قزوین_به گزارش بسیج، علی صادقی از خاطرات خود میگوید: یک روز پس از بمباران شیمیایی حدود ساعت ۱۱ قبلاز ظهر بود که با چند نفر از دوستان رزمنده برای لحظهای استراحت روی خاکریز پایگاه فرماندهی عراقیها که به دست رزمندگان آزاد شده بود، نشست و صحبت میکردیم.
روبروی ما شهر ویران شده حلبچه بود که کشته و زخمیها توسط نیروهای امداد و نجات جابهجا میشدند. جوانی را دیدیم که مادربزرگش را به کول گرفته و بهطرف پایگاه میآید در واقع بازمانده یک خانواده بودند حدود ۳۰ قدمی ما بود که یکدفعه صدای مهیبی آمد و دیوار صوتی توسط هواپیماهای عراق شکسته شد همه در حال سنگر گرفته بودند تا آسیب نبینند.
ما سه نفر هم بلافاصله وارد اولین سنگر مسقف شدیم که سنگر مستحکمی بود و از داخل امکان مشاهده بیرون وجود داشت. دیدیم که آن جوان، پیرزن را در کنار انبوهی از مینهای خنثی شده که در کنار پایگاه دپو شده بود رها کرده و وارد سنگر ما شد در همان لحظه یکی از بمبهای خوشهای به میلهها اصابت کرد و مینها شروع به سوختن کردند.
همینطور مینها یکی پس از دیگری منفجر میشدند و هر لحظه ممکن بود آن پیرزن کشته شود، پیرزن همینطور مچاله در کنار حجم زیادی از آتش مینها نشسته و قادر به حرکت نبود در این حین آقای سعید مقدم از رزمندگانی که آن زمان دانشجو بود و برای شرکت در عملیات به جبهه آمده بود در جمع ما داخل سنگر بود که یک دفعه از سنگر بیرون رفت و در شرایطی که هیچکس جرئت سر بر آوردن از سنگرش را نداشت دوید و آن پیرزن را به آغوش گرفت و بدو بدو وارد سنگر شد.
در واقع جان خود را به یک خطر حتمی انداخت که یک انسان را نجات دهد در آن لحظه چنان شوکی به ما وارد شد که نتوانستیم حرفی بزنیم یا اقدامی داشته باشیم جالب اینکه آن جوان با دیدن این فداکاری گریه میکرد.
منبع: کتاب اول خاکریز
انتهای پیام/۱۰۱۰