به گزارش خبرگزاری بسیج از گلستان؛ به نقل از گلستان ما؛ در جریان جنگ، دوبار شیمیایی شده بود. هم در شلمچه و هم حلبچه، سه سال خوابش هم نشسته بود. روزهای اولی که شیمیایی او اوت کرده بود دستگاه اکسیژن هم نداشت و در گرما و سرما من همراه او در ایوان خانه مینشستم تا راحت نفس بکشد.
اینها را همسر شهید علی محمدی برایمان میگوید و در حالی که مدام با دستمال اشکهایش را پاک میکند ادامه میدهد: اول که مجروح شد دوست نداشت کسی کارش را انجام دهد تا آخر جنگ باز هم به جبهه رفت و کم کم ریهٔ او از بین رفت و باعث تنگی نفس شدو خون بالا میآورد.
از او میخواهم تا از روزهای اول زندگیشان بگوید و او اینطور برای ما روایت میکند: ۱۳ سال بیشتر نداشتم که به عقد آقای محمدی که پسر عمویم بود درآمدم ۹ سال از من بزرگتر بود و چون با هم نسبت فامیلی داشتیم خوب میشناختمش البته روی حرف پدرو مادرم هم حرف نمیزدم و آقای محمدی اتنخاب آنها بود.
او همچینین میگوید: آقای محمدی قبل از انقلاب در برنامهها و راهپیماییهای انقلاب شرکت میکرد و با شروع جنگ هم به جبهه رفت و برایم ازخاطرات تلخ و شیرین جبهه میگفت.
خانم محمدی ادامه میدهد: اولین باری که به جبهه اعزام شد ۲ فرزند داشتیم یکی نوزاد و یکی هم یکساله بود البته من هم ۴ سال در اهواز زندگی کردم سخت بود ولی آن طرف قضیه دفاع از وطن بود و چارهای نیود.
روزهای اولی که میخواست به جبهه برود من در گنبد بودم و تازه در خیابان هلال احمر دو اتاق ساخته بودیم که در هم نداشت تقریبا خانهای بیدرو پیکر، به او گفتم من را به کی میسپاری و میروی گفت: به «خدا».
این همسر شهید میگوید: خودم رضایت داشتم که برود جنگ و میدانستم عاقبت جنگ چیست اما گاهی که به ماموریت میرفت مانند تشنهای که در روزهای گرم طلب آب میکند طالب دیدارش میشدم. روزهای سختی بود اما ایستادیم و دفاع کردیم کاش الان هم از ما دفاع کنند.
خاطرات تلخی که در بیمارستان گذشت
او از روزهایی که بیماری شهید محمدی به اوج خود میرسد میگوید: روزهایی سختی بود. در این مدت۲۱ بار عمل بازشد و استخوان سمت چپ آن از بین رفته بود تنها یک دوم ریه سمت راستش سالم بود، قلبش هم عمل کرده بود و کبد و طحالش را برداشته بودند، هرچند برای خودش بیشتر سخت بود ولی میخواست ما راحت باشیم اما به او میگفتم من وقتی راحتم که تو باشی.
خانوم محمدی میگوید: مدتی بود که همیشه در راه بیمارستان بودیم اما آخرین بار ۶ روز در بیمارستان گنبد بستری بود که بخاطر کمبود امکانات با آمبولانس و هزار مشکل به تهران منتقل شد. ساعت ۲ بود که به بیمارستان رسیدیم اما پزشکی مانع پذیرش شد و مارا به بیمارستان دیگری فرستادند و این کار چند بار تکرار شد تا بالاخره با سفارش مسئولین ارشد بنیاد در همان بیمارستان اول پذیرش شد.
او در حالیکه اشک میریزد، از این همه اذیت گلایه میکند و میگوید او اصلا حالش خوب نبود کاش قبل از این همه اذیت پذیرش انجام میشد نه با سفارش.
گفتگو را متوقف میکنم شاید آرام شود اما تلاش من فایدهای ندارد و او ادامه میدهد: چشمانش جایی را نمیدید و با چرک و خون پوشیده شده بود اما پرستاران چشمانش را تمیز کردند و حالا دیگر صاف و شفاف بود دارویش را دادم ولی بعد ا زخوردن دارو گفت حالم اصلا خوب نیست و طولی نکشید که حالش بد شد و به ccu و بعد هم icu منتقل شد.
روایت همچنان ادامه پیدا میکند و همسر شهید محمدی میگوید: سه چهار روزی در کما بود بعد که به هوش آمد طلب آب کرد با اصرار پسرم چند قطره آب به او دادند. از من تشکر کرد و از سرنوشتم گفت اما من به او گفتم همینکه تورا داشته باشم برایم کافیست.
خوابی که با شهادت تعبیر شد
خانوم محمدی میگوید: روز جمعه بود من به اصرار دختر برادر شوهرم بعد از چند روز حضور در بیمارستان برای استراحت به منزلش رفته بودم. خواب بودم که در خواب دیدم آقای محمدی مانند زمان جوانیش قوی و خوش هیکل بود گفتم چقدر خوب شدی حالت خوب شده؟ گفت آره بخاطر زحمات تو خوب شدم.
او ادامه میدهد: همیشه خوابهایم درست تعبیر میشد روی همین حساب با خود گفتم حتما حال همسرم خوب شده رفتم بازار مقداری میوه و یک آبمیوه گیری خریدم تا در بیمارستان برای محمدی آب میوه تازه بگیرم. اما نمیدانم از بد شانسی من بود که وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم حال محمدی اصلا خوب نیست. من هم حالم بد شد و همانجا من را هم به ccu منتقل کردند.
دکتر میگفت سکته کردهام و به من اجازه نمیداد تا محمدی را ببینم حتی گوشی را هم از من گرفته بودند. غروب همان روز محمدی شهید شده بود و من نمیدانستم اما صبح وقتی بچهها به دیدنم آمدند فهمیدم همه چیز تمام شده و من تنها شدم.
دلتنگی از نبود همسفری که بعد از ۲۷ سال تحمل درد و سرفههای با طعم خردل تنها پرواز میکند دوباره باعث میشود همسر شهید در میان اشکهایش شروع به حرف زدن کند و این بار قصه دلتنگیهایش را در چند جمله بگوید: با تمام سختیهایش محمدی قوت قلب من بود، یک بار صدایش میکردم ده بار جانم جانم میگفت. دلم برای جانم گفتنهایش تنگ شده حاضر بودم شب و روز سرپا باشم و از او پرستاری کنم ولی او باشد. همیشه پیری خوبی را برای خودم تصور میکردم «من و آقای محمدی با هم» هیچ وقت به جدایی فکر نکرده بودم.
ما شرمنده شهدا هستیم/نباید بگذاریم این خونها پایمال شود
همسر شهید محمدی با تمام سختیهایی که خود، همسر و فرزندانش در این راه متحمل شدهاند میگوید: ما شرمنده شهدا هستیم اگر از این روزها بدتر هم ببینیم باز هم به احترام خون شهدا تحمل میکنیم.
او از جوانان میخواهد پیرو راه شهدا باشند و با اشاره به روزهای سخت شهر اهواز که بوی خون تمام شهر را میگرفت میگوید: این مملکت اگر به اینجا رسید به خاطر خون جوانانی است که در راه دفاع از این مملکت ریخته شده است نباید بگذاریم این خونها پایمال شود.
انتهای خبر/