آخرین خاطره من از شهید سید هدایت الله حسینی+تصاویر

آخرین نگاه وبوسه من برگونه سرد شهیدکه انگار در خوابی شیرین وبالبخندی ملیح برلب آرمیده بود، آخرین خاطره من از شهید شد وحکاکی این قاب صورت ۲۸سال است که حتی برای یک روز هم نتوانسته ام آن را فراموش کنم.
کد خبر: ۸۵۸۶۸۳۶
|
۰۷ آبان ۱۳۹۴ - ۱۹:۲۴
سید سعادت الله حسینی پور در مطلبی با مناسبت بیست و هشتمین سالروز عروجی ملکوتی برادر شهیدش سید هدایت الله حسینی پور نوشت:امروز می خواهم، برایتان از درد عظیمی بگویم که نه فقط من بلکه،جمعیت بزرگ مثل من آن را تجربه کرده اند ومی خواهم شما را از دریچه چشم یک برادر شهید که امروز سالگرد برادرش بعد از ۲۸سال می باشد،به آن نگاه کنیم.

در تاریخ۱۳۶۶/۸/۴ مصیبتی عظیم، همانند کوهی بر من آوار شد، که هنوز نتوانسته ام بعد از این همه سال آن را باور کنم وبپذیرم؛ من داغ برادر وخواهر وپدر ومادر را دیده ام وتوانسته ام گاهی آنها را حتی برای چند روز فراموش کنم اما نمی دانم چرا حتی برای یک روز در خوشی وناخوشی نتوانستم برادر شهیدم را فراموش کنم.کسانی که عزیزی ویا برادر خود را از دست داده اندشاید بهتر حرف من را درک کنند.

هر داغی به مرور زمان سبک ویا فراموش می شود ولی نمیدانم چرا درد از دست دادن برادر ۲۰ ساله ام فراموش که نمی شود هیچ وپیش کش، چرا هر روز داغ دلم تازه تر می شود،شاید بخاطر این است که بقیه مرگ ها با مرگشان پرونده آنها هم بسته می شود. مثلا فلانی مریض بودوباید عاقبت می مردویا تصادف کرده واز مرگ گریزی نبود و...اما چرا شهید نمی میرد؟

شاید بخاطراینکه با مرگ جسمانیش او نمی میردو شاید بخاطر این است که آرمان وهدفی داشته است واین آرمانش است که او را زنده نگاه می دارد.آری بیشتر به این آرمان وهدفش است که قابل فراموشی نیست چرا من حتی برای یک روز در طول این همه سال نتوانسته ام او را فراموش کنم!وآیا فقط این من هستم که اینگونه ام ویا دیگر برادران شهداء هم اینگونه هستند؟

اوایل فکر می کردم که با توجه با شهادت برادرم هدایت الله  در زمان نوجوانیم این اتفاق افتاده است واین سن در روان شناسی انسان بیشتر درگیر احساسات است ومن اینگونه ام.یک روز برای رسیدن به جوابم از برادر بزرگم حاج سیدقدرت الله که الگوی اخلاقی ورفتاری برای همه ما بوده وهست این سؤال را مطرح کردم وگفتم:اخوی شده در طول این همه اتفاقاتی که برایت افتاده شب و روزی را بگذارنی وبه یاد سید هدایت نیفتی؟اشک در چشمانش حلقه زد وگفت:به جان خود هدایت که عزیزتراز جانم بوده وهست تا کنون اتفاق نیفتاده.

فهمیدم که این مسأله ربطی به سن وسال وجوانی ونوجوانی نداردبا خودم اندیشیدم که چرا اینگونه است؟در این کار تفکر کردم واندیشیدم که چه موقع بیشتر به یادش می افتم وآنگونه که با ما بیشترمسؤولین گفته اند خون شهید به بی حجابی حساسیت دارد.ولی من بیش از بی حجابی ،خون شهید را در بی عدالتی حساس دیدم.

بی حجابی،به تربیت جامعه وخانواده بر می گرددو اینکه فرد در چه محیطی وچه فرهنگی بزرگ شود. وقتی برادرم ودیگر همرزمانش به شهادت رسیدند، اصولا بی حجابی در جامعه وجود نداشت وبه بی حجابان آن زمان الان نشان وافتخار حجاب می دهند. اما چه شد که این درد در جامعه امروزمان خودنمایی می کند،شایدمهمترین دلیلش مسئولینی باشند که نتوانستندبه وظیفه خودخوب عمل کنند.

خون شهیدمن که زندگی عادی را از من گرفته است از بی عدالتی ،پارتی بازی ورابطه بازی بجای ضابطه مند بودن استفاده ابزاری از لباس دین واستفاده ابزاری از دین جهت رسیدن به مقاصد شیطانی ؛فراموش شدن امنیتی که توسط شهداء وجانبازان وآزادگان ودیگر ایثارگران به وجود آمده است وامروز فقط در ظاهر برای پیش بردن امیال دنیوی خوداز نام این عزیزان استفاده می کنند. اگر بخواهم از این خونابه بنویسم اگر ساعتها بنویسم تمامی ندارد. اما چه کنم که وقت اندک است وحوصله خوانندگان کم.

۱۳۶۶/۴/۸برای خیلی ها یک روز عادی همانندخیلی ها از روزهای دیگر تاریخ است اما برای من یادآور یک مصیبت ودرد عظیم ولی توأم با نوعی غرور وسربلندی است برای من برگهای دیگری از تاریخ هم همراه با مصیبت است.مثلا؛۱۳۵۹/۵/۲۸یادآور انفجار در روستای ده بزرگ وبه وجود آمدن بزرگترین فاجعه انسانی بعد از انقلاب (در این روز ۵۹نفر از فامیل ومنسوبینم از کودک در رحم تا پیرمرد۷۰ساله با وضعی رقت بار جلوی چشمانم تکه تکه شدندوپر در آغوش آسمان کشیدند)ودر کشور سه روز عزای عمومی اعلام شدوسهم خانواده من چهار نفر بود مادر بزرگم ،یک خواهر ودو برادرم.ومتأسفانه تا به امروزکمترین کاری که دیه آنان است پرادخت نشده است ومقصرین ومسببین این مصیبت عظیم، حداقل مجازات هم نشده اند!.

ویا ۱۳۶۷/۴/۴در این روز دیگر برادرم (سید ناصر حسینی نویسنده کتاب پایی که جا ماند)در آخرین روزهای جنگ مفقودالاثر گردید. برای ایشان دوسالگرد گرفتیم ومصیبت ها کشیدیم ولی معجزه ای اتفاق افتاد، خیلی ها برایش دعا کردند ولی ایمان وباور دارم که دعای مادر دلسوخته مان بیش از همه دعاها اثر داشت ومستجاب گردیدکه خوشبختانه روزی که اسرا آزاد شدند او هم به آغوش وطن و خانه بازگشت.

اما چرا دعای مادر تأثیر بیشتری داشت اصولا برای استجابت دعا می گویند:باید دل شکسته بشه تا دعا مستجاب  بشه»من این خواب را تا حالا برای برادرم هم تعریف نکرده ام وشاید امروز روزی است که او هم بشنود، هشت ماه بعد از شهادت سید هدایت الله حسینی، سیدناصر مفقود الاثر گردید. وعده ای گفتند: جلوی چشمانمان گلوله خورد ونتوانستیم اورا برگردانیم وشدت جراحتش به گونه ای بود که احتمال زیاد شهید شده است.

در همان روزها که مادرم خیلی بی تابی می کردوازخداوند جهت تلطیف این مصیبت ها طلب مرگ می کرد، شبی یک کودک معصوم خوابی دیدو گفت:خواب دیدم که مادر شهیدهدایت الله طبق معمول بر سر قبر شهید گریه وزاری می کند. دیدم نوری بر بالای قبر ظاهر گردیدوبه مادر شهید گفت: آسایش وشادی شهید را از او گرفته ای ودر مجلس عیششان او می آیدوکنار تومی نشیندوغمگین می شود ومن را هم مغموم کرده ای و اگر واقعا پشیمانی از این هدیه ای که به ما داده ای تا اورا به تو باز گردانیم. اگر هم نه، این کتاب  قران را از من بگیر و آرام بگیرودرادامه نیزگفت:مادر کتاب را از دستش گرفت وآرام شد.

بعدها که سیدناصرحسینی «نویسنده کتاب ملی پایی که جا ماند» از اسارت آزاد شد وخاطرات خود ومبارزه اش را با مرگ برایمان تعریف کرد دیدیم که چیزی فرای معجزه او را از مرگ نجات داده است.مگر می شود انسانی ۱۷روز پایش با یک رگ متصل باشدوعفونت کند وسیاه وبدبوگرددکه تحمل را از خودو دوستانش بگیردوبه جای تخت بیمارستان از او در زیرآفتاب ۵۰درجه برای ساعت های متمادی بدون آب وغذا ودر زیر شکنجه بتواند زنده بماندوبرای من این قابل هضم نیست.

و این چیزی نبود جز دعای عزیزان بخصوص مادرم که گفت:بارخدایا هدایت را به تو بخشیدم ولی سیدناصر را به من باز گردان واین دعاچه زیبامستجاب گردید.

۱۳۷۸/۱۲/۱۵این روز یادآور مرگ پدرم که هویت من در ایلم می باش پدرم را بیش از آنچه سیدی مؤمن وعبادت کار(که اینگونه بود) که پسوند سادات بحرینی می باشدومردم آنان را اینگونه می شناسندوبه آنان باور وایمان داشته ودارند بیشتر اورا با تفنگ وقطار وسیمای زیبایش وسفره داری اش می شناسند.

او نماد غیرت ایل وتبارمان بود و تنها فردی از طایفه که شیخ علیمراد چرامی حماسه سرای مشهور قبل از انقلاب در کنار سایر بزرگان بویراحمد وکهگیلویه ,در مورد او حماسه سرایی کرد.در اشعارش می گفت؛(جنگمون تن وتنه تیر کشت مبیتون/سی کلو دهبزرگی مه کافریتون.سی کلو دهبزرگی دعوای دین کرد/ملک ملکی من آسمون صدافرین کرد)

 اما از آن پدر حماسه ساز بعد از شهادت هدایت وداغ دوساله برادرم سیدناصرفقط پوست واستخوانی ماندواین غم جانکاه زمین گیرش کرد  ودعای شبانه روزش که خداوند از او راضی  شود ورد زبانش شد که خداوندمرگ را نصیبش گرداندکه عاقبت در سال۷۸به  سوی دوست شتافت.

۱۳۸۸/۹/۲۸ در این روز مادرم برای همیشه از عالم خاکی پر کشید وبا خود لبخند من را هم با خود بردودیگر حتی برای یکبار هم نتوانستم از ته دل بخندم. به دلیل وابستگی ام به او بارها با خود اندیشیده بودم که من پیش از او بمیرم ویا او پیش از من، جوابش برایم سخت بودولی خوب که اندیشیدم،گفتم این بی عدالتی است که او بخواهد داغ سومین فرزند جوانش را هم ببیند بایداو پیش از من بمیردتا من داغ رفتن اورا بر دوشم که خیلی هم سنگینی می کند،بکشم.

اگر بخواهم از خاطرات مادروشهید بگویم, خود داستان مفصلی می شود ولی به دوتا از هزاران بسنده میکنم.شهید سید هدایت الله  با وجود اینکه کمتر از یکسال می شد که به واحداطلاعات وعملیات رفته بود با وجود سن کم ایشان وعدم تجربه کافی نسبت به بقیه همرزمانش ولی با داشتن شجاعتی بی بدیل واندامی عضله ای وماهیچه ای توانست با سن کم معاون اطلاعات وعملیات تیپ ۴۸فتح شود(شب عاشورای سال قبل از آن پسرخاله هایم "حیدروکیانوش" می خواستندبرای دوستان تهرانی خود شهید حسینی را توصف کنند.کیانوش می گفت:او همانند ریسمان تنیده ای می ماند که با آن لنگرکشتی را می بندند وحیدر می گفت:اگر می خواهی ظاهرش را تجسم کنی اندام بروسلی را تجسم کن)وبه راستی که درست می گفتندوبه جان خودش قسم یاد می کنم که اگر در مسابقات مچ اندازی ویا حتی کشتی در مسابقات جهانی شرکت می کرد صاحب دهها گردن آویز می شد ولی او بالاترین مدال را از خداوند گرفت.

به خاطره مادر باز گردیم. شهید با توجه به شغلش که سختی ومشکلات خاص خودش را داشت  هر شب با جان خود بازی می کرد وجانش را برای آرمانش ناچیز می شمرد.شاید دعای خیر مادر مانع از شهادت ایشان در همان روزهای اول رفتنشان به واحد اطلاعات وعملیات می شد.

در طول آن سالها هر اتفاقی که برای شهید می افتاد مادر تا حدودی مطلع می گردیدوبلند می شد ودست بدعا برمی داشت.یک روز شهیددر سنگر واحد اطلاعات این مسأله را برای دوستانش تعریف می کردکه هر اتفاقی که برای من می افتدمادرم ازآن باخبر می شود واین مسأله تعجب همرزمانش را بر می انگیزد ومی گویند:هدایت!ما هم مادر داریم،مادرهای ما هم ما را دوست دارند،چرا مادران ما متوجه نمی شوند.

شهید می گوید:علاقه مادرم نسبت به فرزندان زبان زد عام وخاص است ومادرم همه دلخوشی اش به فرزندانش است.آنان می گویند:برای ما غیر قابل باور است تابه چشم های خود نبینیم وبا گوشهای خود نشنویم.

یکی از رزمندگان پیشنهاد می دهدتا نماینده ای برای اثبات حرف خود برگزینند وبه" علمدار" یکی از همرزمان شهید می گویند:جهت اثبات این ادعا به خانه هدایت برودوشرح ماوقع را به آنان برساندواو هم قبول می کند.شب ساعت نزدیک هفت شب یک روز تابستان ۱۳۶۶بود که آنها از اتوبوس بر سر دوراهی مسیر شهر باشت پیاده شدند. خواهرم داشت تدارک شام را می دید. مادر صدایش زدکه آیا برنج را در دیگ ریخته ای، و او گفت: خیرولی الان دیگه دارم آن را داخل دیگ می ریزم و مادر گفت: دو پیاله به آن اضافه کن وخواهرم گفت:برای چه؟مادرگفت:برادرت هدایت الله به همراه یکی از دوستانش در دوراهی باشت هستندوچند دقیقه دیگر می رسند(درآن زمان شهرباشت کمتر از صدتلفن داشت که بیش از نیم آنان ادارات دولتی بودن وبقیه متعلق به خانواده شهداومسؤولین بود.این را گفتم که شما را به دهه شصت برده باشم وکمی بیشتر بتوانید آن زمان را درک کنیدواصولا ما نمی دانستیم که برادرمان کی میاید وکی میرود)

مادر گفت :سریع حیات را آب وجارو بکشید وچای وشربت آماده کنید تا با آمدنشان کمی وکسری نباشد.چند دقیقه ای گذشت وبعد در زدندوبا یاالله گفتن وارد شدند همه به استقبال هدایت با شور وشوق رفتیم. بعد از روبوسی گفت:خانه را آب وجارو کشیده اید فرش انداخته اید؟ منتظر مهمان خاصی هستید؟

وما هم با لبخند معناداری گفتیم:آره منتظر مهمان بودیم ولی این تدارکات برای  شما بود،بیشتر از همه دوستش متعجب شده بود.گفت: چطوری؟شماکه آگاهی نسبت به آمدن ما نداشتید؟و وقتی ما جریان پیاده شدن شما را سر دوراهی باشت ومطلع شدن مادر را به آنان گفتیم بیشتر متعجب شد!.

باردیگری که به مرخصی آمده بود از او خواسته بودم که حتما یک کلاه تکاوری از بعثیون را برایم بیاورد. ومن سریع کوله پشتی اش را گرفتم وگفتم که کلاهم رامی خواهم واو هم لبخندی زد وگفت:میدانستم که خیلی عجولی آنرا داخل جیب بغل کوله پشتی گذاشته ام وبا لبخندگفت: این کلاهت داشت کار دستمان می داد. گفتم چطوری؟گفت: بیخیالش شو ولی فکر کنم صدام افسربعثی را اعدام کنه،آخه رفتم ازسنگرفرماندهی برات آوردمش؛ آخه کلاه های عراقی باهم متفاوت بودند واین کلاه از آن فرماندهان بعثی آنان بودکه از سنگرشان موقع شناسایی آورده بود.

در این هنگام مادر از جا بلند شدتا به آشپزخانه برودوچای وشربت بیاورد برادرم صدایش کرد: مادرتوبیا بنشین کارت دارم، خواهرام چای وشربت می آورند.ومادر در کنارش نشست وباشور وشوق سیرنگاهش کرد. آخه می گفت:هرگاه هدایت به جبهه می رفت یه دل سیرنگاهش می کردم چون احساس می کردم مرتبه آخره که می بینمش ووقتی برمی گشت خداراشکرمی کردم که دوباره برگشته ،گفتم میدانستی چرامانع از رفتنش نشدی؟ گفت: روحش از قالبش بزرگتر بودواین جسم نمی توانست این روح رانگهدارد ولی افسوس می خورم که خداوندچرافقط فرصت یکبارشهادت رانصیب  اوکردوآرزوداشتم که شهادت  آخرش در مسجدالاقصی باشد.براستی امام(ره) چه کرده بود که مادران این مرزوبوم اینگونه شگرف می اندیشیدند.

اما برگردیم به داستان؛ شهید شرح ماوقع را برای مادر تعریف کردوگفت:که ایشان آمده است تا به راست ویا کذب بودن این مسأله آگاه گرددوبه آن در بازگشتمان شهادت دهد.ومادر شروع به دادن تاریخ ها واتفافات کردو"علمدار" همرزم شهید به لیستی که در دستش بود نگاه می کرد وهرلحظه بیشتر متعجب می شد.ودر پایان گفت:هدایت باچشم های خود دیدم وباگوشهای خود شنیدم ولی هنوز باورش برایم سخت است.

وچند ماه گذشت وروز شمار به ۱۳۶۶/۸/۴رسیدوعقربه های ساعت بیش از ساعت دو شب را نشان میداد ناگهان مادر سراسیمه از خواب براشفت وبا پای برهنه به وسط حیاط دوید روسری از سر برداشت وآن را بر درخت سبز داخل حیاط انداخت وسوزناک خدا را صدا زد وگفت:بار خدایا عنایت الله  جوان ۱۹ساله ام را ازم گرفتی وناشکریت نکردم گفتم:رضاییم به رضایک ولی داغ هدایت الله را نمیتوانم تحمل کنم. بار خدایا جان من را بگیروجان هدایت را نگیر.

مادر سریع به اتاق بازگشت ومقداری پول که بین رختخواب ها بودرا برداشت وبا پای برهنه و دوان دوان از منزل خارج گردیدو سریع خود را به منزل آقاسیداعظم عارف وارسته رساندواز خواب بیدارش کرد وبه اوگفت:اتفاقی برای هدایت افتاده است که از توان من برای بازگشتش خارج است بلند شو دعا کنیدشاید خداوندروی تورا زمین نیندازد.

