
به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از یزد، روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، میهن اسلامی شاهد حضور آزادگان سرافرازی بود که پس از سالها اسارت در زندانها و اسارتگاههای مخوف رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند؛ ادگان، با ایمان راسخ خود در برابر همه فشارهای جسمی و روحی دشمنان ایستادند و روابط اجتماعی جامعه کوچک اردوگاهی خود را بر پایه اخلاق حسنه بنا نهادند و از شکنجههای مزدوران بعث هراسی به خود راه ندادند.
خاطره زیر برگرفته از خاطرات «محمد قربانی» از کسانی که نه تنهاجنگید و زخم دید، بلکه در روزهای جنگ مرهم گزار زخمهای دیگران نیز بود.
عملیات والفجر مقدماتی اولین و آخرین نبردی بود که من در آن حضور داشتم. سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شدم و تا شب عملیات با تعدادی از دوستان و هممحلهایهایم با هم بودیم. شب تا صبح جنگیدیم؛ اما آن عملیات لو رفته بود و ما نتوانستیم پیروز شویم. وضعیت به گونهای شده بود که از دو طرف به سمت ما شلیک میشد. جایی بودیم که حتی بچههای خودمان هم به سمت ما شلیک میکردند. ساعتها توی خاک عراق سرگردان بودیم. صبح عملیات ترکش به سینه من خورد و من مجروح شدم.
با چند نفر دیگر خودمان را کشیدیم به طرف کانالهای آن منطقه. آنجا سنگرهای کوچکی بود که میتوانستیم توی آن پناه پگیریم؛ اما عراقیها بر منطقه مسلط شده بودند و مشغول پاکسازی سنگرها بودند. چارهای نبود جز اینکه خودمان را تسلیم کنیم. آن روز خیلی از نیروهای ما اسیر شدند. از ساعت ۱۰ صبح تا عصر ما را روی خاکهای گرم فکه نگه داشتند بدون آنکه حتی یک قطره آب به ما بدهند. عصر که تعداد اسرا زیاد شد، کامیونها از راه رسیدند و ما را عقب کامیونها سوار کردند. افرادی مثل من که مجروح بودند را به العماره بردند تا به بیمارستان آن شهر منتقل شویم؛ اما بقیه را که سالم بودند مستقیم به «اردوگاه موصل» بردند.
توی شهر العماره ترکش را از توی سینهام در آوردند و چند روز بعد من و دیگر مجروحین آن عملیات را به «اردوگاه عنبر» بردند. یکی از سولهها را برای زخمیها خالی کرده بودند. من را بدون اینکه حتی یک قرص مسکن یا داروی دیگری پس از عمل جراحی بدهند کنار دیگر مجروحین، کف آن سولهها خواباندند. سینهام ۱۰ تا بخیه خورده بود و فقط خواست خدا بود که با آن وضعیت، زخمهایم کمکم خوب شد.
انتهای پیام/