مسئول حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس البرز:

چشم‌ها شاعران عصر ما بودند

امروز میعاد عاشقانی است که گرداگرد پیکر مطهر شهید عیسی شجاعی امانت چهل ساله فکه را در میدان شهدای کرج خواهند گرفت، قصد داشتم فراخوانی برای دعوت از مردم برای حضور در این مراسم دهم، اما چه نیاز به دعوت است.
کد خبر: ۹۵۲۱۲۴۴
|
۳۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۶

به گزارش خبرگزاری بسیج از البرز، سردار ابوالفضل اسلامی مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان البرز، در یادداشتی آورده است:

چشم‌ها شاعران عصر ما بودند

من بار‌ها چشم‌های نگران و سرخی را دیده بودم که هرگز به آمد و رفت رزمندگان به جبهه‌ها عادت نکرده بودند، اصلا مگر می‌شد فردی جگر گوشه اش را در برابر خمپاره و موشک تصور کند و به آن عادت کند.

حتی اگر زبان در کام بود و سکوت اختیار می‌شد، چشم‌ها نگران بودند و آشوب درونی را پنهان نمی‌کردند و به قول جناب سعدی که می‌فرماید: رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر درون...، چشم‌ها همه ناگفته‌ها را فاش می‌ساختند.

البته این روز‌ها این مسأله را در قالب علمی به نام زبان اندام دسته بندی می‌کنند، اما بحث من بسیار فراتر از زبان اندام است، آنچه که می‌گویم اصلا در وصف نمی‌گنجد و واژگان یارای توصیفش را ندارند، چشم‌ها آن روز‌ها شاعر بودند، عاشق بودند، هر نگاه غزل می‌گفت و دوبیتی می‌سرود، هر نگاه سرشار بود از آرزوی ماندن و تمنای وصل، اما مسافر باید می‌رفت و هجران نصیب نگاه‌های نگران می‌شد. نگاه‌ها آن روز‌ها سرشار از ابهت بودند، چشم‌ها سرخ می‌شد، اما اشک جاری نمی‌شد تا دل رزمندگان خالی نشود، تا آن اشک سد راه پدافند از میهن نشود.

چشم‌ها آن زمان شاعر بودند، گاهی فریاد می‌زدند. گر چه دوریم به یاد تو غزل می‌گوییم، بعد منزل نبود در سفر روحانی چشم‌ها آن روز‌ها به در خشک می‌شد تا آن سفر کرده که صد قافله دل همرهش بود به سلامت ز سفر باز آید تا چشم‌ها باز برای او زمزمه کنند: «رواق منظر چشمم آشیانه توست کرم نما و فرودا که خانه، خانه توست»، اما همیشه بازگشتی در کار نبود و چه بسا اگر نه در انظار که در خلوت آن چشم‌ها بارانی می‌شدند و غمی را که در نهان خانه دل خوش نشسته بود را زمزمه می‌کردند.

این چشم‌ها اگر یار سفر کرده شان پر کشیده بود به پیکر او دلخوش می‌شدند، اگر پیکر تکه تکه شده بود به آن تکه‌ها دلخوش می‌شدند، اگر از آن پیکر استخوانی بر جای مانده بود به آن دلخوش می‌شدند، آن چشم‌ها همچنان منتظر بودند تا نشانی از معشوق بیابند، حتی اگر آن نشان پیراهن پاره‌ای بود که از آن بوی یوسف شان به مشام می‌رسید باز هم در جستجوی آن می‌ماندند، اما امان از روزی که نه از استخوان خبری بود، نه از پیراهن و نه از پلاک، آنگاه چشم‌ها به در خشک می‌شد و با هر صدایی در جستجوی خبری از آن یوسف گم گشته چشم‌ها به سوی در یا زنگ تلفن می‌چرخید.

این انتظار گر سخت است، اما چشمان شاعر منتظران را بیمار می‌کند تا واگویه کنند چشم بیمار را تو را دیدم بیمار شدم تا در خلوت درد عشقشان را تکرار کنند و بخوانند

دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس/ زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس گشته‌ام/ در جهان و آخرِ کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس/ آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس

گاه اما نشان یوسف گشته پس از چهل سال رخ می‌نماید؛ آنچنان که شهید عیسی شجاعی، یوسف گم‌گشده البرزنشینان می‌شود تا کرج محفل عشاقی باشد با چشم‌های شاعر تا هر قطره اشک غزلی باشد در وصف معشوق تا مگر عیسی دمی احیای ما کند و روح را جلا دهد.

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار