نگاهی به شهربانی روبهرو انداخت و نفس عمیقی کشید. قلبش تند میتپید، انگار میخواست از سینهاش بیرون بزند. این اولین قدم او در راهی طولانی بود، راهی که از کوچههای اردبیل آغاز شده بود و به جبهههای جنگ ختم میش

خبرگزاری بسیج - اردبیل: در میان هیاهوی زندگی و گذر ایام، گاه خاطراتی چون نگینی درخشان در ذهنها میمانند. خاطراتی از جنس ایثار و فداکاری، از جنس عشق به وطن و آرمانهای انقلاب. در آستانه دهه فجر انقلاب اسلامی و روز جانباز، خبرگزاری فارس استان اردبیل میزبان مردی از جنس همین خاطرات است. مردی که در کوران حوادث انقلاب، جوانیاش را بهپای آرمانهایش گذاشت و در سالهای دفاع مقدس، جسمش را سپر بلای وطن کرد. حاج اصغر زکی پور، جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس، امروز مهمان ماست تا از خاطرات شیرین و تلخ آن دوران، از عشق و ایثار، از امید و ناامیدی، و از مردانگیهای بیادعا برایمان بگوید. در این گفتگوی صمیمانه، پای صحبتهای مردی مینشینیم که تاریخ را با گوشت و پوست خود لمس کرده است. مردی که انقلاب را نه در کتابها، بلکه در خیابانها و سنگرها تجربه کرده است و جنگ را نه در فیلمها، بلکه در خط مقدم و در میان خون و آتش دیده است. با ما همراه باشید در این سفر خاطرات، سفری به عمق جانودل حاج اصغر زکی پور، مردی از جنس ایمان و ایثار.فارس: جناب آقای زکی پور، با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، میخواهیم در مورد فعالیتهای شما در دوران انقلاب اسلامی سوالاتی بپرسیم. لطفا بفرمایید در آن زمان چه میکردید و چه نقشی ایفا کردید؟ زکی پور: خواهش میکنم. من در دوران انقلاب، دانشآموز دبیرستان آریا (که الان روبروی استانداری قرار دارد و به نام حضرت زینبیه تغییر کرده) بودم و کلاس سوم راهنمایی را میخواندم. در آن زمان، ما جزو پیشاهنگهای مدرسه بودیم و در مراسمات مختلف، سرود میخواندیم و در مراسمات دولتی زمان شاه شرکت میکردیم.
بسیج : چگونه شد که از این فعالیتها دست کشیدید؟ زکی پور:یکی از آشنایان ما، حجتالاسلام حسنی، قضیه را برای ما روشن کرد و به ما گفت که در چنین مراسماتی شرکت نکنیم. ایشان با حوزه علمیه رفتوآمد داشتند و ما هم بهتبع ایشان، با طلاب حوزه علمیه ارتباط داشتیم و به آنجا میرفتیم و درس میخواندیم و مطالعه میکردیم.فارس: از فعالیتهای دیگرتان در آن دوران بگویید. زکی پور: این خاطراتی که تعریف میکنم، مربوط به سال ۵۶ است و هنوز قیام و انقلابی صورت نگرفته بود. یک روز که به مدرسه ملا ابراهیم رفته بودیم، در جمع طلاب نشسته بودیم که حجتالاسلام حسنی اعلامیه امام خمینی (ره) را به ما داد و تأکید کرد که کسی این را نبیند و اگر کسی ببیند، هم شما را دستگیر میکند و هم ما را. ما هم آن اعلامیه را زیر بغل زدیم و آمدیم بیرون. نزدیک دبیرستان بهار، بین عالیقاپو و باغمیشه بود که آن زمان نامش ابومسلم بود، در مقابل آن، شهربانی قرار داشت. وقتی از جلوی آن رد میشدیم، ما دو سه نفر بودیم و اعلامیه در جیب من بود و به کسی همنشان نمیدادیم. یکلحظه یکی از آژانها گفت: «آی بچه، بیا اینجا! اون چیزی که زیر لباست قایم کردی چیه؟» ما هم فرار کردیم و یک پیرزنی در کوچه بود، ما وارد خانه آن شدیم و از حیاط پشتی فرار کردیم و رفتیم. پاسبانها هم ما را گم کردند. بعد آمدیم و این بیانیهها را گذاشتیم جلوی من و خواندیم و از مطالب آن استفاده کردیم.
بسیج : فعالیتهای سیاسی دیگری هم داشتید؟ زکی پور: بله، ما قبل از انقلاب، حلقه صالحین داشتیم. بحجت الاسلامام حسنی و سایر دوستان طلبه، حلقه میگذاشتیم و از مباحث دینی و سیاسی، از جمله بحث حکومت اسلامی و غیره، بحث میکردیم. یا در مسجد میرصالح، در منبرهای آقا مسائلی شرکت میکردیم. یا منبر آقای مروج در مسجد آقا.فارس: در راهپیماییها هم شرکت داشتید؟ زکی پور: بله، یکی از روزها در مسجد میرزا علی اکبر اعلام کردند که فردا قرار است راهپیمایی اتفاق بیفتد. آن زمان، ما هنوز در راهپیمایی شرکت نکرده بودیم و فکر میکردیم که مثل پیادهروی به کوه و سایر جاها میرویم و قدم میزنیم. فردایش آمدیم و دیدیم بله، همه مردم جمع شدهاند جلوی میدان ساعت. میدان ساعت برای ما یک نماد بود، ای کاش آن را برنمیداشتند. پنج تا روحانی در میان جمعیت مردم حاضر بودند. یکی از اینها ملا فاطمی بود که قبل از آقای عاملی، در اردبیل امام جمعه بودند و دیگری حاج آقای مظفری بودند. بعد ملا فرشید بودند که نظامی شدند بعدها. یکی هم اگر یادم بیاید ملا یادگاری بود. نفر پنجم یادم رفته است. این سید فاطمی صدای خوبی داشت و مردم او را بالای سرشان گرفته بودند و شعار میداد. گشتیم و دوباره جلوی میدان ساعت جمع شدیم و وقت نماز شد.
آقای فاطمی نماز را اقامه کردند و بعد سخنرانی مختصری انجام دادند. بعد حرکت کردیم و آمدیم به میدان شریعتی. در میدان شریعتی، مجسمه شاه قرار داشت. از طرف شریعتی به طرف باغمیشه، ارتش آمده بود و آرایش جنگی گرفته بود و تانکها و نیروهای مسلح در آنجا مستقر بودند. مرحوم آقای مسائل آمدند و بالای تانک رفتند و گفتند که ما مشکلی نداریم و به صورت مسالمتآمیز آمدیم و اعتراض بکنیم. مردم شعار میدادند: «ارتش برادر ماست». وقتی نزدیک مجسمه شاه میشدند، شعار «مرگ بر شاه» سر میدادند و بعدها، بعد از پیروزی انقلاب، مجسمه را خود مردم تخریب کردند.
بسیج : چه چیزی باعث شد که به جبهه بروید و در جنگ شرکت کنید؟ زکی پور: بعد از پیروزی انقلاب و در سال ۵۸، هنوز یک سال از انقلاب نگذشته بود که امام خمینی (ره) دستور تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی را دادند. ایشان فرمودند مملکتی که ۲۰ میلیون جوان دارد، باید ۲۰ میلیون تفنگدار داشته باشد. هنوز نه جنگی وجود داشت و نه جبههای. ما هم رفتیم بسیج ثبت نام کردیم و فعالیت داشتیم.یک سال از انقلاب نگذشته بود که جنگ شروع شد. اگر درست حساب کنیم، از زمان انقلاب، اختلافات و حرکات شروع شد. قبل از آن هم صدام برنامه داشت. وقتی امام خمینی را به عراق تبعید کردند، صدام امام را از آنجا اخراج کرد. بعد از انقلاب هم صدام حرکتهایی انجام داد. درست است که جنگ رسمی ما ۳۱ شهریور سال ۵۹ رسماً شروع شد، اما قبل از آغاز رسمی جنگ، بیش از ۶۰۰ مورد تجاوز به خاکهای ما توسط صدام انجام شده بود.
بسیج : پس از شروع جنگ، شما چه کردید؟ زکی پور: جنگ شروع شد و ما هم به عنوان یک ایرانی و یک بسیجی عازم جنگ شدیم. خانوادهام با اعزام من مشکل داشتند و اجازه نمیدادند. بعد از یک سال، موافقت خانواده را کسب کردم، مخصوصاً پدرم. یک بار جبهه رفتنم را مطرح کردم، پدرم ناراحت شد و از خانه رفت بیرون. حدود ۶۲ ماه، خدا توفیق داد در جبهه حضور داشتم به عنوان پاسدار.
بسیج : در طول جنگ، در کدام مناطق حضور داشتید و در چه عملیاتهایی شرکت داشتید؟ زکی پور:من در مناطق جنوب، جنوب غرب و کردستان حضور داشتم. اولین عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیات فتح المبین بود. پس از آن در عملیات بیت المقدس، عملیات رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۲، عملیات خیبر و کربلای ۵ نیز حضور داشتم.
بسیج : میتوانید از خاطرات خود در جبهه، به ویژه لحظات دشوار و تاثیرگذار، برای ما بگویید؟زکی پور:جبهه همهاش خاطره است. بگذارید چند داستان کوتاه برایتان تعریف کنم. برای عملیات خیبر آماده میشدیم. گردان ما روحانی داشت که شهید شد. صاحب علی جعفرزاده اهل خلخال بود و زبان شیرینی داشت، مثل تمام خلخالیها. عملیات شروع شده بود و ما هم آماده باش صد در صد بودیم و هر لحظه امکان حرکت داشتیم. روحانی گردان پشت سر هم برای ما روضه میخواند و دعای توسل میخواندیم. بعد از نماز مغرب بود و هوا تاریک شده بود. با آن لهجه شیرین خلخالی، دستش را بلند کرد و گفت: «خدایا خودت عنایت و لطف بکنی به ما، عملیات صدام محو بشود، با این جمع بیاییم زیارت حرم شش گوشه امام حسین (علیه السلام)». همه گریه میکردند. یکی از بچهها بود که از صمیم قلب گریه میکرد. با لحن اعتراضی به روحانی گردان گفت: «حاج آقا چرا این دعا را میکنی؟!» همه جا خوردند و گفتند این چه میگوید؟ همه اعتراض کردند مگر چیز بدی از خدا خواست؟ رزمنده در جواب گفت: «شاید یکی نمیخواهد قبر امام حسین را زیارت کند.» برای ما تعجب میآمد که کسی نخواهد قبر امام حسین را زیارت کند. او تازه از بیمارستان ترخیص شده بود، چون از عملیات والفجر ۴ مجروح شده بود و از ناحیه سر ترکش خورده بود. گفت: «من میخواهم خود امام حسین را زیارت بکنم، قبر و زره را من میخواهم چه کار؟» جزو اولین نفرها بود که در عملیات شهید شد.
بسیج : در مورد مجروحیت خود در جبهه برایمان بگویید. چگونه مجروح شدید؟زکی پور: در لشکر، با تصمیم مسئولین، یک گردان آرپیجی زن مخصوص تشکیل داده شد. آماده اعزام شدیم و سوار هلیبرد شدیم. تا بالگَرد آماده شده و رفته بود، ما هم پشت سر آنها آماده میشدیم تا حرکت بکنیم. در باند فرودگاه که آماده پرواز بودیم، حضرت آقا، آن زمان رئیسجمهور بودند، با شهید صیاد شیرازی آمده بودند باند فرودگاه. وقتی آنها رفتند، ما هم پشت سر آنها حرکت کردیم. مأموریت ما قرارگاه عراق بود. قرار بود برویم و پایگاه عراقی را بگیریم و اجازه ندهیم پیشروی بکنند تا بچههای ما در سایر محورها عملیات خودشان را انجام بدهند. وقتی که ما با هلی بری میرفتیم، میگ آمد بالای سر ما و موشک ما را هدف قرارداد. موشک از ناحیه دم هلی بری اصابت کرد. ۵۶ نفر بودیم داخل هلیبرد که ۵۱ نفر شهید شدند. از آن جمع، شاید تنها کسی که چیزی یادش بیاید من هستم.
در آن لحظه که هلی بری منفجر شد، یکلحظه به هوش آمدم و دیدم داخل نیزارها افتادهام. یکی دو قدم راه رفتم و دیدم که پاهایم توان ندارند و نمیتوانم حرکت بکنم. چند ساعت داخل نیزار ماندم. نمیدانم هلیبرد هم تماماً مهمات بود. بچهها از دور دیده بودند که هلی بری مورد اصابت «میگ» قرار گرفته، ولی نمیتوانستند جلو بیایند، چون گلولههای آرپیجی و سایر مهمات بر اثر حرارت منفجر میشدند و هر لحظه احتمال زخمیشدن آنها وجود داشت. تماماً داخل آتش سوخته بودم. ابرو و پلکهایم سوخته بود. با خودم فکر میکردم اگر عراقیها بالای سر من بیایند، یا تیرخلاص میزنند یا داخل پتو به اسارت میبرند. معمولاً کسی که زخمی میشود، تشنه میشود. از سرتاپا سوخته بودم. وقتی که به هوش آمدم، این صدا را میشنیدم: «به شهدا دست نزنید و مجروحها را بردارید.» من را برداشتند و داخل ماشین گذاشتند. از خودم بیخود شده بودم و چیزی نمیدانستم. چهار ماه نمیتوانستم روی پای خودم بایستم. اگر کسی کمک میکرد، میایستادم و اگر نه قادر به بلندشدن نبودم. من را بردند بیمارستان صحرایی و آنجا باندپیچی و کمکهای اولیه انجام دادند. شب آن روز، بیمارستان را میزدند. توانایی جابهجا کردن پای خودم را نداشتم و آن لحظه یک خمپاره کنار من منفجر شد و پایم مجروح شد. من هم قدرتی نداشتم و نمیتوانستم حرف بزنم. من را بردند و کنار رودخانه گذاشتند. دو نفر که من را میشناختند و از اهالی تبریز بودند، میگفتند: «حمید آقا زکی پور هست!» من را برداشتند و داخل قایق گذاشتند. وقتی میآمدیم، آب جزیره بهگونهای بود که البته حور بود و آبش لجنزار و باتلاقی بود. وقتی که پره موتور قایق حرکت میکرد، آب را پرت میکرد.