 باعجله خود را به مسجد پایین شهر باشت رساند وپیرزنی که خادمه مسجد بودرا از خواب بیدار کرد ومقداری پول به او دادوگفت:بلندشود وبرای فرزندم دعا کن وباز دوان دوان خود را به بالای باشت رساندوپیرمردی که خادم مسجد بود را بیدار کردواز او طلب کمک کرد.

واما افسوس که امواج تله پاتی کمی وشاید لحظه ای به او دور رسیده بود.شهادت شهید خود فاجعه عظیمی بود که تحمل آن برای جوانان ایل هم سخت بود تا چه برسد به مادر. همه روی یک مسأله متفق القول بودندکه مادر هم بعد شنیدن این خبر می میرد.برادر بزرگم مأمور این کار گردیدو فردا صبح که خبر را از کردستان به او مخابره کردند بعد از مشورت با فامیل ودوستان به منزل آمدتا بگونه ای خبر را به مادر برساند.

در نتیجه گیری و رایزنی که داشتند به این نکته رسیدندکه بگویندهدایت زخمی شده است واعزامش کرده اندتبریز. برای من پنهان کردن این غم بزرگ از مادر سخت بود لاجرم خود را به گچساران رسانیدم وآنجا بود که میتوانستم هرچه قدرکه می خواهم صدایم را بلند کنم وشیون وزاری کنم.

در کمتر از سه روز تمام تارهای صوتی ام پاره شد به گونه ای که صدایم با صدای پدرم که قریب ۷۰سال سن داشت در پشت تلفن برای دوستانم قابل تشخیص نبود.برادرم حاج نصرت الله صدایم کرد وبعد مکثی کردوگفت: می خواستم باهم جایی برویم .ولی مرتبه بعدی می رویم و این را گفت و از خانه خارج شد. بعدها از اوسؤال کردم که آن روز می خواستی کجا برویم که  گفت:می خواستم تا باهم برویم ودست وصورت شهید هدایت الله را که آغشته بخونش بودرا بشوییم وبعدها متوجه شدم که خداوند چه لطفی در حقم کرده است این صحنه دردناک را ندیده ام،چون آخرین نگاه وبوسه من برگونه سرد شهیدکه انگار در خوابی شیرین وبالبخندی ملیح برلب آرمیده بود، اخرین خاطره من از شهید شد وحکاکی این قاب صورت ۲۸سال است که حتی  برای یک روز هم نتوانسته ام آن را فراموش کنم.

از حاج نصرت سؤال کردم که شهید را چگونه دیدی؟گفت: لباس سبزپاسداری پوشیده بودشهید در بقیه عملیاتها معمولا لباس خاکی بسیجی می پوشید تا تمایزی با بسیجی ها نداشته باشد. ولی نه فقط آن شب از یک ماه قبل از شهادتش به او الهام شده بودوبه خیلی ها گفته بود.

در شب عملیات وقتی سنگرهای کمینی که از بتون ساخته شده بود وتیربارچی داشت بچه ها را درو می کرد ومانع از پیش روی آنها می شد،شهید به همرزمانش گفت: شما جلونیایید تا من تکلیف آنان رامعلوم کنم بعد شما پیشروی کنید.

گویندبرسر سنگر کمین اول رفت ودیگر صدای شلیک نیامد وما از همان جناح شروع به پیش روی کردیم به سراغ سنگر دوم رفت ولی اینبار تیربارچی منتظرش بود وسر اسلحه تیربار خود را به طرف درب سنگر نشانه گرفته بود با دیدن هدایت الله رگباری به طرف او شلیک کرد وگلوله بدون بر خورد به صورتش به نیم کره سمت راست سرش اصابت کرده بود وغرشی با صدای بلند کرده بود وزانوزده بود وبا دودستش چنگ زده بود خاک جمع کرده بودوپیامش در آخرین لحظه زندگیش این بود که جان می دهم اماخاک نمی دهیم واینگونه به سوی دوست پر کشیده بود.

اما برگردیم به داستان مادر شاید در بین ما بیشترین سختی از آن برادر بزرگمان سید قدرت الله بوداو که هنوزکه هنوز است با شنیدن اسم هدایت الله اشک از چشمانش جاری می شودآن روزها هم بایدیواشکی برای دل خودش گریه می کرد وهم باید تسکین دهنده دل مادر می بود او برای لحظه ای وقت را مغتنم می شمرد ودور از چشمان مادرگریه وزاری می کرد وسریع اشک های خود را پاک می نمودوبه دلداری مادر می پرداخت.

 در عصر روز دوم مادر به حیاط خانه آمد وبه گوشه ای از آسمان نگریست وبعد لبخندی پر از معنا زد ودستانش را طرف آسمان برد وچیزی با خدا گفتوبعد سید قدرت را صدا زدوسید خود را او رساندگفت: خوب به آن گوشه آسمان نگاه کن وبهم بگو چه می بینی واو نگریست وگفت: آسمان سیاه وچند ستاره که سو سو می کنند را می بینم وباز سؤال کرد که چیز دیگری نمی بینی، و او گفت: خیر؛گفت فرزندم گیرم که توراست ودرست گفته باشی که برادرت مجروح شده است که من تا این لحظه نتوانستم آنرا باور کنم ولی برای دلخوشی خودم دوست داشتم آنرا باور کنم. اما فرزندم حالا دیگر پرده فرو افتاد ومن توانستم حقیقت را ببینم.

ای  فرزندم بخدای احدو واحد قسم ،قطره قطره خون برادرت که برزمین افتادمن دارم الان همه آنرا در آن گوشه از آسمان می بینم. اگر درست گفته باشی که برادرت مجروح شده است، الان شهید شده است پس راحت گریه کن خدایی که هدایت را از من گرفت خودش هم دوای درد دوری اش را هم می دهد.واین شد که سید درد ورازی را که چند روزی در سینه خود حبس کرده بودبا هق هقی بلندرهایش کرد.

بر هر یک از خانواده به گونه ای تراژدیک این مصیبت گذشت  که نوشتنشان کتابی قطور می شود اما آنچه برمن درآن روزها گذشت این بود که نمی توانستم فرقی بین کشته شدن  وشهیدشدن قایل شوم وبدترین لحظه زندگی ام هنگامی بود که برای اولین بار جسد برادرم را که در تابوتی که منقش به پرچم جمهوری اسلامی ایران بودمشاهده کردم و واقعا لحظه خاص وجانکاهی بود که قلم از نوشتن آنکه بر ماچه گذشت عاجز است، یک چشمم به تابوت وچشم دیگرم به مادر که دستش را در دست داشتمی بود وهرلحظه منتظر قبض روح مادر بودم.

 یک لحظه بادیدن تابوت دستش را از دستانم بیرون کشید وبه طرف آسمان برد وگفت:بارخدایا راضیم به رضای تو خوشحالم که امانتدارخوبی بودم و این هدیه را از من بپذیر.و ورق برگشته بود به جای اینکه ما مادر را دلداری بدهیم اوبه ما دلداری می داد. ولی باوردارم  که حتی درندگان حیات وحش هم با شنیدن شروه هایش محزون می گردیدندواگر کسی در بیستم وهفتم اذر ماه ۸۸بعد از بیست ودوسال از پشت خانه ما می گذشت ونوحه وشروه هایش را می شنیدبراین باور بودکه فرزندش را هفته گذشته از دست داد وداغش برای لحظه ای آنی فروکش نکرد

شهید سید هدایت الله حسینی پور سوم مرداد ماه 1347در روستای ده بزرگ از توابع شهرستان باشت دیده به جهان گشود.پدش سلیمان و مادرش جانی نام داشت و تا سطح دبیرستان تحصیل نمود.از سوی بسیج به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافت و در 4آبان ماه 1366در تپه های دوقلوی کردستان به شهدات رسید و پیکر پاکش در زادگاهش به خاک سپرده شد.

خط پایانی وصییت نامه شهید

پدرم,مادرم، دوستتان دارم،اما امام ومیهنم را بیشتر از شما دوست دارم

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار