به گزارش خبرگزاری بسیج، روزهای اکنون، تداعیگر سی و هشتمین سالیاد چهارمین شهیدمحراب، آیتالله حاجشیخ عطاءالله اشرفی اصفهانی است. هم از این روی تصمیم گرفتیم تا ذکر جمیل وی را از زبان دو فرزند روحانی اش، یعنی حججاسلام حاجشیخ محمد و حاجشیخ حسین اشرفی اصفهانی مرور کنیم. محور خاطراتی که در پی میآید، خدمات اجتماعی و نقش سیاسی وی در کرمانشاه، پس از اعزام از سوی آیتالله العظمی بروجردی بدان خطه است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
امام در قم به پدرم اقتدا میکرد
حجتالاسلام والمسلمین حسین اشرفی اصفهانی، فرزند ارشد روحانی شهیدآیتالله حاجشیخ عطاءالله اشرفی اصفهانی است. او شاهد دوران اقامت، تحصیل و تدریس پدر در شهر قم بوده و از مراودات وی با عالمان هم دوره خویش، از جمله امام خمینی، خاطراتی شنیدنی دارد. وی ابتدا در باب چگونگی بازگشت پدر به کرمانشاه، چنین نقل میکند: «حضرت آیتالله بروجردی توسط نماینده خود مرحوم حاجاحمد ارجمند در کرمانشاه، مدرسهای در دو طبقه با حدود ۶۲ حجره و در کنار آن مسجد بزرگی را ساخته بودند و تصمیم داشتند از علمای خود کرمانشاه، برای راهاندازی آنجا استفاده کنند. مرحوم ارجمند گفته بود که آقایان روحانیون کرمانشاه مشغول مسائل خودشان هستند و اگر از قم افرادی به کرمانشاه بیایند، بهتر است. آیتالله بروجردی تصمیم گرفتند چند نفر، از جمله شهید آیتالله اشرفی اصفهانی را که حدود ۱۲ سال در درس خارج ایشان شرکت کرده و جزو شاگردان مبرز ایشان بودند، به اتفاق عدهای دیگر به کرمانشاه اعزام کنند. یادم است که با مرحوم والد در مدرسه فیضیه بودیم که یک روز صبح یکی از خدام مرحوم آیتالله بروجردی به نام حاجیاسماعیل به حجره آمد و گفت که مرحوم والد نزد آیتالله بروجردی بروند. ایشان هم لباس پوشیدند و رفتند. آیتالله بروجردی به ایشان فرمودند که همراه با دو سه نفر که با آنها مأنوس و آشنا هستید، به کرمانشاه بروید. مرحوم والد، مرحوم آقای امام سدهی و مرحوم حاج جواد جبلعاملی - که قریب ۴۰ سال در قم با ایشان مأنوس و هر سه اهل خمینیشهر اصفهان بودند- را انتخاب کردند. آقای بروجردی علاوه بر این، ۲۶ تن از طلاب حوزه علمیه قم را همراه آنان راهی کرمانشاه کردند. مسافرت آنها به کرمانشاه دو شبانه روز طول کشید و در مسیر، در شهرهای اراک، ملایر، تویسرکان و... مورد استقبال زیاد مردم قرار گرفتند و با تجلیل شایستهای وارد کرمانشاه شدند. در ابتدا سه نفری حوزه را اداره میکردند. به این ترتیب که مرحوم سدهی شبها، شهید اشرفیاصفهانی ظهرها و مرحوم جبلعاملی نماز صبح را اقامه و ۲۶ طلبه اعزامی از قم را، در حوزه علمیه کرمانشاه اداره میکردند. سه سال بعد مرحوم سدهی، چون حالشان مساعد نبود، به خمینیشهر برگشتند و سه سال بعد از ایشان هم مرحوم جبلعاملی تصمیم گرفتند برگردند و اداره حوزه علمیه کرمانشاه، عملاً به عهده مرحوم والد قرار گرفت. ایشان سه سال تمام در کرمانشاه بودند و حتی یکبار هم نتوانستند برای دیدن خانواده و اقوام به اصفهان بیایند.»
حسین اشرفی اصفهانی به تناسب نقل خاطرات خویش از ماجرای اعلام مرجعیت امام خمینی توسط آیتالله اشرفی اصفهانی، مخاطب را به سالیان مراوده و دوستی وی با رهبرکبیر انقلاب میبرد و دراینباره، به نقل خاطراتی شنیدنی میپردازد: «زمانی که آیتالله بروجردی از دنیا رفتند و مسئله مرجعیت پس از ایشان مطرح شد، با اینکه در آن برهه علمای بزرگی در نجف، قم، مشهد و سایر بلاد ایران بودند، اما مرحوم والد نظرشان حضرت امام بود و میفرمودند از نظر من آقای خمینی اعلم و از نظر بیهوایی از همه مراجع قم و نجف شاخصترند... من خودم چندین سال شاگرد مرحوم آیتالله بروجردی بودم و مایل بودم بدانم پس از ایشان باید به چه کسی مراجعه کنم؟ که با این توصیه مرحوم والد تکلیفم معلوم شد و از حضرت امام تقلید کردم. سابقه حضرت امام با والد ما هم، حدود ۶۰ سال بود. مرحوم والد هر وقت برای چند روزی به اصفهان میرفتند و برمیگشتند، مرحوم امام از اولین کسانی بودند که به دیدار ایشان میآمدند. مرحوم والد از اصفهان گز میآوردند و میشکستند و در ظرفی خدمت امام میگذاشتند. مرحوم امام آن روزها شال به کمر میبستند. دو سه تکه گز برمیداشتند و میفرمودند: یکی برای والده آقامصطفی و باقی هم برای بچهها! هر چه پدر اصرار میکردند بیشتر بردارید، میفرمودند: همین مقدار کافی است. میخواهم عرض کنم که این قدر با هم صمیمی و بدون رودربایستی بودند. یادم است در مدرسه فیضیه که طلبه بودیم، نماز جماعت به امامت حضرت آیتالله العظمی آسیدمحمدتقی خوانساری برگزار میشد و حدود ۴۰۰، ۵۰۰ نفر از جمله حضرت امام و مرحوم والد به ایشان اقتدا میکردند. گاهی اوقات که آیتالله خوانساری کسالت داشتند و نمیتوانستند بیایند، میفرمودند که به آقای اشرفی بگویید نماز را اقامه کنند. یادم میآید که چند تن میآمدند و به زور عمامه را روی سر مرحوم والد میگذاشتند و ایشان را میبردند تا نماز را اقامه کنند. من خود بارها دیده بودم که حضرت امام میآمدند و وقتی میدیدند روی زیلوها پر است، عبایشان را پهن میکردند و پشت سر مرحوم والد نماز میخواندند.
مرحوم والد وسط نماز مغرب و عشاء برای حضرت امام پیغام میدادند که نماز عشاء را شما اقامه کنید، ولی مرحوم امام قبول نمیکردند و میفرمودند: خیر! میخواهم پشت سر شما نماز بخوانم! از آن زمان بین این دو بزرگوار، چنین رابطه صمیمانهای برقرار بود.
همین سوابق و شناخت طولانی هم موجب شد که مرحوم والد مرجعیت ایشان را مطرح کردند. در سابقه و صمیمیت این دو بزرگوار، همین بس که حضرت امام در پیامی که به مناسبت شهادت ایشان دادند، ایشان مصداق بارز رجال صد قوا ما عاهد الله علیه بوده است. خوب است بدانید که مرحوم والد، در ۱۹ سالگی به قم رفتند و در درس خارج مرحوم آیتالله حائرییزدی شرکت کردند. میفرمودند: در آن درس با اولین کسی که آشنا شدم، امام بودند. مرحوم والد در هنگام شهادت، ۷۹ سال از عمر شریفشان میگذشت، بنابراین امام، ضمن اشاره به این مطلب فرموده بودند: آزار ایشان حتی به یک مورچه هم نرسیده بود، در بیهوایی کمنظیر بود، مخالف لهواه و مطیعا لامر مولاه بود... مرحوم آیتالله مشکینی بعد از شهادت مرحوم والد که در قم خدمت ایشان رسیدیم، فرمودند: در میان تمام تعابیری که حضرت امام درباره شهید اشرفیاصفهانی به کار بردهاند، این جمله که آزار ایشان حتی به یک مورچه هم نرسید، بسیار جالب است و نشان میدهد که پدر شما اگر معصوم نبوده، اما در درجهای مادون از معصوم بوده است! هنگامی که پیام حضرت امام منتشر شد، همه کسانی که مرحوم والد را میشناختند، گفتند که امام درباره ایشان عین واقعیت را گفتهاند و ایشان واقعاً به هیچ کسی کوچکترین آزاری نرسانده بود!
مرحوم والد معتقد بودند بالاترین اصل در نظام سیاسی ما، اصل ولایت فقیه است. بسیار روی این مسئله تأکید داشتند و میگفتند: ولایت فقیه حافظ و پشتیبان نظام جمهوری اسلامی است، لذا باید آن را حفظ کنیم تا نظام محفوظ بماند. همانطور که اشاره کردم، مرحوم والد در دورانی که ۱۲، ۱۳ مرجع در نجف و قم و بلاد دیگر ایران داشتیم، بر اعلمیت امام گواهی دادند و قبل از انقلاب بارها به خاطر حمایت از نهضت امام به زندان و تبعید رفتند. حتی یکبار مأموران ساواک در ساعت ۱۲ شب به منزل ما ریختند و حتی اجازه ندادند که مرحوم والد لباس بپوشند و ایشان را با همان پیراهن و شلوار منزل بردند! ایشان بیمار هم بودند و با زجر و مشقت فراوان از کرمانشاه به تهران برده شدند. جرم ایشان حمایت از امام بود.
در کرمانشاه هم، ساواک مکرراً ایشان را احضار میکرد و ساعتها نگه میداشت.
گاهی بعد از نماز میدیدیم حاج آقا به خانه برنگشتند. میرفتیم دم در مسجد و میگفتند مأموران با یک جیپ آمدند و ایشان را بردند ساواک! دلیلش هم این بود که کسانی که از امام تقلید میکردند، وجوهاتشان را به مرحوم والد میدادند و ساواک میخواست آنها را شناسایی کند. ساواکیها میگفتند با تلاشهای امثال آقای اشرفی است که آقای خمینی میتواند شهریه بدهد و طلاب حوزه علمیه قم و نجف را تأمین و دائماً برای ما مزاحمت ایجاد کند. در هر حال ایشان را دستگیر میکردند و به زندان شهربانی تهران و جایی میبردند که ایشان میگفتند: نمیدانستم کی روز است و کی شب! یک چیزی را روی سرم میکشیدند و مرا میبردند که وضو بگیرم. ایشان را با این وضعیت وحشتناک در زندان جهنمی شاه نگه میداشتند به این جرم که چرا از آیتالله خمینی حمایت میکنید.»
او از مخالفان امام در کرمانشاه، آزار فراوان دید
ویژگی حجتالاسلام والمسلمین محمد اشرفی اصفهانی، این است که به دلیل شرایط سنی، بیشتر شاهد خاطرات حضور پدر در کرمانشاه بوده است. به واقع او با گفتههای خویش، خاطرات برادر بزرگتر را از دوران حضور آن بزرگ در قم، تکمیل میکند. دومین فرزند روحانی چهارمین شهیدمحراب، در باب چالشهای پدر با مخالفان مرجعیت و مرام امام خمینی در آن خطه، ناگفتههایی دارد که رهیافتی شاخص، به حیات سیاسی و اجتماعی اوست: «شهید محراب آیتالله اشرفی اصفهانی (رضوانالله علیه)، از سال ۱۳۳۵ ش از طرف آیتالله العظمی بروجردی به کرمانشاه رفتند و از همان موقع هم به اعتبار جایگاه علمی و شخصیت اجتماعی آن بزرگوار - که مرجع بزرگ و علیالاطلاق شیعه بود - در کرمانشاه جا افتادند و علمای آن زمان هم، اعم از شیعه و سنی، با ایشان رابطه تنگاتنگ داشتند. موقعیت علمی ایشان و نمایندگی از طرف آیتالله بروجردی موجب شد استقبال بینظیری از ایشان صورت بگیرد و اهل سنت که به کنار، حتی دراویش و خانقاهیها و اهل حق هم از ایشان استقبال کنند.
حتی یهودیها و مسیحیها هم به مرحوم والد اقبال نشان دادند و از کیلومترها آنسوتر، حتی کنگاور و صحنه، به استقبال ایشان آمدند. ایشان از همان زمان که آیتالله بروجردی ایشان را به کرمانشاه فرستاد، کاملاً در میان مردم منطقه جا افتاد. مرحوم والد تصمیم داشت پس از دو، سه سال از کرمانشاه برگردد، ولی علاقه شدید مردم آنجا به ایشان باعث شد که بماند.
البته آیتالله بروجردی هم اجازه نمیدادند ایشان به اصفهان برگردند و حتی اگر میخواست یک هفته، ۱۰ روز برای دیدار از دوستانش در قم و اقوامش در اصفهان از کرمانشاه بیرون بیاید، باید از استادش آیتالله بروجردی اجازه میگرفت و ایشان هم میفرمود: «فقط مجاز هستید که در عرض یک هفته بروید و ارحام را ببینید و به کرمانشاه برگردید.» آقای بروجردی احساس کرده بود که اگر ایشان کرمانشاه را رها کند، اوضاع آنجا بههم میریزد؛ بنابراین امر کرد شهید محراب در کرمانشاه بماند و امر ایشان باعث شد مردم خانه کوچکی برای ایشان بخرند. ایشان پیش از آن مستأجر بودند. خرید این خانه باعث شد ایشان در کرمانشاه ماندگار شوند.
آقایی در کرمانشاه بود که ابتدا خیلی طرفدار انقلاب و امام بود، اما گرفتار هوای نفس و دنبال پست و مقام شد و، چون از امام خواسته بود به ایشان نمایندگی بدهند و امام گفتند بنا ندارم به شما نمایندگی بدهم، از همان موقع معاند شد و شروع کرد به امام توهین کردن که ایشان حتی مجتهد هم نیست، چه رسد به اعلم و تقلید از ایشان جایز نیست! در این زمان آقای منتظری نامهای برای حاجآقا نوشتند که آیتالله خمینی در مرجعیت، متعین است و من ایشان را مرجع اعلم میدانم. حاجآقا نامه را خواندند و نگاهی به آسمان کردند و فرمودند: من علاوه بر دیدگاه خودم، به دنبال حجت شرعی دیگری میگشتم تا آیتالله خمینی را بهعنوان مرجع اعلم معرفی کنم. با این نامهای که ایشان برای من نوشت، حجت بر من تمام شد و من بر مبنای این نامه، دیگر ساکت نمینشینم و مسئله را شفاف مطرح خواهم کرد. مرحوم والد، آن فرد را خواستند و به منزل ما آمد. حاجآقا از او پرسیدند از علمای قم چه کسی را قبول دارید که بگوید آیتالله خمینی اعلم و مرجع است؟ گفت من فقط آقای منتظری را قبول دارم! حاجآقا گفتند بفرما، این هم نامه ایشان! او نامه را که خواند، ساکت شد، اما گفت برای اعلمیت یک مجتهد، دو نفر باید شهادت بدهند، این آقا نوشته که ایشان اعلم است، نفر دوم چی؟ حاجآقا گفت نفر دوم من هستم! بعد هم گفته بود آشیخ! مخالفت با امام عاقبت خوبی ندارد، هم دنیایت را میبازی و هم آخرتت را، به صلاحت نیست که با امام مخالفت کنی، به ضررت تمام میشود! خلاصه این آقا در نهایت گفت من میگویم خویی، شما هم بگو خمینی! حاجآقا دوباره به او گفتند من درباره آیتالله خمینی تحقیق و بررسی کردهام، در نجف آیتالله مدنی و دیگران گفتهاند: آیتالله خمینی اعلم است، در قم هم که آقای منتظری را همه میشناسند و امام اجازاتشان را به ایشان محول کردهاند... با وجود تأیید همه علمای معنون قم و نجف، ایشان گفت نه و دست از لجاجت برنداشت و در جبهه مقابل امام، تا جایی پیش رفت که پس از انقلاب، همه علمای کرمانشاه برابر ایشان جبهه گرفتند و پس از آن، به دادگاه ویژه روحانیت نامه نوشتند و از ایشان شکایت کردند! بعد از شهادت مرحوم والد، در ملاقاتی که من خدمت امام رسیدم، نامهای را که تمام علمای کرمانشاه خطاب به دادگاه ویژه روحانیت نوشته بودند به ایشان دادم و عرض کردم آقایان در قم هم علیه ایشان جبهه گرفتهاند، حضرتعالی هم در جریان قرار بگیرید. امام نامه را از دست من گرفتند. آن روزها دادگاه ویژه روحانیت فقط در قم بود و بعدها کم کم در شهرهای دیگر تأسیس شد. دادگاه روحانیت قم ایشان را احضار و به کرمانشاه ممنوعالورود کرد. حتی میخواستند ایشان را خلع لباس هم بکنند، منتها برخی رفتند و وساطت کردند. بعد هم بیمار شد و فوت کرد. ایشان بارها و بارها شهیدمحراب را تهدید کرد که در امر مرجعیت با من همراه شو و دست از خمینی بردار، در غیر این صورت من تو را با رسوایی از شهر بیرون میکنم! حاجآقا جواب دادند من به هیچ وجه دست از حمایت از حضرت امام برنمیدارم، تو هم هر کاری از دستت برمیآید، انجام بده! واقعاً هم ایشان را از نظر روحی خیلی اذیت کردند. انواع و اقسام اتهامات را در نامههای بدون امضا متوجه حاجآقا میکردند و هر وقت ایشان از مسجد میآمد، رنگش برافروخته بود، ولی فقط برای مادرمان قضایا را تعریف میکرد و همه نامهها را در جلد قرآن میگذاشت. چون جوان و احساساتی بودیم، به ما چیزی نمیگفتند، اما ما متوجه میشدیم که کسی ایشان را ناراحت کرده است.
بعد از شهادت ایشان دنبال وصیتنامهشان میگشتم و تمام کتابهای ایشان را زیر و رو کردم و پیدا نکردم. بعد به سراغ یک قرآن رفتم و دیدم بیش از دهها نامه توسط عوامل این آقا، آن هم پر از توهین و جسارت فرستادهاند که ما تو را با ذلت و خواری از این شهر بیرون خواهیم کرد! ایشان فقط یک جمله پایین نامهها نوشته بود که یااحکم الحاکمین... و احکمالحاکمین کار خودش را کرد و او به کرمانشاه ممنوعالورود شد و بعد هم با خفت و خواری مرد، ولی حاجآقا، شهیدمحراب شد و در تاریخ جاودانه ماند. این آزار و اذیتها و نامهپراکنیها، تقریباً از سال ۱۳۴۳، ۱۳۴۴ شروع شد و تا سال ۱۳۵۷ ادامه پیدا کرد.
پس از پیروزی انقلاب همه آقایان به او پیام داده بودند که حالا دیگر امام رهبر مملکت و مرجع تقلید ۹۰ درصد مردم است، بیا و دست از اینگونه اعمال بردار! به هر حال شهید محراب نماینده ولیفقیه در کرمانشاه بوده و مردم هم کلا مقلد امام بودند، ولی او حماقت کرد و از کارهایش دست برنداشت و همین هم باعث شد که آبرویش برود و با وضع بسیار بدی از دنیا رفت.»