به گزارش خبرگزاری بسیج از فارس، عبدالحسین پیروان، جانباز و ایثارگر دفاع مقدس و برادر شهید محسن پیروان، به مناسبت روز پدر، دلنوشته ای را تقدیم به پدر این شهید و همه پدران شهدای ایران اسلامی کرد. متن این دلنوشته بدین شرح است:
اولین اعزام در شهرستان کازرون تقریباً هفته سوم مهر ماه ۱۳۵۹ بود.
ایثارگران و یا رزمندگان آن روز با تسلیحاتِ از رده خارج شدهی ارتش مثل ام یک، برنو، تیربار برنو، بازوکا، مسلح شده و عازم جبهه میشدند.
از خانواده ما نیز دوبرادر بودیم و یک پسر عمو با پسر خالهاش.
شاید اولین حضور او در بسیج و بدرقه فرزند و فرزندانش همان یک بار بود.
خداحافظی اعزامهای بعدی یا در خانه بود و یا در مغازهاش. ذکر "فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین" و ذکرهای دیگری میخواند که بعدها فهمیدم برای آن است که فرزندش را به خدا بسپارد.
از رفتن ما تا برگشتنمان منتظر میماند... بی هیچ شکایت و گلهای! بی هیچ حرفی!
فقط خدا میداند در آن مدت چند بار میمرد و چند بار زنده میشد. سکوتش را اما ما به حساب رضایت میگذاشتیم و البته همینطور هم بود.
اما دلشورههای درونیاش را هیچ وقت نمیدیدم و نمیفهمیدیم!
نه من بلکه هزاران رزمنده دیگر کجا مرزهای تحمل پدر، شکیباییاش و دندان فشردن بر جگر را از دوری فرزند میفهمید و میدانست. اکنون اما همه ما خیلی دقیق و خیلی عمیق میدانیم که این پدران و مادران شهدا بودند که "اصل ایثار" بودند و نه ما.
پدر و پدرانی که گریههایشان را ندیدیم، دردهایشان را اصلاً نفهمیدیم، جامعه شناختی از آنها نداشت و شاید هنوز هم نداشته باشد!
پدر و پدرانی که کسی از آنها قدرشناسی نکرد، از غربت پدرانهشان کسی آگاه نشد و تنها نام فرزندانشان بود که بر تابلوها مینشست و تا پایان عمرشان میشد آینه حسرت و آهشان!
تنها یک بار فرصت نکردم با پدر خداحافظی کنم و عجله داشتم به اعزام برسم. نامه نوشت:
"مگر من از رفتن تو به جبهه ناراضی بودم و یا مانعت میشدم که خداحافظی نکردی؟!" هنوز سالها بعد از فوتش وقتی یاد این جمله میافتم بر خود میلرزم و آب می شوم! نکند حلالم نکند!
امروز همه ما پدر شدهایم و خوب میفهمیم فرزند یعنی چه و فرزندداری چه طعمی دارد! و صد البته اینکه از دست دادنش یعنی چه!
بعد از شهادت برادرم (محسن) یکبار تا بسیج همپایم شد. او میگفت و من گوش میکردم اما تصمیم من به رفتن بود و او محکومِ تصمیم من.
چه دشوار است پدری فرزندش را پند دهد و فرزند فقط سکوت کند و راهِ خودیافته را ادامه دهد بی آنکه منطق کلمات پدر را درک کند!
در طول دوران دفاع گاه هر دو فرزند و تا پایان آن یک فرزندش در جبهه بود. خم به ابرو نیاورد اما و در شهادت محسنش گریه نکرد. فقط ذکر میگفت و باز هم ذکر!
زندگی و سرنوشت پدران همه ما و همه شهدا اینگونه بود. آری چنین بود!
مادر میگفت آخرین روز زندگیاش از صبح تکرار میکرد که پسرم (شهید محسن)آمده برای ناهار! غذای خوب براش بپز! و من بیتوجهی میکردم و نمیدانستم جریان چیست؟
دوباره برای شام هم همین جمله را تکرار کرد و رفت مسجد برای نماز مغرب و عشا. وقتی برگشت گفت: شام برای پسرم چه کردی؟مانده بودم که چه میگوید! شام را خورد و کمی بعد به نماز شب ایستاد. باز هم تعجب کردم! همیشه نیمهشب و دقیق برای نماز شب بلند میشد!!!!
مثل همیشه زود خوابید. اینبار اما بیداریاش عمیق و واقعی بود و برای همیشه به فرزند شهیدش پیوست!
کاش این روزها در کنار تجلیل از شهدا از پدران و مادران شهدا قدرشناسی کنیم که فردا دیر است... بسیار دیر! تاریخ باید بداند که ابتدا پدران و مادران شهدا و ایثارگران ایثارگری کردند و بعد فرزندانشان. تاریخ باید پدر و پدرانمان را بشناسد! تاریخ باید بداند....
حسین پیروان
۲5 دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی