به گزارش خبرگزاری بسیج از فارس، روایت زیر، داستانی واقعی از حادثهای است که در سال ۱۳۶۲ برای عدهای از جوانان جهرمی اتفاق افتاد. متن روایت بدین شرح است:مهرماه سال ۱۳۶۲ هجری شمسی بود و جهرم در دهه اول محرم سیاه پوش عزای سرور و سالار شهیدان…
اتوبوس کمیته امداد امامخمینی(ره)، بچههای خستهی عملیات والفجر ۲، از غرب کشور را با خود به شهر آورد، آنها کسانی بودند که مرخصی گرفته و از تیپ المهدی(عج)، به جهرم برگشته بودند تا تاسوعا و عاشورا را در مسجد و حسینههای شهرستان به عزاداری سالار شهیدان بپردازند.
* دفتر اعزام نیروی سپاه جهرم مثل هرروز باز بود. کسانی که مرخصیشان تمام شده بود و میخواستند به جبهه باز گردند میآمدند و اسمشان را مینوشتند که با اتوبوس کمیته، عازم جبههی غرب شوند؛ اما به خاطر روزهای پرالتهاب و سراسر شور و شوق، تاسوعا و عاشورا و اشتیاق وافر بچههای جبهه و جنگ به شرکت در عزاداری آقا ابا عبدالحسین(علیه السلام)، استقبال کمتر بود. فقط یک سوم صفحه کاغذ پر شده بود… از طرفی هم دستهها و هیئتهای سیاهپوش، سینهزنان و زنجیرزنان، کوچه پس کوچهها و خیابانهای شهر را از صدای یاحسین، یاحسین پرکرده بودند. صدای طبل و سنج در فریاد سینهزنها که با شور و هیجان نوحهی دسته را بازخوانی میکردند گم بود…
مسافران اتوبوس کمیته امداد امام (ره) از خلوتی خانههایشان استفاده و ساک و وسایلشان را سریع جمع کرده و جلو کمیته امداد جهرم، جمع شده بودند. مجید پویان، کاغذی دستش بود، و در ورودی پله اتوبوس ایستاده و یکی یکی اسمها را از روی کاغذ میخواند: ابراهیم یاعلی، غلامعباسکارگرفرد، سیدمسعود مروج ، حمیدرضا یثربی، اسدالله رزمدیده، محمدحسن مصطفیزاده، بمانعلی ناصری، مصطفی رهایی، سعید اعظمی، حمید مقرب، محمود زارعیان، کرامت الله اقناعی، سید مهدیصحرائیان. مسئول اعزام نیرو اسم هر کس را که می خواند یا حسین گویان سوار اتوبوس می شود.
* مسافران اتوبوس ۱۵ نفرند: راننده آقای غلامحسین رشیدیان، با کمکی و شاگردش همراه با ۱۳نفر، از گلهای نورستهی باغ عشق و ایمان. هرکس دوتا صندلی هم که بگیرد، باز جای خالی هست… رزمندهها همه کم سن و سال هستند. بیشتر آنها، دانشآموز و شاید هم بچههای یک کلاس یا مدرسه باشند، بزرگترشان مصطفی رهایی و غلامعباس کارگر است. مصطفی و غلامعباس پاسدار و بقیه بسیجی هستند، در بین آنها فقط بمانعلی ناصری صبح زود از خفر آمده تا به اتوبوس برسد…
اذان ظهر تاسوعا، سکوتی در اتوبوس حکم فرما میشود…
* شب عاشورا
شب عاشور است و اتوبوس در سکوتی محزون در جادههای پُر پیچ و خم کردستان به پیش میرود. شب عاشورا نمیشود غمگین نبود. هرکس برای خودش زمزمهای دارد. شب عاشورا آخرین شب عمر امام حسین(ع) و ۷۲ تن از یاران با وفایش بود. این شب عاشورا هم شاید آخرین شب عمر مسافران اتوبوس باشد. کسی نمیداند دست سرنوشت، برای مسافران آسمانی چه تقدیری را رقم خواهد زد…
*مهاباد – جاده
روز عاشورا غمگینتر از شب عاشورا از راه میرسد. رشیدیان، راننده سخت کوش اتوبوس، سعی میکند بچهها را به حرف بکشد و آنها را از این سکوت آزار دهنده رها کند. حِس غریبی در فضای اتوبوس حاکم است، راننده میخواهد که تا قبل از ساعت چهار، زمان منع عبور و مرور در کردستان، به جایی برسد و شب را در آنجا بماند. او مقر سپاه مهاباد را برای ماندن شبانه انتخاب میکند…
* عصر عاشورا – مهاباد
راننده آخرین پیچ جاده را که رد میکند میبیند که یک مینیبوس و چند ماشین کنارجاده ایستادهاند. راننده پا از روی گاز برمیدارد و سرعتش را کم میکند تا از کنار ماشینها با احتیاط رد شود، ناگهان یک نفر کومله با لباس کردی، آرپیجی بر روی دوش به وسط جاده میپرد. مصطفی رهایی دست به اسلحه میبرد. رشیدیان ترمز محکمی میگیرد، بچه ها از شیشه اتوبوس میبینند دو نفر دیگر کلاشهایشان را به سمت اتوبوس نشانه رفته اند، یکی داد میزند کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . .
* پنچ کیلومتری مهاباد
اینجا ۵ کیلومتر مانده به مهاباد است… فرمانده کوملهها مسافرین اتوبوس را پیاده میکند. پلاک اتوبوس شخصی است. یک نفر بالا میرود و اتوبوس را میگردد یک نفر دیگر هم جعبههای بغل را باز کرده و وسایل بچهها را بیرون میریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچهها پیدا میشود. کارتها را به فرمانده خود میدهند و او دستور میدهد همه را لا به لای درختهای اطراف جاده ببرند…
*** عصر عاشورا – مهاباد
فرمانده کوملهها دستور قتل رشیدیان را میدهد اما او میگوید که یک راننده شخصی است و زن و بچه دارد، او را برمیگردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش میرسد، آنها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت میرسانند و بقیه بچهها را داخل درختها میبرند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش میرسد و بدن سوراخ، سوراخ بچهها، روی خاک ها در لا به لای درخت ها میافتد کردها به غلامحسین رشیدیان دستور میدهند که با اتوبوس برگردد . . .
*** عصر عاشورا – مهاباد
تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب است از روبرو میآید پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکتند، غلامحسین تویوتا را که میبیند چراغ میزند و میایستد، تویوتا متوقف میشود… غلامحسین سراسیمه پایین میپرد و تند تند ماجرا را تعریف میکند. رانندهی تویوتا گازش را میچسباند که سریعتر به صحنه برسد. پشت سرش غلامحسین اتوبوس را به سمت مهاباد برمیگرداند. در صحنه جنایت خبری از کوملهها نیست و فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به رشیدیان میگوید: اینها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شدهاید وگرنه تلفات زیادی از ما میگرفتند . . .
در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفته اند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه میکنند… دو روز دیگر شهدا برمیگردند و با شکوه تشییع میشوند اما در تشییع امام حسین و اصحابش جز تعدادی از طایفه بنی اسد و امام سجاد (علیه السلام) کسی حضور ندارد… آری . . . کربلا همیشه در تکرار است … کربلا همیشه وجود دارد.
انتهای پیام/