۳۵امین کلیپ را بارگذاری کردم، تمام سناریوها در سه محور خلاصه میشد: لبخندی آشنا، بوسهای پرمهر و آغوشی پدرانه و مطمئن برای رهایی از چنگال موذیانه بحرانها! همان معادلهی سه مرحلهایِ لو رفتهای که دل میلیونها آدم را در خودش حل کرد و با صاحبش رفت.
برای تعبیر رویاهای جا مانده در چشم کوچهها عجله داشتم، با جورابهای لنگه به لنگه کفشم را پوشیدم، کیف دوشی کوچکم را برداشتم، در اضطراب سرگردانی، عبایم را به سر کردم و به نیت زیارت میدانی که هنوز خاطره سر محبوب از دامنش نیفتاده، آیههای قدم را یکی پس از دیگری نازل کردم.
پس از بارانهای طوفانی باید در جستوجوی ریشههای جوانه زده بود، چون مویرگ گلبرگهای ظریفشان، عطرِ باشکوهِ ترسهای ریخته شده را میدهد، دانههایی که تلخی یک واقعه، آنقدر تیز، وریدِ وابستگیشان را بریده که حالا میتوانند بدون هیچ کمکی محکم بایستند و در برابر سیلی روزگار، گونه سپر کنند!
شهرِ او
چند خیابانی پیاده رفتم، دو روز از سالروز آن تشییع تاریخی در اهواز میگذشت اما شهر هنوز لباسی از تاروپود مرد میدان به تن داشت، قدمهایم را سبک و چشمهایم را تیز کردم، به رفتها و آمدها خیره شدم، به شیشه مغازههایی که پوستر سردار انگار هویتشان شده باشد، به انگشتشمار ماشینهایی که وسط امتداد جاده از نداشتن نشان عاشقی زجه میزدند! به مرد جوانِ اتو کشیدهی اروندی سواری که نتوانست تحمل کند و دو قدم مانده به فلکه ساعت پیاده شد تا از راننده تاکسی بپرسد کجا برچسب سردار را پشت شیشه ماشینش زدهاند!
چندبار ناباورانه تمام زوایای جایی که ایستاده بودم را مرور کردم و با تردیدِ یک جا مانده از روایت، اولین جملهای را که در ذهنم جاری شد در دفترچه یادداشتم نوشتم: کوهها، ایستاده میمیرند!
به خیابان اصلی امانیه رسیدم همان که انتهایش میدان مولوی بود، میعادگاهی که ۱۵ دی ۱۳۹۸، صبح تا ظهرش را سرپا ایستادم و فارق از دردی که به استخوانهایم تیشه میزد چشمهایم را از حماسه سیراب کردم.
یک پیرمرد با کیسه برنجی که در دستش زار میزد و دو دختر نوجوان با آبشار موهای بلوند در ایستگاه اتوبوس نشسته بودند، ماشینها بی هیچ دغدغهای میرفتند و میآمدند، بوی نان تازهی نانوایی پشت ایستگاه در میان ذرات معلق هوا مینشست و از پشت ماسک برایم دست تکان میداد که بالاخره اتوبوس آمد.
اما صدای رگهدار گلایهی مردی که به جای صفحه اول، اشتباهی صفحه دوم شناسنامهاش را کپی گرفته بودند و به مغازهدار میگفت دوباره کپی بگیر و پولی نگیر حواسم را پرت کرد به آن روز، به آن صداهای قوی و محکمی که ناخواسته به مرورشان دچار شدم، صدای هوسه برادران عربم، آرام به گوشهترین گوشهی ایستگاه خزیدم و کلمات را جاری کردم:
بعد از اذان صبح همه بیدار بودیم، بابا با دلِ آشوبش روی سجاده نشسته بود و قرآن میخواند، میخواست آراممان کند، گفت نمازتان را که خواندید بخوابید ساعت ۷ خودم بیدارتان میکنم که راهی شویم، اما عزیز از دست داده بودیم، حسی که خیلی متفاوت تجربهاش کردیم، سردار که فامیل یا آشنای ما نبود، سردار که پدر، برادر، دایی، عمو یا پدربزرگمان نبود، پس چرا اینقدر عزادار بودیم؟ چرا پلکهایمان آرام نمیگرفت؟ چرا دلهایمان یک جوری بود که انگار در آن رخت میشستند؟!
مامان همانطور که گریه میکرد سه تا روسری خیلی کهنه سیاه را درآورد تا سرمان کنیم، میگفت امروز لباس نو حرام است!
تا رسیدن به میعادگاه فاصله زیادی نداشتیم، من سادهانگارانه فکر میکردم که اولین خانوادهای هستیم که برای تشییع آمدهاند اما خانه و خیابانها پوست ترکانده بودند و آدم میجوشید، بابا پیچ رادیو را چرخاند، سوره عصر آمد:
به نام خداوند رحمتگر مهربان
چون یارى خدا و پیروزى فرا رسد
و ببینى که مردم دسته دسته در دین خدا درآیند
پس به ستایش پروردگارت نیایشگر باش و از او آمرزش خواه که وى همواره توبه پذیر است.
به فوج فوج آدمها خیره شدیم و لبها جنبید، ماشین از عظمتشان پر از صدای تسبیح شده بود: سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله.
ماشینمان در آغوش جمعیت خفه شد، راه بسته بود، پیاده شدیم، عشایر عرب با بیرقهای چند متری عشیرهشان یزله میرفتند، مو به تن همه سیخ شده بود، تمام بدنم از عظمت آن لحظه میلرزید، بابا گفت: فیلم بگیر حنان، بگیر تا منتشرش کنید و همه این شکوه را ببینند اما دستهایم در امتداد خلاء رها شده بود، یک لحظه از خود بیخود شدم و تا به خودم آمدم دیدم که بین زنان عشیره هستم و پشت به مردانی که با غرور بر زمین پای میکوفتند جوابِ هوسههایشان را میدادم!
وقتی بزرگ قوم و عشیرهی عربهای خوزستان بمیرد مرد و زن و پیر و جوان و حتی کودکان از خانهها بیرون میآیند، مردان دشداشههایشان را تا میزنند، زنان هم چفیه مردانشان را دور کمر میبندند تا نشان دهند که برای عزای عزیزشان آمادهاند.
آنوقت پیرمردها وسط میآیند و شاعران هوسه میخوانند، بیرق را هم به دست یلترین جوان عشیره میدهند تا آن را با تمام قوا زیر آسمان به اهتزاز درآورد، هرچه هم شیخِ فوت شده عالیمقامتر باشد بیرق و مردان بیشتری برای او بیرون آورده میشود.
تصاویر آن روز را با تمام وجود مرور میکنم، شاید عجیب یا خندهدار به نظر بیاید اما میخواهم بیرقها را بشمارم: عشیرهی، عشیرهی، عشیرهی، عشیرهی، مگر سردار برای عربهای خوزستان چقدر شیخ بود که اینقدر مرد و بیرق برایش به میدان آوردند؟!
ساعت ۹ صبح و نفسها به شماره افتاده بود، هر ده دقیقه با زحمت شاید میشد یک قدم جلوتر رفت، همه دوش به دوش هم به افقترین نقطهای که میدانستیم سردار را به آغوش کشیده خیره شده بودیم، همه امیدوارانه و با چشم دل در جستوجوی محبوب بودند.
ساعت ۱۰ با موج جمعیت از سر خیابان به وسط خیابان رسیده بودم که ناگهان یک پاشنهی بلند پایم را لگد کرد، هنوز آخ از دهانم بیرون نیامده دختر بغلدستیام به نشان عذرخواهی دستش را دور بازویم حلقه کرد، به سختی برگشتم تا نگاهش کنم، چشمهایش پر از اشک بود و آرایشِ سُر خورده، تا بالای گونهاش را سیاه کرده بود، فارق از تمام تفاوتهای ظاهری او هم مثل من داغدار بود، به آغوشش کشیدم، ما بلند بلند گریه کردیم.
چند ساعتی میشد که سرپا بودیم، هیچ قسمتی از مراسم طبق پیشبینیها پیش نمیرفت، بلندگوها را خاموش کردند، انگار مداح هم گوشهایش را به رجزهای وسط میدان سپرده بود:
الخایف یل یتکتر، عدنه اطلابه اویه امریکه، الخایف خل یتکتر
بیرقهای چند متری در بازوی جوانانی که خون غیرت و انتقام در رگهایشان میجوشید ریشه زد و به غرش افتاد، مثل یک قلمموی غولآسا که میخواستند با آن بر بیخیالیِ آسمانِ ۱۵ دی اهواز رنگی از خون بپاشند.
زنی با دیدن اینکه عبای عربی پوشیدهام به سمتم آمد تا معنای هوسه را بپرسد، به او گفتم میگویند کسی که ترسیده بهتر است از میدان ما کنار بکشد، چون ما با آمریکا جنگ و دعوا داریم! و او که تازه مضمون هوسه را متوجه شده بود مشتهایش را محکمتر گره کرد و با تقلا خودش را به آنها رساند، هوسه را برایش در گوشی نوشتم، با لهجه فارسی از روی آن میخواند و چادرش را مثل زنان عرب در هوا تکان میداد، خواهرش طوری که بشنوم زیر گوشم زمزمه کرد: جگرش آتش گرفته، خدا صبرمان بدهد.
ساعت ۱۲ شده بود و نهایت جابهجاییمان ۹ قدم بود، بله، دقیقا ۹ قدم! آن روز آنقدر همه چیز کند پیش میرفت که هنوز در خاطرم مانده، صدا به صدا نمیرسید اما بالاخره گَرد تلخ یأس بر انتظار جاماندگان میدان مولوی پاشیده شد، تابوت دریا را به خیابان سلمان فارسی منتقل کرده بودند.
سکوت بر صورت مردم چنگ انداخت، وداعی که نمیتوانست به سرانجام برسد شوک سنگینی برای همه بود اما دلهای ملهوف آرام و قرار نداشت، برادران لر، بختیاری، عرب، شوشتری و دزفولی همه با هم دایره گرفتند: قاسم چا وینه یلمعب، قاسم چا وینه یلمعب؟
بغض، حصار گلوها را درید، آن روز انگار همه عربی را بلد شده بودند، مرد جوانی که پیرهن مشکی با پولکهای براق پوشیده بود و موهایش را در غربیترین مدلِ ممکن حالت داده بود از تیر برق بالا رفت و شور را با تکرار بلند هوسه به دل جمعیت انداخت، همه یکصدا جوشیدیم: قاسم چا وینه یلملعب؟ قاسم چا وینه؟ یعنی ای میدانِ خون و ترکش و گلوله، بیا و به ما بگو که قاسمت کجاست؟
زنان بر سینه میکوفتند، مانند مادری که فرزندش را در برابرش سر بریده باشند! چه میدانم، شاید آهنگ رگبار دستهایی که بر سنگر قفسههای سینه نازل میشد فرشتهها را هم به گریه انداخته بود که آسمان یکهو در خودش مچاله شد.
حالا هرکس به زبان دلش عزاداری میکرد، پیرمردی که با بنر سردار مناجات میکرد، مرد و زن جوانی که سربند سرخ یا حسین را دور بازوی نوزادشان محکم میکردند و دختران اسپورتپوشی که میگفتند چند روزی میشود به خاطر داغ سردار آنلاین نشدهاند! اینجا معرکهای بود که هرکس به سَبْکی در بیقراریاش جولان میداد، تا اینکه ورقها به سوی چند جامانده برگشت، آنها بالاخره رسیدند، سیلزدگانِ صاحبعزا را میگویم.
مردم با دیدن سیلزدهها خودشان را یادشان رفت، هنوز لباسهایشان بوی آغوش حاج قاسم را میداد، از روستایی دور برای تشییع عزیزی نزدیک آمده بودند.
پیرمردها و پیرزنهای عشیره جلو افتادند و همه به احترام اصول عزایشان دورشان حلقه زدیم، عزا دوباره از نو شروع شد.
پیرزن عصابهاش را، آن پارچهی سیاه ابریشمی را که به نشان صاحب عزا بودن دور سر میپیچند محکم کرد و روبهروی مردان جوان آنها را به محکم بر سینه کوفتن دعوت کرد؛ صدای اِحویاش مثل پرندههایی بیقرار در آسمان و به سوی سردار به پرواز درآمد، با دستهای نحیفاش بر سینه میکوبید و اِحوی میگفت، و چگونه میتوان آوای رنجآلود عزای شیرزنی عرب را به فارسی برگرداند؟ براستی که قلم از تفسیر این حماسه عاجز است.
_چارراه، حرکت! خانم، خاننننننننننم، چارراه حرکت
_بله، یک لحظه، الآن سوار میشم.
انتهای پیام/ر