من دهانم را بازکرده بودم تا قطرهای از آن آب داخل دهانم بیفتد و عطشم از بین برود. بعد رسیدیم به اورژانس. آنجا هم از من مصاحبه کردند که از کجا آمدی و قضیه را به آنها توضیح دادم. بعد من را اعزام کردند به اصفهان. ۱۳ روز در اصفهان بستری شدم. وقتی که رسیدم به آنجا، به دکتر گفتم که خیلی تشنهام. سرُم را دیدم و برداشتم و با آن که نمکی بود، جرعهجرعه سر میکشیدم. شیرینترین شربتی بود که تا به عمرم نوشیده بودم. هر روز مرا پانسمان میکردند، ولی میتوانستم حرف بزنم. دکتر به من گفت که باید انگشتانت قطع بشوند. سیاه شده بودند انگشتهایم از شدت سوختگی. گفتم اگر درست نشوند، از اینجا مستقیم میروم حرم امام رضا (علیهالسلام). ۱۳ روز بود که بستری شده بودم. در حال استراحت بودم که دیدم یه چیزی دارد پاهایم را تکان میدهد. «اصغر، اصغر!» نگاه کردم و دیدم پدرم است. خدایا من چهکار بکنم؟ ملافه را برمیدارد و میبیند پاهایم سوخته است و نمیتوانم روی پایم بایستم. سرم را میبیند و ناراحت میشود. پدرم وقتی حالوروز من را دید، نه حرف زد، نه خندید، نه گریه کرد، هیچ عکسالعملی نشان نداد. بعد یک ویلچر آوردند و من را سوار کردند و رفتیم با پدرم کمی حیاط را گشتیم. شب را پیش من ماندند. فردایش آمدند و پانسمانم را عوض کردند. به پدرم گفتم: «بیا صورتت را ببوسم.» گفت: «چرا دیروز نگفتی؟» گفتم: «دیروز لب نداشتم. امروز لبم درست شده.» بدجوری سوخته بود، پیهای لبم دیده میشد. دکتر آمد.
پدرم گفت: «این را ترخیص بکنید، من ببرم.» بعد رئیس بنیاد آمد و گفت: «با این وضعیت کجا آن را ترخیص میکنید؟» دکتر گفت: «شما این را ترخیص بکنید، مسئولیتش با من.» بعد پدرم یک ماشین کرایه کرد و با آن آمدیم اردبیل. بعد از اینکه چهار ماه گذشت و زخمهایم التیام یافت، دوباره روانه جبهه شدم.در پایان این گفتگوی صمیمانه، در آستانه ایامالله دهه فجر و میلاد قمر منیر بنیهاشم، نگاهی دوباره میاندازیم به حاج اصغر زکی پور، مردی از تبار ایثار و مقاومت. او با کوله باری از خاطرات تلخوشیرین جنگ، با جسمی که یادگار سالهای دفاع از وطن است، و با قلبی که هنوز میتپد برای ایران، برای انقلاب، برای آرمانها، برای شهدا، برای حسین (ع).حاج اصغر از نسلی است که عشق به وطن را با خون خود نوشتند و بر صفحات تاریخ جاودانه کردند. نسلی که در مکتب حسین (ع) درس ایثار و شهادت آموختند و در کربلای جبههها حماسهها آفریدند.او جانباز است، اما نه فقط به جسم که به جان و دل. جانباز عشقی که هنوز در وجودش شعلهور است و او را بهپیش میراند. عشق به خدا، عشق به وطن، عشق به حسین (ع).این گفتگو به پایان رسید، اما خاطرات حاج اصغر و هزاران جانباز دیگر تا همیشه در یادها زنده خواهد ماند. خاطراتی که به ما یادآوری میکند که آزادی و استقلال این سرزمین به بهایی گران به دست آمده است. بهایی از جنس خون، از جنس ایثار، از جنس جان.بر روح همه شهدا و جانبازان دفاع مقدس درود میفرستیم و از خداوند متعال برای حاج اصغر زکی پور و خانواده محترمشان سلامتی و عاقبت بخیری مسئلت داریم.
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار