یک بار که نه، هزار بار جانهایمان فدای اهتزار این پرچم مقدس!
خبرگزاری بسیج در قزوین: یادش بخیر! کودکیمان را می گویم و مدرسه مان را و نیمکت های چوبی زهوار در رفته ای که با هر جنبش بازگوشانه ما بسان مرکبی چموش ادب کردنمان را دهان می گشود و هر جایمان را که دستش می رسید دندان می گرفت.
یادش بخیر! کتاب فارسیمان را می گویم که پرچم ایران را با سه رنگ سبز و سفید و سرخ در مقابل دیدگانمان به اهتزاز در می آورد و آموزگار پیرمان که از خون می گفت که سرخی را و جنگل که سبزی را و صلح و عشق و امید که سپیدی را از آن تکه پارچه سه رنگ آموخته اند. راستی دیشب چه شام شوم و سیاهی بود.
خاک بر چشمم باد که ندانستم کدام جانور بود که با پوزبندی بر دهان، خون را جنگل را و صلح و عشق و امید را بیهوده می کوشید تا با شعله حقیری خاکستر کند.
اما مگر پرچم خون و جنگل و عشق خاکستر می شود که آن خود آتشی جاودانه و مقدس است و می سوزاند هرچه پلشتی است، هرچه تفرقه است و هرچه بی هویتی و حقارت است.
قدر رفعت پرچم را سربداری چون شیخ فضل الله شهید می داند که پرچم بیگانه بر سر در خانه اش سایه نیفکند تا سر بر دار کرد و ستارخان آن سرداری که گفت:« من می خواهم هفت دولت زیر بیرق ایران باشد آنوقت برای نجات جان خودم زیر پرچم بیگانه بروم هیهات!»
و سردار سلیمانی که گفت و با گفتنش آتش به جانمان انداخت: که کاش ده ها بار مرا می سوزاندند که برای اعتلای این پرچم چه خون های پاکی که بر زمین ریخته نشده است.
و من می گویم برادرم، سردار سرافرازم سلیمانی دلیر! آنگاه که جان های پاک و عزیز این شهیدان این مرز و بوم از پیکر خاکیشان جدا می شود و بسوی عالم بالا اوج می گیرد نسیم که نه، طوفانی بر می انگیزاند که تا ابد این پرچم سربلند را به اهتزاز در می آورد. تا بوده چنین بوده تا باد چنین بادا !
1005/پ30/ب