به گزارش خبرگزاری بسیج از فارس، جانباز عبدالحسین پیروان، به مناسبت پیوستن مادر شهید اصغر توانا به فرزند شهیدش، دلنوشته یادداشتی نوشت. متن این دلنوشته یادداشت بدین شرح است:
پرده یک: دانشآموز سال دوم دبیرستان رشته ریاضی در دبیرستان شاهپور (شهید بستانپور کنونی) بودیم. با گروهی از همکلاسیها، کم و بیش در زمینه سیاست گفتگو میکردیم. شهید جاوید مرحمتی، یکی از این دوستان بود که ارتباط نسبی با شهید اصغر توانا داشت و از این رو، او نیز کمکم به ما پیوست. او نوجوانی رعنا، خوشسیما، خندان، بیریا و صادق، خوشقلب، مهربان، دوستداشتنی، مودب و با وقار بود که هر کس تنها یک بار با او آشنایی پیدا میکرد، مهر او به دلش مینشست اصغر، گرچه یک کلاس از ما پایینتر بود، در گروه ما دانشآموزان انقلابی، خود را پویا نشان میداد.
این سرآغاز دوستی ما با بود؛ دوستی که تا شهادتش ادامه یافت.
پرده دو: همه کارهایی که پیش از انقلاب در مبارزه با رژیم شاهنشاهی انجام میدادیم، از نشستهای مطالعاتی، تا کوهنوردی، تهیه نوارها و آمادهسازی برای جلسات، پخش اعلامیهها و... او پر تلاش و خستگیناپذیر کنارمان بود. همه اینها از او جوانی انقلابی ساخته بود.
در کنار مبارزه، هنرمندیهای بسیاری داشت؛ بهویژه هنرهای نمایشی شهر، که با هنرنماییهایش، رنگ و بویی دیگر گرفته بود.
گرچه او تنها پسر خانواده بود و بیشتر میبایست در کنار خانواده باشد؛ بیشتر کنار دوستان میماند.
پرده سه :با پیروزی انقلاب، ما نیز دیپلم خود را دریافت کردیم و پس از کنکور، دوستان، به دانشگاه رفتند. اصغر نیز در آن سال، آماده میشد تا هم دیپلم را دریافت کند و هم بتواند در کنکور پذیرفته شود و راهی دانشگاه شود. هرچند او نیز در رشته ریاضی درس میخواند، به این میاندیشید که انقلاب به انسانهای توانمند و متعهد که بتوانند مدیریتهای کلیدی کشور را بر دوش گیرند، نیازمند است؛ از این رو او برآن شد تا در رشته حقوق درس بخواند. او با خود میاندیشید که اگر در این وادی گام بردارد، میتواند خدمتگذاری خوب باشد بهویژه که آن روزها، کشور به قاضی جوان و متعهد نیاز داشت.
پرده چهار: خود را به منطقه رساندم تا در نبرد بزرگی که با پیروزیش سرنوشت جنگ را میساخت، بجنگم؛ پس راهی جبهه شدم. هنگامی که وارد منطقه و گردان فجر (از لشکر ۳۳ المهدی) شدم، حاج جاوید مرحمتی و اصغر توانا، دو دوست دیرینهام را دیدم که پیشتر، خود را از تهران به آن جا رسانده بودند. با دیدنشان هم ذوق کردم و هم در شگفت شدم که چرا زودتر از من آن جا هستند؟ و چگونه از تهران خود را به حاشیه اروند رساندهاند؟
نبرد کربلای چهار پایان یافت و حاج جاوید مرحمتی شهید شد. مصیبت برای هر دو نفرمان سنگین بود؛ بهویژه برای اصغر که پسر عمه، دوست و همراهش را از دست داده بود. برای خاکسپاری و آیینهای یادبود شهید جاوید، مرخصی گرفت و به کازرون آمد؛ دوری و شهر بدون جاوید، دیگر برایش تحملناپذیر شده بود... اصغر دیگر در جهان دیگری سیر میکرد... برق چشمانش در دوردستها بود... مسافری از کاروان شهادت جامانده بود و باید به همراه همیشگیاش در کاروان شهادت میپیوست...
این پرده آخر با بازگشت او به منطقه و پرچمداری کربلای پنج، به پایان رسید و تنها پس از چند روز دوری به حاج جاوید پیوست و جاویدان شد.
پرده پنج: رحیمه مصلاییپور
و همه این خصلتهای خوب و برجسته از دامان مادری برخاست که او را پرورش داد و سالها شکیبایی و تحمل، پیشه خود کرد تا امروز به دیدار فرزندش اصغر برسد... مادری که تلاش کرد فرزندان نمونهای را تحویل اجتماع دهد و تکپسرش را به دیدار محبوب فرستاد تا از قافله عشاق عقب نماند...
روانشاد شاد و یادشان گرامی