۲۴ / اسفند / ۱۴۰۳ - 14 March 2025
06:06
کد خبر : 9671729
۱۹:۳۸

۱۴۰۳/۱۲/۱۱
هر روز با شهدای گلستان؛

مروری بر زندگینامه شهید سبزعلی تیموری ارضتی

شهید سبزعلی تیموری ارضتی بیستم مرداد ماه ۱۳۴۶، در شهرستان گرگان به دنیا آمد و نهم اسفند ماه ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد.

مروری بر زندگینامه شهید سبزعلی تیموری ارضتی

به گزارش خبرگزاری بسیج از گلستان؛ شهید «سبزعلی تیموری ارضتی»، بیستم مرداد ماه ۱۳۴۶، در شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش موسی و مادرش ربابه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کشاورز بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. نهم اسفند ماه ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای روستای سفید چاه تابعه شهرستان بهشهر واقع است.

خواهرزاده شهید «سبز علی تیموری ارضتی» نقل می کند: هنگام ظهر که خورشید شاخه های طلایی رنگش را به اطراف می پراکند، علی و برادرها و خواهرش مشغول نشاء در شالیزار بودند، عرق از صورت گلگون علی می چکید، خستگی عجیبی در خود احساس کرد از شالیزار بیرون آمد، کمی زیر سایه ی درخت نشست و رادیو را روشن کرد و به صدای دلنشین آهنگران گوش داد. بعد از آن مجری با شور و هیجان، طرح لبیک امام را اعلان کرد، علی از خوشحال فریاد زد: آخ جون عملیات، جبهه.
خواهرش با تعجب نگاهی به علی کرد و گفت: چه خبرت دادش، چرا سر و صدا راه انداختی، تو که تازه با دست و پای مجروح از جبهه آمدی، هنوز عرق تنت خشک نشده، دوباره می خواهی برگردی، نکنه می خواهی از کار فرا کنی.
او مصمم بود که دوباره به جبهه برگردد، در پایگاه بسیج ثبت نام کرد و پس از چند روز راهی جبهه شد. حدود شش ماه به مرخصی نیامده بود، مادرش هر چه تلفن می زد و نامه می نوشت که پسرم بیا تا یک بار دیگر تو را ببینم، جوان سبز ما می گفت: زوده مادر میام.
باران نرمی می بارید و نسیم ملایمی صورت معصوم علی را نوازش می داد، حسین، دوست علی، تسبیح به دستش گرفت و دانه های آن را می شمرد و می گفت: فلانی تو اسیر می شوی، تو مجروح می شوی، علی تو هم شهید می شوی، به خانه نرو که خدا نوبت تو را به یکی دیگر می دهد.
حدود هشت ماه علی در طرح عملیات دریایی به سر برد، نزدیک عملیات کربلای پنج بود، بچه ها احساس کردند، علی روحیاتش عوض شده و مهربان تر از هر زمان دیگر است. چهره اش مثل ماه، درخشش خاصی داشت و گرمای جنوب را بیشتر از دیگران لمس می کرد.
شب عمیلات درگیری عجیبی برپا شده بود، علی شجاعانه می جنگید، مثل این که بوی خوش خدا را احساس می کرد. جنگ تا سحر ادامه داشت گلوله های توپ و خمپاره مثل باران بر سر بچه ها می بارید علی سوار ماشین شده بود و به پشت خط مقدم آمد. یکی دو ساعت به اذان ظهر مانده بود، علی دست به قلم و کاغذ برد و نامه ای به خانواده اش نوشت و آخرین سلامش را نثار آنها کرد، انگار در وادی ملکوت سیر می کند، عشق در وجود او موج می زد. وقت اذان که فرا رسید، زودتر از همه برای اقامه ی نماز رفت، بعد از نماز سفره ی غذا را پهن کردند، بچه ها مشغول خوردن غذا شدند، که فرمانده نگاهی به بچه ها کرد و گفت: چه کسی حاضر است برود برای بچه ها آب بیاورد، علی سوار موتور شد و رفت برای بچه ها آب آورد، همین که نشست فرمانده دوباره گفت: کدام شیر مرد حاضر است بچه ها را با ماشین به پشت خط ببرد تا خبر سلامت خود را به خانواده هایشان بدهند، باز هم علی گفت من حاضرم، چون برق از جا پرید. دستی بر موهای طلای اش که زیر نور خورشید مثل دانه های الماس می درخشید کشید، به طرف ماشین رفت، همین که دستش را به طرف در ماشین برد، گلوله ی توپ بود که گلوی خشکیده ی علی را نشانه گرفت و نقش شهادت را بر قلب رئوفش حک کرد و همچون کبوتری به سوی یار شتافت و خونش را نثار معشوق کرد. آری علی چون مادرش فاطمه زهرا (س) در هجده سالگی به لقای یار شتافت.
سینه ی عشق آتش به خون                                      خاک، شال عزا بر دوش
آسمان خون فشان                                                  به سرخی گلوی علی می گریست

منبع: کتاب روایت عشق

انتهای پیام/


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید