همزمان با هفته دفاع مقدس همراه با خانواده شهدا:
جنگ تمام شد، اما سختیهای ما تمام نشد/خاطراتی که حتی بیان کردنش همراه با آه و درد است
دوران ۸ سال دفاع مقدس به رنج دوری همسرم، غم شهادت ۲ برادرم یعنی سردار عباس دهنوی و علی دهنوی و جانبازی یکی از برادرانم هم اضافه شد. با پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و پایان جنگ، محمدرضا، پدر و ۲ برادر دیگرم به خانه برگشتند، اما با پابان جنگ و بازگشت همسرم سبک زندگی من هیچ تغییری نکرد در واقع جنگ تمام شده بود اما سختی هایش همچنان ادامه داشت.
به گزارش خبرگزاری بسیج خراسان رضوی از نیشابور، دفاع مقدس یادآور رشادت جوانان و نوجوانانی است که در دوران ۸ ساله دفاع مقدس چنان پایمردی کردند، که برای حفظ وطن و دفاع از ناموس، شهید یا جانباز و آزاده شدند و در این بین نقشآفرینی زنانی که نجیبانه شانه به شانه همسران، پسران و برادرانشان در پشت جبهه فداکاری کردند، ستودنی است. به بهانه چهل و چهارمین سالگرد آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق، علیه کشورمان ایران به سراغ خدیجه دهنوی فرمانده پایگاه بسیج روستای دهنو خالصه نیشابور میروم تا از روزهای تلخ دوران تلخ جنگ ۸ ساله بگوید.
ناله هایی که فقط درد زایمان نبود، درد تنهایی بود...
صبح اولین روز خرداد سال ۶۴ نماز را که خواندم، بعد از روشن کردن سماور نفتی، مثل همیشه پیچ رادیو را برای شنیدن اخبار جنگ چرخاندم که ناگهان درد عجیبی در کمرم پیچید. دردی شدید که هر چه می گذشت شدتش بیشتر میشد، هر طوری بود، خودم را به درب خانه رساندم و زن همسایه را صدا کردم. یادم نمیآید چقدر طول کشید تا به بیمارستان رسیدیم اما پایم که به بیمارستان رسید دیگر خبری از آن درد کشنده نبود. تا چشم دکتر بیمارستان به من افتاد، گفت: هنوز برای زایمان زود است. چند روز دیگر بچه متولد میشود. این شد که به خانه برگشتم. تا ساعت ۱۰ شب دردهای گاه و بیگاه را تحمل کردم، بعد از آن درد چنان امانم را برید که چادر را روی سرم کشیدم و دوباره از زن همسایه کمک خواستم. اما باز هم دکتر بیمارستان بستریام نکرد و گفت: این خانم بچه اولش است، به این زودی زایمان نمیکند. به ناچار به خانه برگشتم. ساعتی بعد دیگر نالههایم نه فقط از درد زایمان، که از غم تنهایی و بیکسی بود. دلگیر بودم از پدر و مادرم که برای حج به مکه رفته بودند. برادرانم و محمدرضا همسرم که در جبهه بودند. حتی از طفلم که هنوز به دنیا نیامده بود. اگر ۵ روز زودتر، وقتی که محمدرضا مرخصی بود، به دنیا میآمد من این طور جان به لب نمیشدم.
طفل ۶ روزهای که از دستم رفت
شب از نیمه گذشته بود با خودم گفتم هر طور شده تا صبح تاب میآورم و صبوری میکنم. اما خامی کردم خبری از رفتن درد نبود، این بار دیگر به جای رفتن به بیمارستان، زن همسایه، پیرزن قابله را از روستاهای اطراف بالای سرم آورد و بالاخره نزدیکیهای اذان صبح طفلم به دنیا آمد.چشمم که به لپهای گلی و چشمان سیاه پسرم افتاد انگار دنیا را به من داده بودند، اما عمر شادی و خوشحالیام مثل عمر پسرم کوتاه بود. طفل بیگناهم ۳ روز بعد از تولد چنان در تب میسوخت که پدر و مادرم با اینکه تازه از سفر مکه برگشته بودند، پسرم را از آغوشم گرفتند و به بیمارستان بردند.پسرم بستری شد و من ۳ روز تمام پشت شیشه اتاق، نوزادن زل میزدم به صورت پسرم که میان مرگ و زندگی دست و پا میزد و از بخت بد من، زور مرگ چربید و طفل۶ روزهام به خاطر بیماری کزاز از دستم رفت.
وقتی بدن سرد و بی جان نوزادم را در آغوش کشیدم
بانوی میانسال نیشابوری آه بلندی میکشد و میگوید: با این که حالا ۵ فرزند و ۱۰ نوه دارم اما هنوز و تا روزی که نفس میکشم، حسرت اینکه اگر آن شب شوهرم یا یکی از برادرانم کنارم بودند و مرا به بیمارستان میبردند، اگر دکتر بیمارستان بستریام میکرد، اگر وسایل قابله روستا بهداشتی و تمیز بود و...، این حسرت با من است. همان لحظه که بدن سرد طفلم را برای آخرین بار در آغوش کشیدم، تصمیم گرفتم دیگر بدون محمدرضا در نیشابور نمانم. این شد که ۲ ماه بعد که همسرم برای مرخصی آمده بود، قانعش کردم و همراه محمدرضا راهی کامیاران شدم.
نگرانی هایی که تمام نمی شد
نیمه شب بود که به کردستان و بعد هم شهر کامیاران رسیدیم. همان ابتدای شهر پیاده شدیم. من تا آن وقت کردها را ندیده بودم، یکی از کردها برای راهنمایی آمد با کمک او چند کیلومتری در جنگل پیاده رفتیم تا به شهرکی که رزمندهها و خانوادههایشان در آنجا مستقر بودند رسیدیم. همان جوان کُرد، کلید خانه سازمانی را به محمدرضا داد، خداحافظی کرد و رفت. چشمم که به خانه سازمانی افتاد، تعجب کردم. همه وسعت خانه، ۲ اتاق کوچک بود، با آشپزخانهای یک متری که به طور مشترک با خانواده رزمندهای لرستانی از آن استفاده میکردیم. تمام وسایل آن خانه سازمانی هم یک موکت، چراغ والر، چند کاسه، بشقاب و قابلمه بود. بانوی صبور سالهای جنگ با دستانش به دشت جلوی خانهشان اشاره میکند و میگوید: تصور کنید دختری که در روستا بزرگ شده و زندگی کرده، چطور میتواند خانه سازمانی به آن کوچکی را تاب بیاورد؟ اما برای من آن چهاردیواری کوچک و تنگ، حکم بهشت را داشت. چون همسرم کنارم بود.با آنکه محمدرضا بیشتر وقتش در منطقه میگذشت و هر ۴ روز یک بار برای چند ساعت یا نهایت یک روز به دیدنم میآمد، اما من به همین ساعتهای کوتاه دیدار راضی بودم.یادم میآید، یک بار ۱۰ روزی از رفتن محمدرضا گذشت و هیچ خبری از او نداشتم. همزمان با او پدر و ۵ برادرم هم در جبهه بودند. نگران و درمانده، مانده بودم در بیخبری، نه رادیو، نه تلویزیون، نه حتی یک نفر که از نیشابور برایم خبری بیاورد.
