عهدی است میان من و جانان
خبرگزاری بسیج، دم و بازدم وجودم تند و کند میشود! قلبم از شوق بر قفسه سینه ام محکم میکوبد، چشمانم دل دل می کنند تا یار را ببینند، موجی خروشان بر ساحل جان میکوبد و قلب سنگی تکه تکه میشود و آنگاه است که ابرِ عشق میبارد!
هیچ کدام را نمی شناسم ولی بوی شان را میشناسم! هوایش را با تمام وجود می بلعم در ذخیره این عشق حریص شده ام! در برابر آستان یادمان زانو می زنم، باید پابرهنه قدم بر روی جانان بگذارم! بوی عود و اسپند فضا را عاشقانه تر میکنند!
لب های خشکی را میبینم که با تمام جان و محبت خوشامد میگویند! لباس هایشان به رنگ خاک است، رنگی که عجیب بر دلم نشسته است، آه، رقص طنازانه پرچم ها از قلم نیفتد! طوری دل میبرند از جان که دیگر عاجزی از هر کاری، جز چشم دوختن به آن صحنه رویایی!
به روی خاکریز نشسته ام و غروب خورشید را تماشا می کنم، اما طلوعی در دلم در حال رخ دادن است! تمام عشق و حس و قلب و جانم فقط یک چیز را صدا میزنند، گوییا دلم از بند نفس پر کشیده است.
هوای شهر، دلم را بیمار کرده بود اما اکنون راهش را، هدفش را، تمام عشقش را یافته است! و آن جام شهادت است که از هر شهدی شیرین تر است. شهادتی سبک بال به عرش اعلی.
گنبد فیروزه ای دلم را به بازی گرفته است مثل کودکی بهانه گیری می کنم، من جان رفتن از اینجا را ندارم ولی زمان اندک است و فرصت کوتاه، انگار که جانم را جاگذاشته و میروم ولی عهدی است میان من و جانان که بار دیگر طوری بیایم که چشمان خجالت زده ام روی چون ماه شان را ببیند!
زهرا صادقی از سراب