۲۳ / اسفند / ۱۴۰۳ - 13 March 2025
06:54
۰۸:۴۷

۱۴۰۳/۱۲/۱۲
هر روز با شهدای گلستان؛

لبریز از عشق

شهید «محمد شخشم»، دهم فروردین ماه ۱۳۴۴، در روستای اوغان از توابع شهرستان مینودشت به دنیا آمد و یازدهم اسفند ماه ۱۳۶۵، با سمت راننده در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به پهلو، کمر و پا، شهید شد.

لبریز از عشق

به گزارش خبرگزاری بسیج از گلستان؛ شهید «محمد شخشم»، دهم فروردین ماه ۱۳۴۴، در روستای اوغان از توابع شهرستان مینودشت به دنیا آمد.پدرش قاسم و مادرش حمیده نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. یازدهم اسفند ماه ۱۳۶۵، با سمت راننده در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به پهلو، کمر و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

حسن اردشیری به نقل از همسنگر شهید «محمد شخشم» نقل می کند: روزی که به شهید محمد شخشم پیشنهاد عضویت در جهاد سازندگی شد، با علاقه پذیرفت و بعد از مدتی جهت آموزش چهل روزه ی بلدوزر و لودر به اردوگاه شهید طرحچی قم اعزام شدیم، در این مدت محمد در تمام صحنه ها حضور فعال و مؤثر داشت، در نظافت مسجد، کمک به آشپز و ... و همیشه در صف اول نماز جماعت حاضر می شد و مقید بود که حتما قبل از شام نماز بخواند.
بعد از اتمام آموزش در آذر ماه ۶۵ به ستاد کربلای اهواز اعزام شدیم، در مدت چند روزی که در ستاد کربلا بودیم او خیلی برای رفتن به خط مقدم بی قراری می کرد، تا اینکه به مقر شهید طرحچی در مسیر جاده ی اهواز – خرمشهر اعزام شدیم، وقتی به مقر رسیدیم، گفت: این جا که خط نیست، گفتم محمد جان، عجله نکن، انشاء الله به خط مقدم هم می رویم، بعد از سه روز، از خط تماس گرفتند که به دو راننده ی بلدوزر احتیاج دارند، من و محمد به دفتر مقر رفتیم و با موافقت مسئول آن، به خط مقدم در منطقه ی شلمچه انتقال یافتیم و در گروه نجات ماندگار شدیم. کار ما انتقال بلدوزرهای منهدم شده ی خودی و عراقی از خط مقدم به پشت خط بود و ساعت کار ما هم قبل از اذان صبح بود و می بایست همراه تیم نه نفره حرکت می کردیم. محمد در گروه یک و من در گروه دوم بودم.

آن شب گروه یک توانست با موفقیت دو دستگاه بلدوزر دشمن را به عقب بیاورد، نوبت به ما که رسید، یکی از رزمندگان گروه ما، مریض شد، محمد داوطلب شد که به جای آن رزمنده همراه ما بیاید، شهید هاشمی مسئول تیم گفت: تو که هنوز شام نخوردی! او گفت: رفتن واجب تر از شام خوردن است.
بالاخره ساعت چهار و نیم روز ۱۳۶۵/۱۲/۱۱ حرکت کردیم در بین راه با هم شوخی می کردیم و از هم سبقت می گرفتیم تا جایی که فرمان توقف دارند و از محمد که نفر جلو بود خواستند بلدوزر منهدم شده ی عراقی را به عقب بکشد ولی هر چه او و دو نفر مکانیک، تلاش کردند، موفق نشدند، انگار به زمین فرو رفته بود. در این لحظه متوجه شدیم که درست روبروی پتروشیمی عراق قرار داریم و بین ما فقط اروندرود قرار دارد و فاصله ی بسیار کمی با مزدوران عراقی داریم. تلاش سرپرست تیم و مکانیک به جایی نرسید و بی سیم از پشت خط پیام داد که هر چه سریع تر از منطقه دور شوید، چون کم کم داشت هوا روشن می شد، در همین لحظه حدود سی – چهل خمپاره در چند متری ما به زمین اصابت کرد. اما تلاش همچنان ادامه داشت تا این که مسئول تیم گفت: پشت خاکریزه پناه بگیرید، من هم پشت خاکریزی که در کنارم بود، پریدم، بعد از چند دقیقه آتش خاموش شد، ناگهان محمد را که زیر پله های بلدوزر نقش برزمین شده بود، دیدم به سرعت خود را به او رساندم و سر او را روی زانو قرار دادم، اما محمد با قلبی مالامال از عشق به معبود به سوی معشوقش پرواز کرده بود.

منبع: کتاب روایت عشق

انتهای پیام/


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید