ناگهانی از ابر و باران
خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ سلام امام همه روزهای ما، بین واژه ها و درد مانده ام، نمی دانی چه شبی بر ما گذشت سرد و تلخ و به همان میزان سخت و دردناک تر از آن تایید خبر شهادتت بود.
سید شهر ما بودی و مهربان، صبح که شد همه می خواستند از خانه بیرون بیایند شبیه پروانه های در پیله تنیده که خود را بخواهند رها کنند و به پرواز درآیند، دنبال شانه ای بودیم تا هق هق گریه های مان را از چشمان مه آلودمان فرو ریزیم.
جایی نبود جز همان بیتی که همیشه مأمن ما بود بخصوص برای ما خبرنگاران، جسم رنجور خود را به سمت بیت کشیدیم، همه آمده بودند، همه اشک می ریختند، همه سر در شانه هم گذاشته بودند ولی مگر اشک از اندوه دل مان می کاست.
نمی دانم چرا این گونه در ناگهانی از ابر و باران و میان یاران، بار بر بستی و رفتی نمی دانم چرا این گونه غریب و مظلوم از ما جدا شدی.
خبرنگاران همه آمده و از خاطرات با شما بودن گفتند، از توجه و مهربانی ات و از لبخندت اما چه سود دیگر نبودی و ما ناباورانه باید قبول می کردیم خانه نیستی و از همان در بیت باز می گشتیم پشت میز کارمان و می نوشتیم از مهربانی ات، از رفتنت و از بی وفایی ات اما نه بی وفا نبودی حاج آقا بی وفایی و بی توجهی در قاموس زندگی ات راهی نداشت.
ما خوب می دانستیم، خوب خوب می دانستیم این همه خوب بودن مزدی دارد و شما این مزد را در این سفر گرفتی و ما را یتیم کردی.