به نام نامی حسنی، سرو قامت آذربایجان !
به گزارش خبرگزاری بسیج آذربایجان غربی، روز تشییع پیکر حجتالاسلام غلامرضا حسنی امام جمعه ارومیه و نماینده ولی فقیه سابق آذربایجان غربی بود که خودم را در حلقه هم قطاران دهه هفتادی و هشتادی ولی انقلابی دیدم وقتی در جمع افرادی با صورت و سیرتهای وزین خودم را یافتم یاد فرمایش امام خمینی افتادم که فرمودند «یاران من در گهواره هستند» پس دانستم من نه یاور ولی راوی که میتوانم باشم.
پس من میخواهم پا فراتر از انقلاب اسلامی و قدم قبلتر بگذارم میخواهم نه از نفس مُطهَّر نه مَرد دَهر بلکه از دورهای بگویم که ماندگاری خود را وامدار حسنی است.
به دهه 30 گریز میزنم زمانی که به تعبیر خود حسنی افراد لاابالی، معاملهگر و دلال صفت متصدی امور احوال شخصیه بودند و به واسطه لگدمال کردن شرع و با حِرص مال، دین و دنیای مردم را تباه میکردند ولی حسنی به حَسَب وظیفه اجتماعی و اخلاقی، راه اندازی دفتر ازدواج و طلاق را بر عهده گرفت گرچه او را آخوند مَحضَری و دَرباری خواندند و رنجاندند!
ردی پای این آخوند را در جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی میجویم که امام خمینی بعد از خواندن یک بَند از آن «همان طور که مرد می تواند چهار زن اختیار کند چرا زنان کشورمان نتوانند برای خود چهار همسر برگزینند» های های گریه میکند و حسنی جِگر به دندان میگیرد تا به وقت آن.
از دورهای خبر میدهم که گرچه باب بود «مَرد باید بوی باروت دهد» ولی یک دنیاطلب کوتاه قامت و کوتهبین که خود را در قَبا میپیچاند نه که زبان کوتاه کند بلکه از بیخ بِبُرید و منبر برای قرآن و برهان برپا کرد و ولی ندانست یا نخواست بداند که قریب به 400 آیه قرآن درباره مقاومت و شهادت است.
به زمانی اشاره میکنم که خیام حسنی برپا بود تا قیامِ نه کوموله که حرمله ِ زمان را بخواباند ولی چند وجب آن طرفتر کسی در قالب «عالم بیعمل به مثل تیرانداز بیخشاب» درس جهاد و ایثار میداد و قرآن و حدیث کتابت میکرد.
به ازمنهای سفر میکنم که مردی تجَسُّم عینی «أَشدّاءُ عَلَى الکُفّار رُحَماءُ بَینَهُم» بود چنان که اراضی نساء، صِغار و از کارافتادگان را شخم میزد ولی در جایی دیگر این شیر بیشه آذربایجان چنان در کوههای ماه داغی دندان به دندان میخایید و گلن گدن را میکشید که لشکریان سنار مامدی به خرابات خود عقب نشستند، چُماقداران اوجالان فرار را بر قرار ترجیح دادند و و نوکران زروبیگ قالب تهی کردند.
میخواهم به دورهای گذر کنم که گرچه یک شیرمرد در شوریدگی، شیفتگی و شهادتطلبی شُهره ِ شَهر بود ولی در پس هر قَدَم او عَقل، عِلم و حِلم هم بود چه؛ در مقابل عَلیالهیها و عَربباغیها از باب روشنگری داخل شد تا اینکه در بین برادران سُنّی و اَرمَنی موجب وَهن تشیّع نشوند.
از دورهای میگویم که رادمردی تبلور واقعی «إِنَّما أَمْوالُکمْ وَ أَوْلادُکمْ فِتْنَةٌ» بود و با تقدیم مال خود برای مردم جاده کشید، پل زد و کار کرد تا به دورهای رسد که باید از دیدن قامت فرزند رشید خود چشم میپوشید که پوشید و درنهایت به سال 88 شاید از آخرین فتنه عمر خود سرافراز بیرون آمد و بهمثل سیاوش از آتش گذشت و به مانند تشنگان قدرت نه شیفتگان خدمت، مُهر سکوت بر لبان نزد و گفت آنچه باید میگفت.
میخواهم از روزگاری بگویم که مردی آرمان را به نان نفروخت هرچند در عصری هستم که شِکَمبارهای از سَمرقَند تا بخارا برای مَردمان سُفره پَهن کرد تا از قِبَل آن فرزند خود را نه بر سَر خان نعمت که خانه ملّت بنشاند.
با چشم دَریده و غمزده با تمام قلب خود قلم را بر روی ورق می لَغزانم و از یک سو نوای رفتش بر روانم زخمه میزند از سوی دیگر آهنگ کلامش روحم را صِیقَل میکِشد در این مَجمَع الاَضداد همچون کودکی خیرهسر میخواهم با لحن خودش خاطراتش را واگویه کرده و این سوگواره را ختم کنم.
در این وقت بیقراری با خود فکری هستم که ده سال بعد نَه بیست سال یا پنجاه سال بعد در سوگ کدام مَرد، مَردُم روی خاک و سینه چاک کرده و قَلب خود را در کدام قَبر چال خواهند کرد ولی نه، نمیشود یعنی ممکن نیست، برای اینکه ستارهای همچون مُلاحسنی آسمان آذربایجان را درخشان کند باید بارها فلک بچرخد گرچه ملت بدون قَهرمان و آرمان ملّتی مُرده است.
سونیا بدیع
انتهای پیام