امام هادی(ع)؛ اسوه گرهگشایی از مشکلات مردم
به گزارش سرویس خبری بسیج جامعه زنان-خبرگزاری بسیج:امام علی بنمحمدالهادی(ع) در نیمه ذیالحجه سال ۲۱۲ ق نزدیک شهر مدینه در روستای صریا، چشم به دنیا گشود و در ماه رجب سال ۲۵۴ ق در سرّ من رأی (سامرا) ازسوی معتز عباسی به شهادت رسید. ایشان پس از پدر بزرگوارش ۳۳ سال امامت شیعیان را بر عهده داشتند.
نام مادر آن حضرت سمانه مغربیه بود؛ البته مدنب، حدیث و غزال هم گفتهاند. لقبهای آن حضرت را نقی، هادی، امین، طیب، ناصح، مرتضی و ... ذکر کردهاند. کنیهاش ابوالحسن است و به ایشان ابوالحسن ثالث میگویند.
امام هادی(ع) از آغاز امامت در مدینه حضور داشتند و در مدت اقامت در این شهر نقش بسیار مهمی در رهبری شیعیان ایفا کردند؛ به طوریکه حکومت عباسی از موقعیت ممتاز امام(ع) احساس خطر کرده و حضور ایشان در مدینه را به صلاح ندانست. متوکل برای کنترل بیشتر امام(ع) تصمیم گرفت ایشان را از مدینه به سامرا منتقل کند. در سال ۲۳۳ ق بنا به گزارشهایی که جاسوسان از فعالیتهای امام(ع) داده بودند، متوکل به یحیی بنهرثمه مأموریت داد تا این انتقال را انجام دهد. با ورود یحیی بنهرثمه به مدینه، مردم که سخت مشتاق و شیفته امام خود بودند، اعتراض خود را علنی کردند؛ به طوریکه یحیی بنهرثمه اعلام کرد که کاری به امام(ع) ندارد و هیچ خطری امام(ع) را تهدید نمیکند.
پس از مدتی به بهانه اینکه در منزل امام علیه حاکم عباسی سلاح جمع آوری میشود به خانه امام(ع) حمله بردند، ولی چیزی جز قرآن و ادعیه نیافتند. جالب اینکه خود یحیی بن هرثمه پس از بازگشت میگوید: «چیزی جز بزرگواری، ورع، زهد و شجاعت در او نیافتم».
متوکل در ساعات اولیه ورود امام(ع) به سامرا به شکلی اهانتآمیز با ایشان برخورد کرد و نه تنها به استقبال حضرت نیامد، بلکه دستور داد ایشان را در محلی که مخصوص گداها بود و به «خان الصعالیک» شهرت داشت، وارد کنند. بعد از استقرار امام هادی(ع) در سامرا تمامی رفت و آمدها و ارتباطات ایشان تحت کنترل بود و به محض شنیدن اینکه امام(ع) از اموال و سلاح شیعیان نگهداری میکند، نظامیان شبانه به خانه ایشان هجوم میبردند ولی چیزی به دست نمیآوردند.
در طول مدت حضور امام(ع) در سامرا هر روز بر عظمت و محبوبیت آن حضرت افزوده میگشت و همه ناخواسته در برابر امام(ع) متواضع و خاشع بودند و سخت محترمش میداشتند. البته نفوذ امام(ع) منحصر به شیعیان نبود و شامل درباریان عباسی هم میشد. حتی اهل کتاب نیز به امام(ع) احترام میگذاشتند.
متوکل وقتی در اقدامات خود علیه امام(ع) ناکام ماند، به نزدیکان خود اعلام کرد که در کار امام هادی(ع) درمانده شده است؛ از این رو به محدودیت و فشار اکتفا نکرد و تصمیم به کشتن امام(ع) گرفت و حتی اقداماتی هم انجام داد، اما پیش از آنکه موفق شود، خود به هلاکت رسید.
حلم و بردباری امام(ع)
حلم و بردباری از ویژگیهای مهمی است که مردان بزرگ، به ویژه رهبران الهی که بیشترین برخورد و اصطکاک را با افراد نادان و نابخرد و گمراه داشتند، از آن برخوردار بوده و در پرتو این خلق نیکو افراد بسیاری را به سوی خود جذب کردند.
امام هادی(ع) همچون نیاکان خود در برابر ناملایمات بردبار بود و تا جایی که مصلحت اسلام ایجاب میکرد، با دشمنان حق و ناسزاگویان و اهانتکنندگان به ساحت مقدس آن حضرت، با بردباری برخورد می کرد. «بریحه» عباسی که از سوی دستگاه خلافت به سمت پیشنمازی مکه و مدینه منصوب شده بود، از امام هادی(ع) نزد متوکل سعایت کرد و برای او نوشت که اگر نیازی به مکه و مدینه داری، «علی بنمحمد(ع)» را از این دو شهر بیرون کن؛ زیرا او مردم را به سوی خود خوانده و گروه زیادی از او پیروی کردهاند.
بر اثر سعایتهای پی درپی «بریحه» متوکل امام(ع) را از کنار حرم جد بزرگوارش رسول خدا(ص) تبعید کرد. هنگامی که امام(ع) از مدینه به سمت سامرا در حرکت بود، بریحه نیز او را همراهی کرد. در بین راه بریحه رو به امام(ع) کرد و گفت: «تو خود میدانی که عامل تبعید تو من بودم. با سوگندهای محکم و استوار سوگند میخورم که چنانچه شکایت مرا نزد امیرالمؤمنین یا یکی از درباریان و فرزندان او ببری، تمامی درختانت را (در مدینه) آتش میزنم و بردگان و خدمتکارانت را میکشم و چشمههای مزرعههایت را از بین خواهم برد و بدان که این کارها را خواهم کرد».
امام(ع) متوجه او شد و فرمود: «نزدیکترین راه برای شکایت از تو این بود که دیشب شکایت تو را نزد خدا بردم و من شکایت از تو را که بر خدا عرضه کردم نزد غیر او از بندگانش نخواهم برد». بریحه چون این سخن را از امام(ع) شنید، به دامن آن حضرت افتاد و تضرع و لابه کرد و از او تقاضای بخشش کرد. امام(ع) فرمود: تو را بخشیدم».
هیبت و وقار
ائمه اطهار(ع) مظاهر قدرت و عظمت خداوند و معادن کلمات و حکمت ذات مقدس حق و منبع تجلّیات و انوار خاصه او هستند. براین اساس از یک قدرت معنوی فوقالعاده و نفوذ و هیبت خاصی برخوردارند. امام هادی(ع) مانند پدران گرامی خود و انبیای الهی، از آنچنان هیبت و نفوذ معنوی برخوردار بود که همگان را وادار به کرنش میکرد و این امر اختصاص به شیعیان حضرت نداشت.
این هیبت و عظمت خدادادی را در زیارت جامعه و از زبان امام هادی(ع) چنین میخوانیم: «طأطأ کل شریف لشرفکم، و بخع کل متکبّر لطاعتکم، و خضع کل جبار لفضلکم، و ذل کل شی ء لکم؛ هر بزرگ و شریفی در برابر بزرگواری و شرافت شما سر فرود آورده و هر خود بزرگبینی به اطاعت از شما گردن نهاده و هر زورگویی در برابر فضل و برتری شما فروتنی کرده و همه چیز برای شما خوار و ذلیل گشته است».
در این باره از محمد بنحسن اشتر علوی نقل شده که گفت: «همراه پدرم با جمعی از مردم عباسی، طالبی و جعفری نزد متوکل عباسی بودیم که ناگهان ابوالحسن، امام هادی(ع)، وارد شد و آهنگ در قصر خلیفه را کرد تمامی حاضران بلا استثناء از مرکبهایشان فرود آمده احترامات لازمه را به عمل آوردند تا حضرت وارد کاخ شد، مردی از آن جمع از این تجلیل و گرامیداشت به خشم آمده لب به اعتراض گشود و گفت که این تشریفات برای کیست؟! چرا برای این جوان این همه احترام بگذاریم؟ او نه از ما بالاتر است و نه بزرگسالتر. به خدا قسم هنگام خارج شدن، دیگر برای او بپا نخواهیم خاست و از اسب فرود نخواهیم آمد.
ابوهاشم جعفری به او چنین پاسخ داد که به خدا سوگند با ذلت و کوچکی به او احترام خواهی گذاشت ... لحظاتی بعد امام(ع) از قصر خارج شد و بانگ تکبیر و سرود توحید برخاست و همه مردم به احترام امام بپا خاستند، ابوهاشم مردم را مخاطب ساخته گفت که مگر شما نبودید که تصمیم داشتید به حضرت احترام نگذارید؟ گروهی از آن میان پرده از حالت درونی خود برداشته گفتند که به خدا قسم نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و بیاختیار از اسب فرود آمده به ایشان احترام گذاشتیم».
زید بن موسی چندین بار به عمر بنفرج گوشزد کرد و از او خواست که وی را بر امام هادی(ع) مقدم بدارد و میگفت او جوان است و من عموی پدر او هستم. عمر بنفرج سخن او را برای امام هادی(ع) نقل کرد. امام فرمودند که یک بار این کار را بکن. فردا مرا پیش از او در مجلس بنشان، سپس، ببین چه خواهد شد. روز بعد عمر، امام هادی(ع) را دعوت کرد و آن حضرت در بالای مجلس نشست. سپس، به زید اجازه ورود داد. زید در برابر امام (ع) بر زمین نشست. چون روز پنجشنبه شد ابتدا به زید اجازه داد تا وارد شود و در صدر مجلس بنشیند، سپس، از امام(ع) خواست تا وارد شود. امام(ع) داخل شد. هنگامی که چشم زید به امام افتاد و هیبت امامت را در رخسار حضرت مشاهده کرد، از جایش برخاست و امام(ع) را بر جای خود نشاند و خود در برابر او نشست.
هیبت امام آنچنان قوی و نفوذ ایشان آنقدر نیرومند بود که هنگام آمدن نزد متوکل تمامی درباریان و نگهبانان قصر بیاختیار هنگام حضور امام(ع) قیام میکردند و بدون کمترین بهانهجویی و به انتظار گذاشتن، درها را میگشودند و پردهها را کنار میزدند. ناگفته پیداست که نیرومندی و هیبت امام(ع) ناشی از سلطنت دنیوی یا اندوختههای مالی نبود، بلکه سر عظمت ایشان در اطاعت خداوند متعال، زهد در دنیا و پایبندی به دین بود. امام خواری و ذلت عصیان خدا را از خود دور ساخته و از طریق اطاعت پروردگار به اوج عزت و وقار دو جهان رسیده بود.
رسیدگی به مشکلات و گرفتاری مردم
ائمه(ع) نه تنها در زمینه عبادی و بندگی خدا پیشگام بودند و هیچکس در این میدان گوی سبقت را از آنان نربود، بلکه در زمینههای اجتماعی و رسیدگی به کمبودها و مشکلات مردم و برطرف کردن گرفتاریهای آنان نیز پیشگام بودند، به گونهای که کسی از در خانه آنان ناامید بازنمیگشت.
تاریخ، نام افراد زیادی را که برای حل مشکل و رفع گرفتاری خود به پیشوای دهم(ع) مراجعه کرده و از محضر آن حضرت با خشنودی بازگشتهاند، ثبت کرده است. محمد بنطلحه نقل میکند: «امام هادی(ع) روزی برای کار مهمی سامرا را به قصد دهکدهای در اطراف ترک کرد. در این فاصله عربی سراغ آن حضرت را گرفت. به او گفته شد که امام(ع) به فلان روستا رفته است. مرد عرب به سمت دهکده حرکت کرد. وقتی به محضر امام(ع) رسید، گفت که من اهل کوفه و از متمسکان به ولایت جدت امیرمؤمنان(ع) هستم، ولی بدهی سنگینی مرا احاطه کرده است، چندان که قدرت تحمل آن را ندارم و کسی را جز شما نمیشناسم که حاجتم را برآورد. امام(ع) پرسیدند بدهکاریات چقدر است؟ عرض کرد که حدود ۱۰ هزار درهم.
امام(ع) او را دلداری داد و فرمود ناراحت نباش مشکلت حل خواهد شد. دستوری به تو میدهم عمل کن و از اجرای آن سر متاب. این دستخط را بگیر، هنگامی که به سامرا آمدی، مبلغ نوشته شده در این ورقه را از من مطالبه کن، هر چند در حضور مردم باشد. مبادا در این باره کوتاهی کنی.
پس از بازگشت امام(ع) به سامرا، مرد عرب، در حالیکه عدهای از اطرافیان خلیفه و مردم در محضر آن حضرت نشسته بودند وارد شد و ضمن ارائه نوشته امام(ع) به آن حضرت، با اصرار، دین خود را مطالبه کرد. امام(ع) با نرمی و ملایمت و عذرخواهی از تأخیر آن، از وی مهلت خواست تا در وقت مناسب، آن را پرداخت کند، ولی مرد عرب همچنان اصرار میکرد که هم اکنون باید بپردازی. این جریان به متوکل رسید. دستور داد سی هزار دینار به امام(ع) بدهند. امام(ع) پولها را گرفت و همه را به آن مرد عرب داد. او پولها را گرفت و گفت: خدا بهتر میداند که رسالتش را در چه خاندانی قرار دهد».