مادر شهید غریب در اسارت، «حمزه کشاورز افشار»؛

منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما خبر شهادتش را آوردند!

منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما خبر شهادتش را آوردند!
خبر دادند که پسرم به همراه دوستانش اسیر شده و من منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما بعد از مدتی، خبر شهادت فرزندم را به من دادند... ناگفته‌های مادر شهید غریب در اسارت، «حمزه کشاورزافشار» تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۹۵۶۰۳۱۶
|
۰۹ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۴۹

 

قزوین_ به گزارش بسیج، زهرا اسدی‌ قارخونی مادر شهید حمزه کشاورز افشار از خودش می‌گوید: سال ۱۳۲۷ به دنیا آمدم، چهار خواهر و یک برادر بودیم، بچه اول بودم، پدرم کشاورز و مادرم خانه‌دار بود. درس نخوندم.

وی اضافه می‌کند: پدر و مادرم به رعایت حجاب فرزندان‌شان حساس بودند و اهمیت آن را توضیح می‌دادند تا رعایت کنند. همچنین فرزندان‌شان را به نماز خواندن توصیه می‌کردند.

اسدی‌قارخونی بیان می‌کند: در دوازده سالگی با پسر دایی‌ام ازدواج کردم، شغلش آزاد گچ‌کار، معتقد به ارزش‌ها و رعایت حق‌الناس و لقمه حلال و حرام بود، زندگی مشترک‌مان را نزد مادرشوهرم در روستای عباس‌آباد آغاز کردم.

مادر شهید کشاورزافشار ادامه می‌دهد: بعد از ازدواج، بچه‌دار نمی‌شدم خیلی آرزو داشتم و دعا می‌کردم بچه‌دار بشم، که یازدهم دی ماه سال ۴۷ پسرم حمزه به دنیا آمد، اسمش را یک مرد قرآن‌خوان روستا انتخاب کرد.

پسرم کمک حال پدر و مادرش بود

وی با اشاره به ویژگی‌های اخلاقی شهید کشاورزافشار می‌گوید: پسرم صبور، قانع، درس‌خوان، مهربان، خوش اخلاق و در کار خانه کمک حالم بود، به من می‌گفت مادر تو استراحت کن من به جایت کار می‌کنم، در کار کشاورزی و دامداری و رسیدگی به دام‌ها کمک حال پدرش بود. به اعضای خانواده و دیگران احترام می‌کرد و به قرائت قرآن‌کریم علاقه داشت.

اسدی‌قارخونی بیان می‌کند: حمزه ۱۸ ساله بود که به قزوین آمدیم و در نواب ساکن شدیم. بعد از ۲ سال به سربازی رفت بعد از حمزه ۴ پسر و یک دختر داشتم. اصلاً شیطونی نمی‌کرد، حرف گوش‌کن بود و هر چه می‌گفتیم انجام می‌داد با بچه‌ها بازی می‌کرد. من و پدرش از رفتارش راضی بودیم. اهل رفت و آمد به منزل فامیل بود و دوست داشت جویای احوال آن‌ها باشد. اخلاقش خوب بود. خاله‌ها و دایی‌هایش را خیلی دوست داشت. برای من و خواهرانش کادو می‌خرید تا خوشحال‌مان کند.

پسرم بسیجی و اهل پس‌انداز کردن بود

مادر شهید کشاورزافشار می‌گوید: پدرش که به قزوین آمد همچنان گج کار بود و در اداره عمران کار می‌کرد و حمزه هم صبح‌ها گچ کاری می‌کرد و شب‌ها برای درس خواندن شبانه‌روزی می‌رفت و تا پایان پنجم ابتدایی درس خواند.

وی بیان می‌کند: پول‌هایش را خرج نمی‌کرد حقوقش را که می‌گرفت به پدرش می‌داد. پدرش می‌گفت همه حقوق‌ات را نده حداقل پنج تومان نزد خودت نگه دار. اما می‌گفت اگر پول پیشم باشد خرج می‌کنم، اما پیش شما باشد بهتر است.

اسدی‌قارخونی اظهار می‌کند: در ایام محرم عاشورا نقش علی‌اکبر در تعزیه روستا ایفا می‌کرد، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم که روزی پسرم شهید بشود. حمزه در زمان انقلاب ۱۰ ساله بود. بیشتر اخبار انقلاب را از رادیو می‌شنویدیم.

مادر شهید کشاورزافشار می‌گوید: بعد از انقلاب پسرم بسیج می‌رفت و کار‌های فرهنگی انجام می‌داد، ۱۸ ساله که شد از سوی ارتش به سربازی رفت. هر ۴۰ روز هم مرخصی می‌آمد.

منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما خبر شهادتش را آوردند!

وی بیان می‌کند: یک بار مرخصی آمد، دو روز مانده بود که مرخصی‌اش تمام شود دوستش آمد گفت عملیات است بیا برویم، پسرم هم رفت گفتم نرو هنوز دو روز مانده، اما گفت نه مامان، می‌روم عملیات نزدیک است باید حضور داشته باشم و در ادامه گفت شاید من شهید شدم، گفتم خدا نکنه که شهید بشوی گفت مادر جان شهادت سعادت است و شهید شدن آرزوی من است و رفت.

اسدی‌قارخونی از شنیدن خبر شهادت پسرش می‌گوید: ابتدا خبر دادند که پسرم به همراه دوستانش اسیر شده و من منتظر بازگشتش به خانه بودم، اما بعد از مدتی یک مرد روحانی منزل ما آمد و گفت فرزندت به شهادت رسیده، اما من قبول نکردم و گفتم فرزندم به همراه دوستانش اسیر شده و به خانه باز می‌گردد، اما ایشان سرانجام مرا توجیه کرد که شهید شده است.

مادر شهید کشاورزافشار اضافه می‌کند: پسرم سال ۱۳۶۷، در میمک توسط نیرو‌های عراقی به اسارت درآمد و شانزدهم دی ۱۳۶۸، به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهر زادگاهش قرار دارد.

وی ادامه می‌دهد: پسرم گفت وصیت‌نامه بنویسم، اما من نگذاشتم و گفتم ان‌شاءالله شهید نمی‌شوی و برمی‌گردی. از شهادت پسرم بی‌تاب شدم و گریه می‌کردم. یک روز برادرم گفت حمزه به خوابم آمد و گفت به مادرم بگوئید برایم گریه نکند من جایم خوب است، اما من هر زمان، خاطراتش به یادم می‌آمد گریه می‌کردم.

 

گزارش: زهرا محبی 

 

انتهای پیام

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار