دلنوشته دانش آموز میانه ای؛

گویا دیگر زنده نیستم جز با کلمه شهید

تبریز- هیچ چیزی حال دلم را خوب نمی‌کرد گویا دیگر زنده نیستم هیچ چیزی در من تاثیر نمی گذاشت جز یک کلمه بله کلمه شهید.
کد خبر: ۹۴۹۸۳۴۷
|
۲۱ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۰:۲۰

خبرگزاری بسیج، سر آغاز هر نامه نام خداست     که بی نام او نامه یکسر خطاست

با نام و یاد خداوند بخشنده معتال سخنانم را آغاز می کنم.

 مدتی می شد که دلم گرفته بود خود را در یک اتاق سرد و تاریک حبس کرده بودم در کنج اتاقی می نشستم گویی قلبم یخ زده بود دیگر نای سخن گفتن، خنديدن و هیچ چیزی را نداشتم.

 همه اش چشمه دلم خروشان و قطره های مرواریدی روی چهره غمناکم غلطان می شد هیچ چیزی حال دلم را خوب نمی‌کرد گویا دیگر زنده نیستم هیچ چیزی در من تاثیر نمی گذاشت جز یک کلمه بله کلمه شهید.

 هنگامی که پدربزرگم خاطرات خود را برایم با عشق تعریف می‌کرد در دلم غوغای ایجاد می شد می توانستم تک تک لحظات را در چشمان غمناک و بغض زده اش تماشا کنم می شنیدم اما نمی فهمیدم فاصله زیادی میان شنیدن و فهمیدن است چراکه شنیدن گوش می خواهد اما فهمیدن قلب و درک و شعور...

 جوری برایم بازگو می‌کرد که انگار دوباره جنگ تکرار خواهد شد دلم می لرزید با خود می گفتم نکند برایش اتفاق خاصی افتاده و او پنهان می‌کند اتفاق خاص تر از این.

کنجکاو بودم از سخنان پدربزرگ هم از اینکه از کودکی این کلمه گوش و روحم را نوازش می‌کرد کتاب های زیادی را مطالعه کردم اما به آن چیزی که می خواستم نرسیدم می شنیدم اما نمی فهمیدم گویا یک کودک شش ساله بودم.

 روزی خواب بودم نمی‌توانستم از خستگی فراوان بیدار بشوم اما وقتی گفتم فاطمه فاطمه بیدار شو برای راهیان نور از قرعه کشی در آمدی یهو از خواب پریدم با خود گفتم یا رب آخر دعاهایم را شنیدی دگر نمی توانستم بخوابم از بی خوابی چشمانم برق می زد از شوق آمدن به منطقه عاشقی.

    روزی راه افتادیم صدای غر زدن دخترها در گوشم می پیچید که می گفتند از شمال شرق تا جنوب ما دگر خسته شدیم اما نمی‌دانم چرا من خستگی در خود حس نمی کردم.

   هنگامی که رسیدیم آب و هوای آن سرزمین بسیار خاص بود قابل توصیف نیست هر درختی یا گیاهی که رشد کرده بود انگار پرچم پیروزی را بالا برده بودن انگار پلاک های شهیدان را می خواستند به اوج سپهر برسانند.

   خاکش خونین بود درختان خرما بغض عجیبی داشتند نمی‌توانستم قدم هایم را بزرگ و محکم بردارم انگار قبلم تیر می کشید.

   هنگامی که کنار اروند رود ایستادم نمی توانستم سرم را بلند کنم نمی‌دانم چرا داخل رود تمام لحظات را با تمام وجود تماشا می کردم رود نبود گویا آینه تمام اتفاقات بود.

   از چه سخن گویم از خاک آن سرزمین بغض کرده که از شرف و دلیرانه بودن سربازان شجاع ترک خورده بود یا از غروب شلمچه که بسیار زیبا و دلنشین بود نمی‌دانم چرا از قدم زدن با پای برهنه خسته نمی شدم شلمچه که گونه های خورشیدش سرخ و خجلی بود زیبایی شهیدان را به رخ می کشید.

   هنگامی که روی آن چهره های شهیدان را مشاهده می کردم تازه می فهمیدم پدربزرگم سخن از چه چیزی می گفت من کامل شدم تازه فهمیده بودم که من عاشق شده بودم دلی که عاشق باشد بی قراری می‌کند آرام و قرار ندارد تا وقتی که به مراد دلش برسد.

سخنانم را با یک بیت شعر به اتمام می رسانم؛

 تو ای زیبا نگارم بیا با جمع خوبان بر مزارم

سر خاکم تنها تو گذر کن که در زیر خاک چشم انتظارم

 

فاطمه حبیبی از شهر ترک ميانه

 

ارسال نظرات
آخرین اخبار