روایتی ناب از همراهان بیماری که هیچ وقت شناسایی نشدند!
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،از ایلام : زندگی چادرنشینی در زمان جنگ تحمیلی در ایلام مرسوم بوده و زنان ایلامی زندگی در چادرها در داخل استان جنگ زده خود را با وجود سختی ها و کمبودها به مهاجرت و زندگی در استان های امن و دور از جنگ ترجیح دادند. بانوان ایلامی با وجود اینکه در زیر آتش سهمگین حملات هوایی و زمینی دشمن بود با پناه بردن به زیر چادرها و در دل کوه ها دیارشان را ترک نکردند و با تحمل سختی و مشقت پا به پای مردانشان از شهر و دیارشان دفاع کردند. استان ایلام دارای ۳۱۳ زن شهیده و صدها زن جانباز در دوران دفاع مقدس و انقلاب اسلامی دارد.
من می دانستیم در سال های جنگ زنان زیادی بر اثر بمباران های ظالمانه ی دشمن جانباز شده اند اما فکر نمی کردم عمق مصیبتشان تا کجاست!
امروز داستان زندگی شیرزنی را مرور می کنیم که با ۶۵ بار عمل جراحی بر روی صورتش اما لب به ناشکری نمی کند و خدا را به خاطر امنیت امروز کشورش شکر می کند. و دعا می کند هیچ وقت در هیچ کجای دنیا جنگی اتفاق نیفتد.
عکسی از دوران جوانی اقلیم بانو در کنار همسر و فرزندش
خانم اقلیم امیدیان یکی از بانوان جانباز ایلامی در بهمن ماه سال ۱۳۶۲ زمانی که در زیر چادر به همراه چند خانواده دیگر در کنار باغ های روستای چالسرا ایلام زندگی می کردند توسط هواپیماهای دشمن مورد حملات هوایی قرار گرفتند .
خانم امیدیان از درد دل های زنانه اش می گوید: ازاینکه تا تمام عمر را باید مایعات بخورد. از اینکه در جمع نمی توانم غذا بخورد. در مهمانی که دعوت می شود ناچار است در اتاقی به تنهای غذا بخورد و بارها شده مقداری از غذا را توی نایلون بریزد و زیر چادرش بگذارد تا فکر کنند غذا خورده است. در عروسی بچه هایش دوست داشته مثل زنهای دیگر لباس زیبا بپوشد اما به خاطر وضعیت صورتش نتوانسته.
از جوانیش می گوید از زندگی زیبایش از دخترهای چهار ساله و دو ساله اش نسرین و معصومه و از محمد نه ماهه. از روزهای جنگ می گوید و از بمباران های مکرر دشمن و از روزی که به اعتقاد خودش برای همیشه زیباییش را از دست داد. عکس های جوانی اش را نشانمان داد. بعد از ۳۴ سال هنوز به یاد آن روزها به آلبوم عکسش نگاه می کند و حسرت روزهای قبل از آن روز را می خورد با اینکه غصه دار از دست رفتن زیباییش است، با آنکه ۶۵ بار عمل جراحی بر روی صورتش انجام داده اما می گوید ناشکری نمی کنم و خدا را به خاطر امنیت امروز شکر می کنم. و دعا می کنم هیچ وقت در هیچ کجا جنگی اتفاق نیفتد.
همسر و فرزندان اقلیم بانو
اقلیم خانم از آن روز و از لحظه بمباران می گوید: داشتم برنج پاک می کردم تا برای ناهار کته درست کنم. کنار چشمه رفتم برنج را بشورم که صدای غرش هواپیماها آرامشمان را بر هم زد.مردها به بالای تپه ای رفتند و مسیر هواپیماها را دنبال می کردند می گفتند طرف های میدان ارغوان کنونی بمباران شده...
ناگهان در فاصله ای کوتاه هواپیماها برگشتند.فاصله شان تا زمین خیلی کم بود مردها با اسلحه ی که داشتند به طرف آنها تیراندازی کردند.
یکی از همسایه هایمان پسر کوچکی داشت که پیش بچه های من بود.او را پیش بچه هایم خواباندم و خودم را روی آنها انداختم که خطری آن ها را تهدید نکند.برای لحظه ای حس کردم چیزی توی سرم خورد و من را زیر زمین برد.انگار مرده بودم. بعد از لحظه ای به خودم آمدم فهمیدم زنده ام اما بر اثر موج انفجار نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم.کم کم چشمانم باز شد زن همسایه را دیدم که از وسط دو نیم شده بود.آن طرف تر گیس های بلند و سربند محلی اش روی شاخه ی یکی از درختان بود. خون از فکم فواره می زد. چادرم را جمع کردم و روی فکم گذاشتم اما بی فایده بود. فکم آویزان شده بود. پای کودکی به طرفم پرت شد فکر کردم پای نسرین است.نگاه که کردم کفش پسرانه پایش بود.پای پسر یکی از همسایه ها بود.
آمبولانس آمد و ما را به بیمارستان انتقال دادند. اما در ایلام نمی توانستند برای من کاری انجام دهند به همراه مجروحین دیگر با هلی کوپتر من و پسرم را به کرمانشاه منتقل کردند. همان روز همسرم دنبالمان آمد.
روزگار جنگ زدگی جانباز اقلیم امیدیان که در دل کوه ها و زیر چادر سپری شد
از کرمانشاه به تهران منتقل شدم. دکترم فکم را دور انداخت. سرم بزرگ شده بود از خودم می ترسیدم بعد از مدتی دکتر قبلی که به این دکتر معرفی ام کرده بود به بیمارستان آمد و سراغم را گرفت. به دکتر گفت: چیکارش کردی؟ گفت: فکش رو دور انداختم دکتر خیلی متاثر شد و گفت: من فرستادمش فکشو پیوند بزنی...
یک سال و شش ماه بیمارستان بودم و از راه بینی مایعات به من می دادند. مدتی گذشت دکتر به من گفت: باید از گوشت بدنت برای فک پیوند بزنیم عمل بسیار سختی است برو خانه بچه هایت را ببین امکان زنده ماندنت خیلی کم است.
برای چند روز به منزل آمدم تا بچه هایم را ببینم . اما چه دیداری بچه هایم از من می ترسیدند و خیلی کم به من نزدیک می شدند. دلم به حال همسرم می سوخت. در نبود من تمام کارهای خانه را انجام می داد. کار و کاسبی را رها کرده بود دست از زندگی دست شسته بود و مشغول بچه داری بود. خیلی اوقات در بیمارستان تنها بودم یک سال و نیم مدت زیادی بود همه از این وضعیت من خسته شده بودند.
به اتاق عمل رفتم قبل از آن به پرستارها و هم اتاقی هایم گفتم شما را به خدا اگر زنده ماندم مراقب من باشید.من هیچ کس را اینجا ندارم. گوشت پاهایم را به فکم پیوند زدند. ۲۴ ساعت بی هوش بودم. در حالت بی هوشی استفراغ می کردم و آب از دهانم می ریخت . وقتی به هوش آمدم پرستار به من گفت: ای کلک تو که گفتی کسی رو اینجا نداری پس اینا کی بودن از وقتی از اتاق عمل بیرون آمدی ازت مراقبت می کردند؟!گفتم به خدا خانم من هیچ کس رو اینجا ندارم. داری با من شوخی می کنی! هم اتاقی هایم گفتند راست میگه دو تا خانم چادری بلندقد این مدت کنارت بودند. آب دهانت را پاک می کردند. استفراغ می کردی تمیزت می کردند. گفتم: الان کجان؟ من نمیشناسمشان من اینجا تنهام! سر این موضوع خیلی بحث کردند. تا اینکه حرفم را قبول کردند.خانم پرستار آمد پارچ آب کنار تختم را بین همه ی مریض ها پخش کرد می گفت: این آب شفاست . در وسط آن همه درد و رنج امید در دلم زنده شد بعد مدت ها احساس سبکی کردم با خود می گفتم این نتیجه ی این همه زجری است که کشیده ام. نتیجه ی سرگردانی همسر و بچه های مظلومم است. خدا این ها را به کمکم فرستاده تا ذره ای از غم و غصه ام کم شود.
روزها می گذشتند. وضعیت من وحشتناک بود. گوشت که برای فکم پیوند زده بودند اضافی آن از گردنم آویزان بود. کم کم حس می کردم گوشت دارد سیاه می شود. دکتر گفت: باید از گوشت جاهای دیگرت بگیریم. این جواب نداده...خیلی ناراحت شدم. در کمال ناباوری روزهای وضعیتم رو به بهبودی است .
گوشت پاهایم را برای صورتم گرفته بودند جای آن را باند گذشته بودند گوشت تازه که روییده بود. از سوراخ های باند بیرون زده بود و هر کاری می کردند به سادگی باند از زخمم جدا نمی شد. یک روز پرستارها دست و پایم را گرفته بودند و یکی از آنها باند را محکم کشید صدای فریادم همه ی بیمارستان را در بر گرفت.
بعد از این همه عمل جراحی باز نتوانستم زیبایی از دست رفته ام را به دست بیاورم. الان در فک پایین لثه ندارم گوشت نرم پیوندی است ....
در این سال ها همسرم یک بار هم با من برخورد بدی نداشته و این مشکلم را به رخم نکشیده است. گاهی خودم از صبر این مرد تعجب می کنم. حتی در شرایطی بعضی ها به همسرم گفته بودند ازدواج مجدد کند اما او همیشه می گوید علاقه اش به من همان علاقه ی قبل از این اتفاق است....
طنین یاس