گفت‌وگو با برادر شهيدی که پيكرش 16 سال در گمنامي بود

حضرت زهرا(س) نشاني پيكر برادرم را داد

اشك ريخت و گفت حالا كه مرا به حضرت زهرا(س) قسم دادي مي‌گويم آدرس محل شهادت سيد عيسي را ازكجا بلد بودم.
کد خبر: ۸۶۳۷۶۰۲
|
۲۶ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۵

به گزارش خبرگزاری بسیج، شهيد سيد عيسي شاه‌حسيني شهیدی است که پيكرش 16 سال در گمنامي بود آنچه در ادامه می خوانید گفتگو با برادر این شهید است: روز بعد هم كه اين برادر شهيد با من تماس گرفت تا از 16 سال گمنامي شهيد شاه‌حسيني صحبت كند، به فال نيك گرفتم و مصاحبه‌اي انجام دادم. سيدمهدي مي‌گفت بازنشسته سپاه و از رزمندگان قديمي دوران دفاع مقدس است. ‌انگيزه صحبت در مورد برادرش را هم خواندن مصاحبه شهدا كه در صفحه پايداري روزنامه جوان منتشر مي‌شود بيان كرد، خصوصاً مطلب شهيد مدافع حرم هادي جعفري كه همولايتي‌شان در شهر آمل بود. به هرحال گفت‌وگوي ما با اين برادر شهيد از خوابي كه باعث شد پس از 16 سال پيكر برادر را پيدا كنند، انجام گرفت.

 

‌سيدعيسي فرزند چندم خانواده بود و در‌چند سالگي شهيد شد؟

ما شش برادر و سه خواهر بوديم. سيدعيسي فرزند هشتم خانواده بود. شكر خدا پدر و مادري مذهبي و متدين داشتيم. خصوصاً مادرم كه خوب ما را تربيت كرد. برادر شهيدم 19 ساله بود كه سال 67به منطقه جنگي سردشت كردستان اعزام شد. حدود 35 روز در جبهه بود و 13 تيرماه 67به شهادت رسيد.

از برادرتان بگوييد. از نحوه شهادتش چيزي شنيده‌ايد؟

برادرم خيلي صبور و اهل مطالعه بود. چهره‌اي روحاني داشت. فرمانده دسته‌اش مي‌گفت: عيسي موقع بيكاري زياد مطالعه مي‌كرد. يك روز خيلي ناراحت بود. گفتم چرا ناراحتي گفت از خانواده‌ام خداحافظي نكردم. گفتم پيش خانواده برو و بعد از خداحافظي، موقع اعزام مجدد به جبهه برگرد. اما عيسي قبول نكرد و گفت برگشتي نيست و دفعه بعدي وجود ندارد؛ بعداً كه خبر آوردند او در سنگر كمين شهيد شده است، پيش خودم گفتم سيد عيسي از كجا مي‌دانست به نزد خانواده‌اش برنمي‌گردد و شهيد مي‌شود. برادرم در سنگر كمين تيربارچي بود كه گلوله مستقيم توپ به سنگر و بدنش اصابت كرده و بدنش پودر شده بود. سنگرشان بين دو كوه دوپازا در سردشت واقع شده بود. يكي از همسنگرهاي او تعريف مي‌كرد: داشتم مي‌رفتم ديدم روي چيزي لگد كردم. چندقدم جلوتر رفتم احساس كردم چيزي كه لگد كردم غيرطبيعي است. وقتي برگشتم ديدم ران سيد عيسي سوخته و قطع شده بود. سنگي برداشتم و بالاي ران قطع شده گذاشتم تا بقيه لگد نكنند.

‌اگر همرزمان برادرتان پيكر او را ديده بودند ‌پس چطور مفقود شده بود؟ پيگير سرنوشت ايشان شديد؟

گويا بعد از شهادت عيسي نتوانسته بودند پيكرش را به عقب منتقل كنند. از روستاي گل‌محله، دو تن از همولايتي‌هايمان به نام‌هاي سيدعلي و سيد نجف حسيني به همراه برادرم عيسي به جبهه اعزام شدند كه هر دوي آنها مجروح شدند. گويا گروهان آنها خط نگه‌دار بودند. دو هفته بعد از برگشت همسنگرهاي برادرم، پيگير بازگشت عيسي شديم. دنبال سيدنجف حسيني رفتم. وقتي او را ديدم بدنش پر از تركش بود و بعدها چشمش را نيز از دست داد. جوياي برادرم شدم گفت من سنگر ديگري بودم و از او خبر ندارم. به سپاه آمل رفتم كه برادرم از آنجا اعزام شده بود. پيگير شدم به من خبر دادند در روستاي سورك ساري شخصي به نام حسين كرمي است كه از طريق او مي‌توانم برادرم را پيدا كنم. به سراغش رفتم. او هم به ما آدرس فرمانده دسته برادرم، ابوالقاسم نيك‌پور را داد كه در روستاي سياركلا محمود‌آباد ساكن بود. به منزل جانباز نيك‌پور رفتم. به اتفاق هم همان سال 67 كه تازه آتش بس برقرار شده بود به منطقه سردشت رفتيم. نيك‌پور منطقه را شرح داد و گفت من اين منطقه زياد بودم؛ كوه دوپازاي سردشت يك طرفش پاسگاه عراق بود كه نيروهاي يونيفل مستقر بودند و سنگر بين دو كوه بود، نيروهايي كه آنجا مستقر بودند گفتند بايد با نيروهاي سازمان ملل هماهنگ كنيم كه يك ماه طول مي‌كشد؛ ما نااميد شديم و برگشتيم. در بين راه به آقاي نيك‌پور گفتم سري در كارت هست. شما چطور اين منطقه را به اين خوبي مي‌شناسي؟ چيزي نگفت. به روستاي گل‌محله برگشتم. گواهي شهادت برادرم را گرفتم. يكي از همسنگران را پيدا كرديم. صمد يمني از برادران رزمنده ساري گواهي شهادت برادرم را داد. منتها بعد از شهادت عيسي نتوانسته بودند پيكرش را به عقب منتقل كنند. به هرحال بنياد شهيد اجازه داد ما مراسم شهيد را بگيريم. معمولاً آن زمان تابوتي درست مي‌كردند و مراسم گراميداشت شهيد را انجام مي‌دادند. پدرم اجازه نمي‌داد، مي‌گفت بايد جسد پسرم بيايد وگرنه اجازه مراسم نمي‌دهم.

گويا شما از طريق يك رؤيا پيكر برادرتان را شناسايي كرديد؟

بله، بعد از گذشت 16 سال از شهادت عيسي و در سال 1383، از طريق سپاه محمودآباد به منزل ما براي مصاحبه آمدند. در پايان گفتند اگر خاطره‌اي داريد بگوييد يادداشت كنيم. پسر كوچكم سيدمحمد گفت خواب ديدم از طرف سپاه ما را به راهيان نور بردند. پدرم و مادرم جلو بودند و من پشت سرشان. آسمان روشن شد. ديدم عمو عيسي است تا خواستم به شما بگويم عمو را ديدم، او رفت. موقع برگشتن از مناطق جنگي نيز اين صحنه تكرار شد. عمو برايم دست تكان داد و خداحافظي كرد. بعد از اينكه پسرم اين خواب را تعريف كرد، با همسنگر برادرم تماس گرفتم. او گفت از سپاه پيگير پيكر برادرت باش. نمي‌دانم چرا اين حرف را به من زد. شايد همسنگر عيسي هم خوابي ديده بود. به هرحال با سردار ميرشكار معاون هماهنگ‌كننده وقت لشكر 25كربلا صحبت كردم و دستور داد با تفحص لشكر 25 كربلا پيگير كار باشيم. يك روز همراه آقاي نيك‌پور مسئول دسته برادرم به منطقه تفحص 25 كربلا رفتيم. خوشبختانه از برادران تفحص و مسئول تفحص آنجا بودند. گفتم فرمانده دسته برادرم مي‌گويد جنازه برادرم را مي‌تواند پيدا كند. به منطقه اعزام شديم و پنج نفر از برادران تفحص مازندران و دو نفر از كردهاي بومي سردشت آنجا بودند. گفتند: چه مدركي از وجود برادرتان در اينجا داريد؟ آقاي نيك‌پور فرمانده دسته دوران دفاع مقدس برادرم گفت: آدرس سنگر و بهداري را مي‌دانم. بعد از هماهنگي از مرز گذشتيم و داخل خاك عراق شديم.

يعني براي تفحص وارد خاك عراق شديد؟

بله، اين كار در مواقع لزوم صورت مي‌گرفت. ما هم بعد از ورود به داخل خاك عراق با راهنمايي آقاي نيك‌پور به مقر فرماندهي و سنگر و بهداري رزمنده‌ها در دوران دفاع مقدس رسيديم. آثار اين سنگر‌ها هنوز مانده بود. در آنجا آقاي نيك‌پور سنگي را نشان داد. همان سنگي بود كه بالاي ران عيسي گذاشته بودند تا كسي پا رويش نگذارد. اين سنگ نشاني از باقي‌مانده تن عيسي در خود داشت. سنگ را كه كنار زديم، استخوان‌هاي ريز و درشت برادرم نمايان شدند. آنها را كه جمع مي‌كردم به ياد صحنه كربلا افتادم كه حضرت زينب(س) نيزه شكسته‌ها را كنار مي‌زد. اشك مي‌ريختم و فضاي خاصي در فضا حاكم شد. پيكر برادرم را بعد از 16 سال پيدا كرده بوديم. بعد به مقر برادران تفحص برگشتيم. گفتم: آقاي نيك‌پور شما بچه مازندران هستيد اين سنگر در سردشت شش كيلومتر داخل عراق است چگونه آدرس دقيق محل شهادت سيد عيسي شاه‌حسيني را مي‌دانيد؟ گفت: هيچ رازي نيست، من اين منطقه زياد بودم و بلد هستم. اما من مي‌دانستم كه نيك‌پور رازي دارد و نمي‌خواهد حرف بزند.

چه رازي داشت؟ از او سؤال نكرديد؟

با آقاي نيك‌پور به مازندران برگشتيم و آنجا سفت و سخت گفتم سِر كارت را بگو. باز چيزي نگفت. گذشت و قضيه را به يكي از همكارانم گفتم. او پيشنهاد داد با نيك‌پور هماهنگ كنم و با هم به منزلش برويم. دوباره نيك‌پور را به حضرت زهرا(س) و خون برادر شهيدم قسم دادم. وقتي قسم را شنيد، منقلب شد. اشك ريخت و گفت حالا كه مرا به حضرت زهرا(س) قسم دادي مي‌گويم آدرس محل شهادت سيد عيسي را ازكجا بلد بودم. گفت بعد از شهادت سيد عيسي من مجروح شدم. در بيمارستان تبريز به هوش آمدم و بعد از مدتي به منزل برگشتم. شب كه خواب بودم خانمي را در خواب ديدم كه صحنه شهادت سيد عيسي را عين فيلم تلويزيون به من نشان داد. گفت: يك روزي خانواده اين شهيد به نزدت مي‌آيند و محل شهادت و جسد اين شهيد را نشانشان بده. نيك‌پور گفت من 24 ساعت فقط در منطقه بودم و منطقه را بلد نبودم و تا زنده هستم خوابي كه ديدم و اين صحنه از يادم نمي‌رود. برادرم شهيد سيدعيسي شاه‌حسيني مانند يوسف گمگشته 16 سال پس از گمنامي از خاك غربت پيكر پاكش به وطن بازگشت و دو روز قبل از ماه مبارك رمضان سال 1383 در روستاي گل‌محله محمودآباد با استقبال با شكوه مردم شهيدپرور تشييع و به خاك سپرده شد.

در خاتمه اگر سخن يا خاطره‌اي داريد بفرماييد.

وقتي خواستم به اتفاق بستگان خاطرات شهيد را جمع‌آوري كنيم، هر كسي از خاطرات شهيد سيد عيسي گفت. همسر برادرم خانم حوا فلاح تعريف كرد وقتي سيد عيسي هنوز در قيد حيات بود به او گفتم شما كه اينقدر كار مي‌كني، براي آينده و تشكيل زندگي‌ات پس‌انداز كن. او گفت من 19 سال بيشتر عمر نمي‌كنم و دقيقاً در 19 سالگي به شهادت رسيد.

كتاب گل‌هاي گل كه شرح زندگي و وصيتنامه سه شهيد روستاي گل‌محله است به همت برادر شهيد سيد مهدي شاه‌حسيني و قدرت‌الله عفتي پاييز94 به چاپ رسيده است.

نویسنده : زينب محمودي عالمي 


ارسال نظرات
آخرین اخبار