ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
خبرگزاری بسیج، وجودم پر کشیده! جانم پر کشیده! اعماق دلم در اوج ارتفاع آسمان گم شده است.
چشمانم سویی ندارد، هیچ چیز نمی بینم
گوش هایم کر شده اند
زبانم الکن شده است
می دانی چرا؟
چون سلول به سلول جانم همگی متفق یک صدا فقط یک چیز را فریاد میزنند:
«ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده»
سرم در گردش است!
چشمانم در جست و جوست!
مشامم بوی عجیبی را میشنود!
قلبم از فرط جنون در حال ایستادن است!
پاهایم ولی نمی ایستند!
میروم و میروم!
مثل کسی که برای دیدن کسی شوق دارد که نمیداند کیست، ولی میداند، پارادوکسی بی انتهاست!
در این میان قلب با حالی دو اسبه در حال طپش است!
می تپد تا جانش را به جانان برساند!
عقل لحظه ای از امید دادن باز نمی ایستد!
گویا او هم از چیزی با خبر شده است که خود را به در و دیوار می زند!
نسیم باران، چون تگرگ بر سر آسمان چشم میبارد و گاهی هوایش را ابری میکند و رشحه اشک از مژگانش چون جویبار جاری میشود!
فکر کنم فهمیده باشم که چه شده است !
آری، تمام جانم عاشق شده است !
عاشق بوی خاک !
عاشق بوی سیب !
عاشق فکه !
عاشق سه راهی شهادت !
عاشق گنبد فیروزه ای شلمچه !
و عاشق کبوتر هایی که لیلی وار پر کشیدند و مرا مجنون وار دیوانه و واله خویش کردند !
دیوانه خود، راه خود، هدف خود، امام خود و خدای خود !
زهرا صادقی از سراب