همیشه از دور داستان زندگی برخی از آنها را شنیده ایم و یا عکسی از آنها دیده ایم، ولی آنچه امروز میخوانید روایتی متفاوت از صبر و استقامت انسانی است که سراسر وجودش عشق و دلدادگی است.
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرمان؛خانم محبوبه مهدیزاده خبرنگار کرمانی در یادداشتی به مناسبت هفته دفاع مقدس گفتگوی خود با یک رزمنده را این چنین نوشت:
به سختی نفس میکشد، دستش را جلوی دهانش میگذارد تا صدای خس خس سینه اش دیگران را آزار ندهد، ماسکی که در کنار تختش آویزان است را بر میدارد تا کمی اکسیژن در کویر خشک ریه هایش جریان پیدا کند، همینطور که ما را نگاه میکرد اشک در چشمانش حلقه زد، هر چند ثانیه، قطرات بلورین اشک هایش همچون مرواریدی از گنجینه دل جدا و راهی دیار گونهها میشد، همانند یک کودک اشک هایش را با گوشه آستینش پاک کرد و چه درد عمیقی در پسِ این اشکها نهفته بود.
۵۷ سال داشت، ولی چهره اش چنان تکیده شده بود که گویی ۷۵ سال سن دارد، با صدایی که به زور از حنجره اش بالا میآمد صدایمان کرد و گفت: کمی نزدیکتر بنشینید، نمیتوانم بلند صحبت کنم، جلوتررفتیم، غریبانه نگاهش میکردیم و نمیدانستیم چه باید بگوئیم، این همه مظلومیت و صفای باطن، ما را به جای دیگری میبرد، به سرزمینی غریب که بزرگترین حادثه تاریخ اسلام در آنجا رقم خورد. کربلا را میگویم، اما فکر نمیکنم بی ربط به هم باشند چراکه اینها همان مردانی هستند که تا کربلا رفتند و همانند ارباب شان برای حفاظت از دین سر بر سودای عشق گذاشتند و تا عرش پرواز کردند.
صدای سرفههای او مرا به خود آورد، کمک کردم تا دوباره ماسکش را جلوی دهانش بگیرد، بی مقدمه گفتم چرا؟ نگاهی به من انداخت و گفت: چی چرا؟ گفتم چرا به جبهه رفتید؟ چه چیزی باعث شد جان تان را کف دست بگیرید و پای در میدانی بگذارید که معلوم نبود سالم برگردید؟
با صدایی لرزان گفت:عشق. گفتم چه عشقی؟ گفت: عشق به خالق، عشق به وطن، عشق به کرامت انسانی، آیا میشود معبودت تو را فرابخواند و تو جواب ندهی؟ گفتم چگونه صدای خدا را شنیدید؟ گفت: با گوش دل، همان صدایی که تو را به اینجا آورده است.
گفتم چند سالتان بود که به جبهه رفتید؟ گفت: ۱۵ سال. برایم زیاد عجیب نبود با سن کم به جبهه رفته باشد، چرا که نسل اینها دست پرورده خمینی کبیر بود، نسل همان نوجوان ۱۳ سالهای که در کتابهای دبستانمان میخواندیم نارنجک به کمر بست و زیر تانک دشمن رفت، اما عجیب این بود با وجود این همه درد و سختی که متحمل میشود جبهه را به میعادگاهی برای قرار عاشقی اش با خدا تشبیه میکند.
از او سوال کردم خانوده شما چگونه اجازه دادند درس و مدرسه را رها کنید و به جبهه بروید؟ گفت: اولش مخالفت کردند، ولی وقتی اصرار و اشتیاق مرا دیدند من را به خدا بخشیدند و گفتند برو، ولی همانند یک مرد بجنگ. با گفتن این جمله دوباره اشک هایش همچون دُرّ غلتانی روی گونه هایش سرازیر شد و آه عمیقی کشید و حسرتی خاص در چشمانش موج میزد.
سوال کردم چرا مدام اشک میریزید؟ چه چیزی شما را اذیت میکند؟ گفت: حیف شد. پرسیدم چه چیزی حیف شد؟ گفت: حیف شد که لایق شهادت نبودم، یعنی نتوانستم قربانی خوبی برای این عشق باشم، همرزمانم همه رفتند و من ماندم و یک دنیا حسرت.
فضای اتاق با گفتن این حرفها دگرگون شد و به یکباره بغض همه ترکید، گویا سال هاست در حسرت دیدار معشوق به سر میبرد و منتظر است تا در شهادت به رویش باز شود. در همین حین همسرش گفت: اجر شما از شهادت کمتر نیست، دیروز در جبهه جنگیدید و امروز با نفس خود میجنگید و در بین این همه درد و مصیبت چیزی جز عشق نمیبینید و لب به شکایت نمیگشایید، مگر آسان است تمام شب را بیدار ماندن و سرفه زدن، مگر آسان است زخمهای شیمیایی بدن تان را همچون زخم خار در راه رسیدن به معشوق تلقی کنید.
حال و هوای عجیبی بر من حاکم شد، از این همه صبر و کرامت در بهت مانده بودم، از این شیرمرد خواستم از ماجرای زخمی شدنش برای ما بگوید و اینکه چه اتفاقی افتاد؟ در پاسخ گفت: در ابتدای عملیات زخمی شدم، من را به عقب برگرداندند، هر چه خواهش کردم تا بمانم و ادامه دهم اجازه ندادند و این گونه من از جمع همرزمان خود جدا شدم. کمی عقبتر از خط مقدم، منتظر ماشین امداد بودیم تا زخمیها را از منطقه دور کند ناگهان دشمن شیمیایی زد و بسیاری از رزمندگان همان جا شهید شدند، ولی باز هم من از این قافله جا ماندم.
این رزمنده در حالی که دستانش را محکم در هم فشار میداد، قاب عکسی را که روی میز کنار تختش بود برداشت و چند لحظهای به آن خیره شد، سپس آن را به سینه اش چسباند و گفت: حتی پسرم هم در این راه از من سبقت گرفت.
سوال کردم پسرتان؟ مگر پسرتان چه کرده است؟ پیرمرد نگاهی به همسرش انداخت و با نگاهش به او اشاره کرد که پاسخ سوال ما را بدهد، همسر این رزمنده لبخندی به لب زد و گفت: پسرمان شهید مدافع حرم است.
با شنیدن این جمله دلیل اشکهای پیرمرد وحسرتی که در نگاهش مخفی بود را فهمیدم، آری پسر ۲۰ ساله این دلیرمردِ میدان جنگ دیروز، امروز پرچمدار دفاع از حرم حضرت زینب (س) شده و در این راه به مقام والای شهادت نائل شده بود.
رزمنده داستان ما همچون پروانهای که دور شمع میچرخد و میسوزد در انتظار دیدار معشوق به سر میبرد و برای آن زمان لحظه شماری میکند، قصه امروز خیلی برایم عجیب بود، ما همیشه از دور داستان زندگی برخی از آنها را شنیده ایم و یا عکسی از آنها دیده ایم، ولی همیشه این سوال در ذهن من بود که چه انسانهایی میتوانند به چنین مقامی برسند و فهمیدم فقط یک عاشق میتواند این چنین دردهایی را تاب بیاورد.
به راستی جانبازان مظهر واقعی اخلاصند، خلوص او اجازه نداد نام و نشانی از او در گزارشم بیاورم، دوست داشت گمنام بماند. میگفت: راه ما مهم است نه اسم مان و چه زیبا میشد اگر همه ما که لیاقت حضور در جبههها و زندگی در کنار آنها را نداشتیم بر سر عهد و پیمان خود با آنها بمانیم تا مبادا در محضرشان پشیمان و روسیاه شویم.
۵۷ سال داشت، ولی چهره اش چنان تکیده شده بود که گویی ۷۵ سال سن دارد، با صدایی که به زور از حنجره اش بالا میآمد صدایمان کرد و گفت: کمی نزدیکتر بنشینید، نمیتوانم بلند صحبت کنم، جلوتررفتیم، غریبانه نگاهش میکردیم و نمیدانستیم چه باید بگوئیم، این همه مظلومیت و صفای باطن، ما را به جای دیگری میبرد، به سرزمینی غریب که بزرگترین حادثه تاریخ اسلام در آنجا رقم خورد. کربلا را میگویم، اما فکر نمیکنم بی ربط به هم باشند چراکه اینها همان مردانی هستند که تا کربلا رفتند و همانند ارباب شان برای حفاظت از دین سر بر سودای عشق گذاشتند و تا عرش پرواز کردند.
صدای سرفههای او مرا به خود آورد، کمک کردم تا دوباره ماسکش را جلوی دهانش بگیرد، بی مقدمه گفتم چرا؟ نگاهی به من انداخت و گفت: چی چرا؟ گفتم چرا به جبهه رفتید؟ چه چیزی باعث شد جان تان را کف دست بگیرید و پای در میدانی بگذارید که معلوم نبود سالم برگردید؟
با صدایی لرزان گفت:عشق. گفتم چه عشقی؟ گفت: عشق به خالق، عشق به وطن، عشق به کرامت انسانی، آیا میشود معبودت تو را فرابخواند و تو جواب ندهی؟ گفتم چگونه صدای خدا را شنیدید؟ گفت: با گوش دل، همان صدایی که تو را به اینجا آورده است.
گفتم چند سالتان بود که به جبهه رفتید؟ گفت: ۱۵ سال. برایم زیاد عجیب نبود با سن کم به جبهه رفته باشد، چرا که نسل اینها دست پرورده خمینی کبیر بود، نسل همان نوجوان ۱۳ سالهای که در کتابهای دبستانمان میخواندیم نارنجک به کمر بست و زیر تانک دشمن رفت، اما عجیب این بود با وجود این همه درد و سختی که متحمل میشود جبهه را به میعادگاهی برای قرار عاشقی اش با خدا تشبیه میکند.
از او سوال کردم خانوده شما چگونه اجازه دادند درس و مدرسه را رها کنید و به جبهه بروید؟ گفت: اولش مخالفت کردند، ولی وقتی اصرار و اشتیاق مرا دیدند من را به خدا بخشیدند و گفتند برو، ولی همانند یک مرد بجنگ. با گفتن این جمله دوباره اشک هایش همچون دُرّ غلتانی روی گونه هایش سرازیر شد و آه عمیقی کشید و حسرتی خاص در چشمانش موج میزد.
سوال کردم چرا مدام اشک میریزید؟ چه چیزی شما را اذیت میکند؟ گفت: حیف شد. پرسیدم چه چیزی حیف شد؟ گفت: حیف شد که لایق شهادت نبودم، یعنی نتوانستم قربانی خوبی برای این عشق باشم، همرزمانم همه رفتند و من ماندم و یک دنیا حسرت.
فضای اتاق با گفتن این حرفها دگرگون شد و به یکباره بغض همه ترکید، گویا سال هاست در حسرت دیدار معشوق به سر میبرد و منتظر است تا در شهادت به رویش باز شود. در همین حین همسرش گفت: اجر شما از شهادت کمتر نیست، دیروز در جبهه جنگیدید و امروز با نفس خود میجنگید و در بین این همه درد و مصیبت چیزی جز عشق نمیبینید و لب به شکایت نمیگشایید، مگر آسان است تمام شب را بیدار ماندن و سرفه زدن، مگر آسان است زخمهای شیمیایی بدن تان را همچون زخم خار در راه رسیدن به معشوق تلقی کنید.
حال و هوای عجیبی بر من حاکم شد، از این همه صبر و کرامت در بهت مانده بودم، از این شیرمرد خواستم از ماجرای زخمی شدنش برای ما بگوید و اینکه چه اتفاقی افتاد؟ در پاسخ گفت: در ابتدای عملیات زخمی شدم، من را به عقب برگرداندند، هر چه خواهش کردم تا بمانم و ادامه دهم اجازه ندادند و این گونه من از جمع همرزمان خود جدا شدم. کمی عقبتر از خط مقدم، منتظر ماشین امداد بودیم تا زخمیها را از منطقه دور کند ناگهان دشمن شیمیایی زد و بسیاری از رزمندگان همان جا شهید شدند، ولی باز هم من از این قافله جا ماندم.
این رزمنده در حالی که دستانش را محکم در هم فشار میداد، قاب عکسی را که روی میز کنار تختش بود برداشت و چند لحظهای به آن خیره شد، سپس آن را به سینه اش چسباند و گفت: حتی پسرم هم در این راه از من سبقت گرفت.
سوال کردم پسرتان؟ مگر پسرتان چه کرده است؟ پیرمرد نگاهی به همسرش انداخت و با نگاهش به او اشاره کرد که پاسخ سوال ما را بدهد، همسر این رزمنده لبخندی به لب زد و گفت: پسرمان شهید مدافع حرم است.
با شنیدن این جمله دلیل اشکهای پیرمرد وحسرتی که در نگاهش مخفی بود را فهمیدم، آری پسر ۲۰ ساله این دلیرمردِ میدان جنگ دیروز، امروز پرچمدار دفاع از حرم حضرت زینب (س) شده و در این راه به مقام والای شهادت نائل شده بود.
رزمنده داستان ما همچون پروانهای که دور شمع میچرخد و میسوزد در انتظار دیدار معشوق به سر میبرد و برای آن زمان لحظه شماری میکند، قصه امروز خیلی برایم عجیب بود، ما همیشه از دور داستان زندگی برخی از آنها را شنیده ایم و یا عکسی از آنها دیده ایم، ولی همیشه این سوال در ذهن من بود که چه انسانهایی میتوانند به چنین مقامی برسند و فهمیدم فقط یک عاشق میتواند این چنین دردهایی را تاب بیاورد.
به راستی جانبازان مظهر واقعی اخلاصند، خلوص او اجازه نداد نام و نشانی از او در گزارشم بیاورم، دوست داشت گمنام بماند. میگفت: راه ما مهم است نه اسم مان و چه زیبا میشد اگر همه ما که لیاقت حضور در جبههها و زندگی در کنار آنها را نداشتیم بر سر عهد و پیمان خود با آنها بمانیم تا مبادا در محضرشان پشیمان و روسیاه شویم.
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار