوم هستیم.. کشورم را همون کشوری که از هر شهر و از هر قومش لاله پر پر شده داره با جانم.. با ایمانم.. با علمی که کسب می کنم حفظ کنم.

ارسال نظرات
پر بیننده ها