جواب نامه، فوریِ فوری است
دلم گرفته بود، یک برگ کاغذ از همسایه گرفتم ۳ خط احوالپرسی برای خانوادهام در نیشابور نوشتم و بقیه برگه را فقط نوشتم؛ جواب نامه فوری، فوری، فوری...پایین نامه هم نوشتم دوستدار شما خدیجه دهنوی. بعد هم نامه را تا کردم و لای قرآن گذاشتم.با اینکه نامه را پست نکردم، چون جایی را بلد نبودم و شهرکی که ما ساکن بودیم فاصله زیادی تا شهر کامیاران داشت اما با نوشتن همین نامه آرامش پیدا کردم و آرام شدم. چند روز بعد وقتی محمدرضا از ماموریت برگشت با دیدن نامه هم خودش گریه کرد و هم من!هرجایی تو باشی بهشت همان جاستچند روز بعد همسرم گفت: خدیجه خانم یادش بخیر هر سال همین وقت با زنهای روستا برای جمع کردن سبزیهای کوهی میرفتی، اردیبهشت روستا بوی بهشت میدهد، برایت بلیط میگیرم، برگرد نیشابور! هنوز محمدرضا برایم از روستا و قوم و خویشها میگفت که با ناراحتی از جایم بلند شدم.برای اولین بار و آخرین بار صدایم را بالا بردم و گفتم: هر جا تو باشی بهشت همانجاست، برای من هیچ منظرهای زیباتر از دیدن تو با چفیه و پوتین خاکی نیست، هیچ عطری خوشبوتر از بوی باروت نشسته روی لباست نیست، من اینها را میان هقهق گریههایم گفتم و از اتاق بیرون آمدم. همان شب محمدرضا به ماموریت رفت و دوباره من ماندم و چشمان منتظری که به درب آهنی شهرک دوخته شده بود. بالاخره چند ماه بعد مدت ماموریت محمدرضا در کامیاران تمام شد و با هم به نیشابور برگشتیم. من در نیشابور ماندم و محمدرضا به جبهه بازگشت و تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه ماند. نمیدانم خدا چه صبری در دلم گذاشته بود، که همه ترس و وحشتم از جنایت رژیم بعث عراق در جبههها، سختی و تلخی روزهای طولانی و کشدار انتظار را برای دیدن دوباره محمدرضا تاب میآوردم.
جنگ تمام شد، اما سختیهای ما تمام نشد...
دوران ۸ سال دفاع مقدس به رنج دوری همسرم، غم شهادت ۲ برادرم یعنی سردار عباس دهنوی و علی دهنوی و جانبازی یکی از برادرانم هم اضافه شد. با پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و پایان جنگ، محمدرضا، پدر و ۲ برادر دیگرم به خانه برگشتند، اما با پابان جنگ و بازگشت آقای دهنوی سبک زندگی من هیچ تغییری نکرد.سالهای اول جنگ وقتی با همسرم ازدواج کرده بودم محل زندگی ما روستای دهنو خالصه بود بعد از پایان جنگ تا همین امروز هم محل زندگی ما روستای دهنو خالصه است. خدیجه دهنوی جرعهای آب مینوشد و ادامه میدهد؛ جنگ تمام شد، اما سختیهای ما تمام نشد! یادم میآید سال ۷۰ وقتی برای زایمان بچه چهارم میخواستم به بیمارستان بروم همسرم خانه نبود، من هم پول نداشتم. با وجود درد، فاصله یک هزار متری از خانه ما تا منزل مادرم را به سختی پیاده رفتم و با مادرم راهی بیمارستان شدیم.عجله مادرم باعث شد کیف پولش را برندارد و مجبور شدیم برای هزینه بستری انگشتر مادرم را گرو بیمارستان بگذاریم تا وقتی که همسرم آمد و زمان ترخیص، با دادن مخارج بیمارستان، انگشتر مادرم را پس گرفت.کاش مشکلات ما فقط مالی بود، با اینکه همسرم هرگز به دنبال اثبات جانبازیاش نرفت اما به خاطر بمباران شیمیایی، آسیب جسمی و روحی بسیاری دیده، بعضی روزها حالش به قدری بد میشود و اعصابش به هم میریزد که هیچ دارو و درمانی جواب نمیدهد.
هر کس به هر اندازهای که توان دارد باید از اسلام دفاع کند
وقتی از خانم دهنوی میپرسم، اگر زمان به عقب برگردد باز هم با آقای محمدرضا دهنوی ازدواج میکنید به پهنای صورت میخندد و محکم جواب میدهد؛ ۱۰۰ درصد. افتخار میکنم که طی ۸ سال جنگ تحمیلی حتی یکبار همسرم را از رفتن به جبهه منع نکردم. فرمانده پایگاه بسیج روستای دهنو خالصه نیشابور، خواهر ۲ شهید و یک جانباز و همسر رزمنده ۸ سال دفاع مقدس میگوید: با اینکه هنوز منزل ما در روستا امکانات آب و برق و گاز ندارد. برای آشپزی از کپسول گاز و گرم کردن خانه از بخاری نفتی استفاده میکنم، اما راضیام به وضعیت زندگیام، چون به وصیت برادرم سردار شهید عباسعلی دهنوی عمل کردم که گفته بود: هر کس به هر اندازهای که توان دارد باید از اسلام دفاع کند.
خبرنگار/فاطمه قاسمی
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار