یادداشت/ غلامرضا بنی اسدی
من رزمنده کوچک دفاع مقدس بودم که ماموریت های اول را به تیپ توپخانه ۶۱ محرم رفتم. در گردان ۱۳۰ فجر، پای توپ های ۱۳۰. اما دوست تر داشتم در خط مقدم تفنگ به دست می گرفتم برای نشانه کردن سینه دشمن. جنگ را و اثرگذاری را در آن خطِ باریک می پنداشتم. جایی که می شد چشم در چشم جنگ جوی دشمن شد و دست در چشمش کرد که چپ به خاک ما باز شده است. ماموریت های دیگر قسمت شد تا به آرزویم برسم.
کلاشینکوف در دست، سینه به سینه دشمن. درگیر بودیم اما با آتش سنگین توپخانه دشمن، رمق مان گرفته شد. زمین زیر پای مان شخم می خورد و زمان در آتشباران او نفس گیرتر از همیشه شد. از این سو اما ما بودیم و سلاح هایی که سنگین ترینش آرپی جی ۷ بود. عراقی ها آتش می باریدند و ما مثل تشنه ای که در حسرت آب است، انتظار می کشیدیم از این سو هم توپی، راکتی، هوا را بشکافد و زمین زیر پای سربازان عراقی را مثل کهنه کرباسی بدرد اما... عطش بود و حسرت. ادامه داشت تا حوالی سحر که ناگهان توپخانه ما هم شروع کرد به زدن دشمن. آن حسِ بی پناهی ساعات پیش جای خود را به پشتوانه داشتن داد. به ازای هر توپی که از سوی جبهه خودی شلیک می شد جان تازه می گرفتیم ما که در خط مقدم زمینگیر شده بودیم. کیف می کردیم وقتی توپ ها در زمین دشمن فرو می نشست و پاره تجهیزات شان را به هوا می فرستاد. آنجا بود که فهمیدم، سلاح سنگین یعنی چه.
این را فلسطسینی ها و لبنانی ها هم می توانند خوب معنا کنند چه نسبت تجهیزات شان به ارتش صهیونیستی چیزی است در سطح تفاوت تجهیزات ما و دشمن در سال های جنگ. مردم ما در شهر ها در موشک باران ها و بمباران های بعثی هم این خالت و حس را زندگی کرده اند. همه مان یک همذات پنداری مشترک داریم. لذا کلیپ های متعدد این واقعه را با تفاهم مشاهده می کردیم. دیدیم به ازای هر موشک که از روی سرشان می گذشت چه لبخند و عیش و فریادی داشتند. آنان حس آن روز من و همرزمانم و هموطنانم را داشتند. احساس بی پناهی شان جایش را به داشتن پشتوانه قوی داده بود. غرور در چشمان شان و تحسین در لبان شان مثل دوربین، فلاش می زد. تصاویر ماندگاری خلق شد که هر کدام به اندازه چند کتاب حرف داشت. هر حرف کتاب هم صلوات بود به روح بلندِ شهیدان صنعت موشکی و نذر سلامتیِ مردانی که حق مطلب را ادا کردند.....