وی در خانوادهای مذهبی، در اصفهان به دنیا آمد و پدرش نام «عبدالله» را برای او انتخاب کرد. عبدالله از کودکی سرشار از مهر، عطوفت و ایثار و از نوجوانی، روح تلاشگرش تشنه خدمت به همنوعانش بود. از کودکی قرآن را فرا گرفت و آن را به همسالان خود میآموخت. در سالیان بعد، با تعدادی از دوستان خود انجمن خیریهای برای فعالیتهای سیاسی- مذهبی تشکیل داد.
عبدالله در شب ولادت علیبن ابی طالب (ع) متولد شد و در شب شهادت فاطمه زهرا (س) به لقای حق شتافت. عبدالله علاقه خاصی نسبت به اهلبیت عصمت و طهارت داشت. از سخت کوشی او، همین بس که پس از طی دوره ابتدایی، شبانه درس میخواند و روزها به کار و تلاش مشغول بود.
به گزارش دفاع پرس، از سال 1353 با یاران خود، شهید «ردانیپور، حجازی، رحمتالله میثمی» فعالیت مستمری در جهت شناخت و گسترش افکار حضرت امام خمینی (ره) آغاز و از همان زمان برای مبارزات سیاسی به قم هجرت کرد.
در سال 1354 طی هجومی که از سوی ساواک به مدرسه «حقانی» قم صورت گرفت، همراه تعدادی از طلاب مبارز دستگیر و تحت شکنجه قرار گرفت. عبدالله در خصوص شکنجههایش روایت کرده است: «هنگامی که مرا برای شکنجه میبردند، متوسل به آقا امام زمان (عج) میشدم. شکنجهها را تحمل میکردم و اطلاعات مورد نظر ساواک را به آنها نمیدادم.»
عبدالله در زندان، مدتها با کمونیستها همبند بود و با آنان مبارزات ایدئولوژیکی فراوانی داشت. وی روایت کرده است: «2 عاشورا را در زندان به سر بردم. سال اول با منافقان در یک سلول بودم و سرم را زیر پتو بردم و تا صبح در عزاداری اباعبداللهالحسین (ع) اشک ریختم. سال بعد مرا به زندان عادی منتقل کردند.»
زندگی زاهدانه او در بین دوستان زبانزد بود و سپس در سال 1357 به دنبال مبارزات مردم ایران از زندان آزاد شد. او گمنامی را میپسندید و از تمام لحظههای عمر خویش، کاملا استفاده میکرد؛ به طوری که در مدت 2 سالی که در زندان بود، بسیاری از درسهای حوزه را از استادان، در زندان فرا گرفت.
روحیه خوب و اعتقادات مصمم خانوادهاش، باعث دلگرمی وی در مسیر مبارزاتش شد. چنانکه مادر این شهید، از پشت میلههای زندان به او گفته بود: «مادر مبادا ناراحت باشی! تو سرباز امامزمان (عج) هستی و به خاطر امامزمان (عج) به زندان افتادهای، استقامت کن!»
عبدالله پس از آزادی از زندان، برای تبلیغ علیه نظام ستمشاهی، به یکی از روستاهای چهارمحال و بختیاری رفت و در ارشاد و هدایت و انسجام مردم آنخطه، بسیار مثمر ثمر بود تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. آنگاه همراه شهید ردانیپور، برای راهاندازی سپاه پاسداران «یاسوج» به آنجا رفت. حضور وی در آن منطقه، باعث ثبات سیاسی و نظامی شد. از جمله فعالیتهای وی در آن منطقه، راهاندازی خوابگاه دانشآموزان بیبضاعت و دایر کردن کتابخانه بویراحمد و کتابفروشی یاسوج بود.
در آن زمان که منافقان قصد داشتند در صفوف انقلابیان نفوذ کنند تا مردم یکپارچه را به سوی جناحبندیها بکشانند، وجود عبدالله در وحدت نیروها و ارگانها در منطقه، بسیار موثر واقع شد.
وی قسمتی از وقت خودش را به بررسی مشکلات شخصی مردم اختصاص میداد و مردم را به جهاد در راه خدا دعوت میکرد و میگفت: «قبل از اینکه پرونده جنگ بسته شود، پرونده سعادت یا شقاوت ما بسته خواهد شد.» عبدالله پس از مدت 30 ماه که در این منطقه تلاش کرد، برای ادامه خدمتش، به شیراز منتقل شد و در کنار انجام مسؤولیت محوله، در عملیاتها شرکت کرد. چنانکه در یکی از عملیاتها برادرش رحمتالله میثمی و سپس یاردیرینش، سردار رشید سپاه اسلام ردانیپور به شهادت رسیدند.
وی پیوسته در فراق یاران خویش میسوخت و آرزوی شهادت در سینهاش شعلهور بود، تا اینکه از سوی شهید محلاتی به سمت نمایندگی امام در قرارگاه خاتمالانبیاء منصوب شد. عبدالله چون شمعی، گرد رزمندگان اسلام میگشت. هنگامی که برای تشرف به خانه خدا دعوت شد، گفت: «من حس میکنم که تکلیفم در اینجاست. اجر حج را هم اینجا میبریم.»
در جایی گفته بود که من 30 ماه در زندان، 30 ماه در یاسوج، 30 ماه در شیراز بودم و 30 ماه هم در جبهه هستم، باید در عملیات کربلای5 اجر خودم را از خدا بگیرم. همانطور هم شد.
هنگامی که به وی مسوولیت بالاتری پیشنهاد شد که مستلزم کنارهگیری از جبهه بود، گفت: «من از جبهه دست بر نمیدارم.»
پدرش روایت کرده است: «وقتی عبدالله شهید شد، خدا میداند هیچ چیز نداشت؛ به جز 15 هزار تومان بدهی، که 10 هزار تومانش را داده بود و پنج هزار تومانش را گفته بود به پدرم بگویید ادا کند. هر وقت میخواست به اصفهان بیاید، با اتوبوس میآمد؛ با اینکه میتوانست از وسیله دولتی استفاده کند. شنیدم در اهواز، در یک اتاق شش متری، با خانوادهاش زندگی میکرد. او بسیار قناعت میکرد و از بیتالمال هرگز خرج نمیکرد. روزی به او گفتم: یک منزل برای خودت تهیه کن، این که نمیشود همیشه بیخانه باشی. عبدالله پاسخ داد: «خدا نکند که من در دنیا خانه بسازم».
در جلسات مقید به نشستن در جای خاصی نبود و برای ماموریتهایش از وسیله دولتی استفاده نمیکرد. وی سنجیده سخن میگفت و ساده میپوشید و کسی او را نمیشناخت. همچنین در میان مردم گمنام بود.
یکی از دوستانش روایت کرده است: عبدالله تا لحظه شهادت، خانهای از خود نداشت، روزی شهید میثمی برای جلسهای به قم آمده بود و از من خواست تا جهت خدمت به جبهه بروم. گفتم: من مشغول ساختن منزل هستم. گفت: «بیا برای آخرت خودتان خانه بساز».
نه پیروزیها او را مغرور میساخت و نه شکست ناامیدش میکرد. او هرگز روحیه عالی خود را از دست نداد.
پدر شهید در خصوص احترام گذاشتن به والدین، روایت کرده است: «وی آنقدر نسبت به من رعایت احترام میکرد که شرمنده میشدم. او واقعاً به غیب ایمان داشت و پایبند به دین بود و در دنیا هیچچیز را برای خودش نمیخواست، تا اینکه جان خود را فدای دین کرد».
احتیاط بیش از حد او نسبت به غذاهایی که میخورد، باعث شد در مدتی که زندان بود، به دلیل شبهناک پنداشتن آنجا، خود را از خوردن برخی غذاها محروم کند و بدین لحاظ، بدنی ضعیف داشت. با اخلاق و عرفان خود حتی کمونیستها را تحت تأثیر قرار داده بود.
سرانجام پس از سالها سختی، در عملیات کربلای 5، با ترکشی که به سر او اصابت کرد به سختی مجروح شد و پس از سه روز، در شب شهادت خانم فاطمهزهرا (س) به لقای حق شتافت.
این شهید بزرگوار در دوران حیات خود روایت کرد: «آنهایی که خیال میکنند اگر بمانند، خدمت بیشتری بکنند، بعد شهید شوند، اشتباه میکنند و از لذت شهادت بیخبرند. اگر کسی لذت شهادت را بداند، فقط از خدا میخواهد که او را شهید کند.»