عاشق همسرم بودم اما می دانستم زیاد کنار من نمی ماند
به گزارش بسیج رسانه، شاید یکی از سخترین حادث سانحه هوایی بعد از پرواز 655 ایران که توسط ناو امریکایی در خلیج فارس مورد هدف قرار گرفت و باعث شهادت صدها تن از زنان و کوردکان بیگناه شدند ، یکی از تلخ ترین اتفاقات دیگر سانحه هواپیمای پرواز سی-۱۳۰ نیروی هوایی ارتش در سال 1384 در تهران بود.
سقوط هواپیمای ترابری ارتش ایران در تهران در حدود ساعت ۱۴ روز ۱۵ آذر ۱۳۸۴ (۶ دسامبر ۲۰۰۵) ۱۲۸ کشته و ۱۳۲ زخمی برجا گذاشت. این هواپیمای باری-نظامی از نوع سی-۱۳۰ بود و ۹۴ مسافر شامل اعضای ارتش و خبرنگاران را برای پوشش خبری رزمایش عاشقان ولایت که در چابهار در جنوبشرقی ایران برگزار میشد، از تهران به بندرعباس میبرد.
در یک صبح تابستانی به منزل یکی از شهدای رسانه سی 130 رفتیم. منزل شهید "روح الله احمدوند" ،یکی خبرنگاران متعهد و متخصص کشورمان که در آن حادثه تلخ ،همه را داغدار خود کرد.میهمانان جمعی از مدیران سازمان بسیج رسانه کشور بودند تا همنشین سخنان همسر این شهید والا مقام باشند تا از منش و رفتار او بگوید .
نماز اول وقت، احترام به والدین
همسر محترم شهد احمدوند در جملاتی ، میگوید: وقتی داشنجوی سال اول بودیم ازدواج کردیم ، روح الله کارمند بود و زندگی مان با حقوق اندکش همچون رویایی شیرین سپری می شد .
گاهی مواقع که هنگام نیمه های شب متوجه می شدم روح الله در بستر خود نیست وقتی سراغش را می گرفتم اورا در کنار سجاده خود پیدا می کردم که عاشقانه با خدایش حرف میزد .برخی مواقع میگفتم چرا خودت اینقد راذیت میکنی ؟با لبخندی ملیح پاسخم را میداد و سکوت معنا داری میکرد.
یکی از نکات بارز روح الله ، احترام عجیب به پدر ومادرش بود ، هرگز به یاد ندارم صدایش را بر روی آنها بالا برده و یا پایش را در مقابل پدرش دراز کرده باشد .
با اینکه خانواده همسرم 4 پسر داشتند اما روح الله برای آنان تافته ای جدا بافته بود و همه علاقه ی خاصی به او داشتند، وقتی منزل بود همه امور خانه به خوبی پیش می رفت و هنگامی که نبود ، همیشه صدایش در منزل می پیچید و همه دلتنگ او بودند .
از روح الله، یک یادگار برایم به جا مانده است
بعد از ازدواجمان، خداوند فرزند پسری را به ما هدیه داد ، نام او را محمد حسین گذاشتیم ، محمد حسین از لحاظ چهره بسیار شبیه پدرش است والبته امروز بعد از 11 سال از لحاظ اخلاق هم با پدر خود مو نمیزند و هر وقت او را میبینم گویی روح الله در مقابل چشمانم ظاهر می شود .
مثل یک کوه استوار و محکم بود
روح الله در عین اینکه بسیار شوخ طبع و خوش صحبت بود ، برای هر کاری که می خواست انجام بدهد اراده فولادی داشت و در تمام سختی های همچون کوه محکم و استوار بود، هر وقت می خواستم هر امری را انجام دهم چنان امید و انگیزه را در دلم بیدار می کرد که صد چندان انرژی مثبت میگرفتم.
جای قبرش را به ما نشان داد
چند ماه قبل از شهادت روح الله ، همه اعضای خانواده ام به همراه وی ، به یکی از امامزادگان واجب التعظیم رفتیم ، روح الله ما را به بخشی از قبرستان آنجا برد و خطاب به همه گفت:اینجا که هنوز کسی را دفن نکرده اند نام من را بر روی آن خواهید دید. ما موضوع را به شوخی گرفتیم ولی چند ماه بعد روح الله احمدوند دقیقا همانجا که اشاره کرد ارام گرفت.
یک نمازقضا هم برگردن نداشت
تا آنجایی که به خاطر دارم روح الله هیچ دینی به گردن نداشت حتی از نظر شرعی هم یک نماز و یا روزه قضا هم بر گردن نداشت و با خیال راحت به دیدار معبودش رهسپار شد.
به نوشتن وصیت نامه مقید شده بود
چند ماه قبل از شهادت روح االله، یکی از نزدیکان ما به رحمت خدا رفت، بعد از فوت وی روح الله به شدت به موضوع وصیت نامه حساس شده بود و برای هر ماموریتی که میرفت حتما وصیت نامه خود را می نوشت .گاهی وقتها از اینکه اینقدر وصیت می کرد ،ناراحت می شدم و اعتراض میکردم اما همیشه با لبخند ما را آرام می کرد.
برای زمان تشییع جنازه اش به من وصیت کرده بود
یکی از خاطراتی که هرگز از ذهنم پاک نمی شود این بود که، روح الله در اکثر مواقع که صبحت از عالم قیامت و مرگ انسان می شد ، با جدیت از من می خواست که اگر ، از دینا رفت در هنگام تشییع و تدفین جیغ و شیون سر ندهم و مراعات کنم که صدای مرا نامحرمی نشنود .
دیدار آخر با فرزندش
آخرین شب از حیات بابرکتش برای خدافظی به منزل مادرم آمد تا برای رفتن به ماموریتش خداحافظی کند، محمد حسین که 4 سال بیشتر نداشت رو به روح الله کرد و گفت: "هر جوری که شده باید منو با خودت ببری!” اما روح الله به او گفت: پسرم من ماموریت نمی روم، من تنها می خواهم مثل هر روز به سر کار بروم.
اما محمد حسین از او پرسد: چرا دروغ می گویی؟ تو که هر روز به سرکار می روی، مسواک و خمیردندان با خودت نمی بری، تو که هر روز سر کار می روی لباس و کیف بزرگ با خودت نمی بری و شهید بزرگوار احمدوند در جواب سوالات پسر کوچکش چاره ای جز تبسم و خنده و گفتن این کلام نداشت : نه پسرم، باور کن که راست می گویم، اگه فردا زود نیومدم، هر چه می خوای به من بگی، بگو!
و فردای آن روز همان شد که روح الله گفت و به آرزوی دیرینه خود رسید.
انتهای پیام/