نگاهی به یادداشت‌های شهید چمران در آمریکا

خدایا به سوی تو می‌آیم

دوره حضور شهید چمران در امریکا یکی از پرتلاطم‌ترین برهه‌های زندگی ایشان است. چرا که این روح ناآرام و بی قرارظواهر را می‌بیند، اما دل به اعماق دارد. او بسان پرنده‌ای است در قفس که امکان رهایی ندارد. خواندن این دست نوشته‌ها به تحلیل چگونگی بریدن او از دنیای مدرن و آمدنش به جنوب لبنان کمک شایانی می‌کند.
کد خبر: ۹۲۵۰۱۱۵
|
۳۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۱
 
به گزارش خبرگزاری بسیج ازقم ،دوره حضور شهید چمران در امریکا یکی از پرتلاطم‌ترین برهه‌های زندگی ایشان است. چرا که این روح ناآرام و بی قرارظواهر را می‌بیند، اما دل به اعماق دارد. او بسان پرنده‌ای است در قفس که امکان رهایی ندارد. خواندن این دست نوشته‌ها به تحلیل چگونگی بریدن او از دنیای مدرن و آمدنش به جنوب لبنان کمک شایانی می‌کند.

اوایل تابستان ۱۹۵۹ (میلادی)

من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبی باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و ما فی‌ها چشم بپوشم. تنها آری تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم.

من روزگار کودکی خود را در بزرگواری و شرف و زهد و تقوی سپری کرده ام. من آدم خوبی بوده ام، باید تصمیم بگیرم که من بعد نیز خود را عوض کنم.

حوادث روزگار آدمی را پخته می‌کند و حتی گناهان مانند آتشی آدمی را می‌سوزاند.
اوایل بهار ۱۹۶۰

نزدیک به یک سال می‌گذرد که در آتشی سوزان می‌سوزم. کم‌تر شبی به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آه‌های آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!

خدایا نمی‌دانم تا کی باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده ای. عشقی پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط می‌دادم، ولی عاقبتش به آتشی سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس می‌کنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم بود که از سوزش، من شاید بشریت لذت خواهد برد!

خدایا، از تو صبر می‌خواهم و به سوی تو می‌آیم. خدایا تو کمکم کن.

امروز ۱۹ رمضان یعنی روزی است که پیشوای عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه می‌خورد. روزی است که مرا به یاد آن فداکاری ها، عظمت‌ها و بزرگواری‌های او می‌اندازد. از او خالصانه طلب همت می‌کنم، عاشقانه اشک، یعنی عصاره حیات خود را تقدیمش می‌نمایم. به کوهساران پناه می‌برم تا در... تنهایی، از پس هزار‌ها فرسنگ و قرن‌ها سال با او رازونیاز کنم و عقده‌های دل خویش را بگشایم. خدایا نمی‌دانم هدفم از زندگی چیست؟ عالم و ما فی‌ها مرا راضی نمی‌کند. مردم را می‌بینم که به هر سو می‌دوند، کار می‌کنند، زحمت می‌کشند تا به نقطه‌ای برسند که به آن چشم دوخته اند.

ولی‌ای خدای بزرگ از چیز‌هایی که دیگران به دنبال آن می‌روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران می‌دوم و کار می‌کنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار کرده و می‌کنم، ولی نتیجه آن مرا خشنود نمی‌کند. فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش می‌گذارم و در کشمکش حیات شرکت می‌کنم و در این راه، انتظار نتیجه‌ای ندارم!

خستگی برای من بی معنی شده است، بی خوابی عادی و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شده ام، رنج و عذاب، دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هر کجا که برسد می‌خوابم، هر وقت که اقتضا کند می‌خیزم، هرچه پیش می‌آید می‌خورم، چه ساعت‌های دراز که بر سر تپه‌های اطراف «برکلی» بر خاک خفته ام و چه نیمه‌های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه‌ها و جاده‌های متروک قدم زده ام. چه روز‌های درازی را با گرسنگی به سر آورده ام. درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم.‌ای خدای بزرگ، برای من چه مانده است؟ نام خود را بر سرچه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من «مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایده ها، آرزو‌ها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است که «من» را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا به نام آن می‌شناسند؟...

در وجود خود می‌نگرم، در اطراف جست وجو می‌کنم تا نقطه‌ای برای وجود خود مشخص کنم که لااقل برای خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمی‌یابم که شعله‌های آتش از آن زبانه می‌کشد و گاهی وجودم را روشن می‌کند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون می‌شوم. آری از وجود خود جز قلبی سوزان اثری نمی‌بینم. همه چیز را با آن می‌سنجم. دنیا را از دریچه آن می‌بینم. رنگ‌ها عوض می‌شوند، موجودات جلوه دیگری به خود می‌گیرند.
۱۰ می ۱۹۶۰

هیچ نمی‌دانستم که در دنیا آتشی سوزان‌تر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولی‌ای کاش فقط سوزش آتش بود.‌ای کاش مرا می‌سوزاندند، استخوان هایم را خرد می‌کردند و خاکسترم را به باد می‌سپردند و از من بینوای دردمند دلسوخته اثری باقی نمی‌گذاردند.
۲۹ می ۱۹۶۰

تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء‌ای خدای بزرگ،‌ای ایده آل غایی من،‌ای نهایت آرزو‌های بشری، عاجزانه در مقابلت به خاک می‌افتم، تو را سجده می‌کنم، می‌پرستم، سپاس می‌گویم، ستایش می‌کنم که فقط تو، آری فقط تو‌ای خدای بزرگ شایسته سپاس و ستایشی، محبوب بشری فقط تویی، گمشده من تویی.

ولی افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جای تو می‌پرستم. به آن‌ها عشق می‌ورزم و تو را فراموش می‌کنم! اگرچه نمی‌توانم آن را هم فراموشی بنامم، چون یک زیبایی یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.

من هرگاه مفتون هرچیز شده ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیده ام، بنابراین‌ای خدای بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگی عطا کن تا هرچه بیش‌تر به تو نزدیک شوم و در راه درازی که به سوی بوستان بی انتها و ابدی تو دارم، این سبزه‌ها و خزه‌های ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلی باز ندارند.

در دنیا، به چیز‌های کوچکی خوشحال می‌شوم که ارزشی ندارند و از چیز‌هایی رنج می‌برم که بی اساسند. این خوشحالی‌ها و ناراحتی‌ها دلیل کم ظرفیتی من است.

هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشی و لذتم... کمند دراز آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادی، آری آزادی واقعی خیلی فاصله دارم.

ولی‌ای خدای بزرگ، در همین مرحله‌ای که هستم احساس می‌کنم که تو مانند راهبری خردمند مرا پند و اندرز می‌دهی، آیات مقدس خود را به من می‌نمایی و مرا عبرت می‌دهی!

چه بسا که در موضوعی ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردی. چیز‌هایی محال و ممتنع را جنبه امکان دادی و چه بسا مواقع که به چیزی ایمان و اطمینان داشتم، ولی تو آن را از من گرفتی و دچار غم و اندوهم کردی و به من نمودی که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت می‌کنیم، پایین و بالا می‌رویم، ولی ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
۱۸ اکتبر ۱۹۶۰‌ای غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبی من به تو، جان من فدای تو.

تو‌ای غم بیا و هم دم همیشگی من باش. بیا که مصاحبت تو برای من کافی است. بیا که می‌سوزم، بیا که بغض حلقومم را می‌فشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت می‌افکنم.‌ای غم، بیا که دلم گرفته، و روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گره‌های مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.‌ای غم، در دوران زندگی ام بیش‌تر از هر کس مصاحبم بوده ای، بیش‌تر از هر کس با تو سخن گفته ام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت داده ای. اکنون بیا که می‌خواهم تو را برای همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستی بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا می‌خواهی و من تو را می‌طلبم، بیا که کشتی مواج تو در دریای دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بی نهایت اتصال دارد و تو می‌توانی به آزادی در آن پرواز کنی.
۱۲ می ۱۹۶۱

خدایان خسته و وامانده ام، دیگر رمقی ندارم، صبر و حوصله ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالت بار است؛ می‌خواهم از همه فرار کنم، می‌خواهم به کنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده ام.

خدایا به سو می‌آیم و از تو کمک می‌خواهم، جز تو دادرسی و پناهگاهی ندارم، بگذار فقط تو بدانی، فقط تو از ضمیر من آگاه باشی. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم می‌کنم.

خدایا کمکم کن، ماه هاست که کم‌تر به سوی تو آمده ام، بیش‌تر اوقاتم صرف دیگران شده.

خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و ما فیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شده ام.

خدایا خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشار‌ها و عقده‌های درونی ام را خالی کنم.‌ای غم،‌ای دوست قدیمی من، سلام بر تو، بیا که دلم به خاطرت می‌تپد.‌ای خدای بزرگ، معنی زندگی را نمی‌فهمم. چیز‌هایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می‌کند. اصلا دلم از همه چیز سیر شده است، حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیز‌هایی که دیگران به دنبال آن می‌دوند، من از آن می‌گریزم، فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر قلب و جان من سایه می‌افکند. هیچ گاه مرا خسته نمی‌کند. فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده ام و هنوز از مجالست با او لذت می‌برم.

فقط یک شربت شیرین، یک نور فروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که برای همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمی من غم است.
۱ سپتامبر ۱۹۶۱

من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتی‌ها را تحمل کنم، رنج‌ها را بپذیرم، چو شمع بسوزم و راه برای دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.‌ای خدای بزرگ، من این مسئولیت تاریخی را در مقابل تو به گرده گرفته ام و تنها تویی که ناظر اعمال منی و فقط تویی که به او پناه می‌جویم و تقاضای کمک می‌کنم.‌ای خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می‌فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن گاه خود خاضع‌ترین و افتاده‌ترین فرد روی زمین باشم.‌ای خدای بزرگ، این‌ها که از تو می‌خواهم چیزهائیست که فقط می‌خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب می‌دانی که استعداد آن را داشته ام. از تو می‌خواهم مرا توفیق دهی که کارهایم ثمربخش بود و در مقابل خسان سرافکنده نشوم. من باید بیش‌تر کار کنم، از هوی و هوس بپرهیزم، قوای خود را بیش‌تر متمرکز کنم و از تو نیز‌ای خدای بزرگ می‌خواهم که مرا بیش‌تر کمک کنی.

تو‌ای خدای من، می‌دانی که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویی ندارم، آن چه می‌خواهم آن چیزی است که تو دستور داده‌ای و می‌دانی که عزت و ذلت به دست توست و می‌دانم که بی تو هیچ ام و خالصانه از تو تقاضای کمک و دستگیری دارم.
۱۰ می ۱۹۶۵

خدایا به تو پناه می‌برم.

خدایا به سوی تو می‌آیم.

خدایا بدبختم.

خدایا می‌سوزم.

خدایا قلبم در حال ترکیدن است.

خدایا رنج می‌برم.

خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.

خدایا بیچاره شده ام.

خدایا عشق حتی عشق محبوب‌ترین کسانم مکدر شده است.

خدایا بدبختم.

خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و کدر شده است، به تو پناه می‌برم و دست یاری به سوی تو دراز می‌کنم، تو کمکم کن، نجاتم ده، تسکینم بخش، به قلب دردمندم آرامش ده، جز تو کسی را ندارم و راستی جز تو کسی را ندارم. نمی‌توانم به هیچ کس اطمینان کنم، نمی‌توانم به امّید هیچ کس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج می‌برم.

خسته ام، کوفته ام، پژمرده و دل مرده ام. با آن که همه مرا خوشبخت تصور می‌کنند. با آن که به سوی مهم‌ترین مأموریت‌ها می‌روم. با این که باید شاد و خندان باشم. ولی چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را می‌فشرد حتی نمی‌توانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم.

خدایا به تو پناه می‌برم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تویی که در چنین شرایطی می‌توانی کمکم کنی، من به سوی تو می‌آیم. من به کمک تو محتاجم و هیچ کس جز تو قادر نیست که گره مرا بگشاید.
 
انتهای پیام/
ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار