«صدای بچههای شیعه سوریه را میشنیدم و نمیتوانستم بمانم»
به گزارش خبرگزاری بسیج از رشت، شهید «سجاد طاهرنیا» در ۲۳ مرداد سال ۶۴ در شهرستان رشت به دنیا آمد. از آنجایی که سجاد در خانوادهای مذهبی پرورش یافته بود؛ اغلب اوقات خود را به فعالیت در مسجد و بسیج می گذراند؛ وی در ادامه مسیر زندگی اش به نیروی زمینی سپاه پاسدران ملحق شد و بعد از چندماه با قبول شدن در آزمون «یگان ویژه صابرین» به عضویت این نیرو درآمد. وی در ۱۴ مهر ۹۴ به سوریه اعزام شد و بعد از مجاهدتهای بسیار در راه خدا در روز یکم آبان ماه ۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی در استان حلب سوریه در درگیری با تروریستهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مادر شهید در گفتگویی در وصف حال و روز دوران کودکی و جوانی شهیدش می گوید: هیچوقت بچهها را تنبیه نکردم. فقط یک مگسکشی داشتم که باهاش بچهها رو تهدید میکردم، ولی نمیزدم. میگفتم بگیرید بخوابید و الا میام. آقا سجاد حتی بعد از ازدواجش هم همیشه این را میگفت، که مامان میگفت میام، ولی هیچوقت نمیآمد. سجاد بیشتر با خواهرش بود. خیلی به هم علاقه داشتند. بچه شلوغی نبود. تو همین رشت اسمش را نوشتیم مدرسه شهید مؤمنی. یکی از دوستان آقا سجاد خاطره جالبی میگفت. تعریف میکرد که در دوره دبیرستان یکی از بچههای کلاس یک حرکتی میکند که معلمشان ناراحت میشود. وقتی سئوال میکند که چه کسی این کار را کرد، سجاد گردن گرفته بود. معلم گوشش را میگیرد و از کلاس اخراجش میکند. دوستانش به او گفته بودند چرا گردن گرفتی؟ گفت چون دوستم پدر نداشت و نمیخواستم ناراحت شود. اینطور بچهای بود. سجاد خودش خیلی رفیق داشت. حتی پدرش گفت شما اول درست را تمام کن، دانشگاه برو بعد هرکاری خواستی بکن، ولی میگفت من با این وضعیت بیبندوبار، دانشگاه نمیروم.
خانواده ما مذهبی بود و ما حتی یک بار هم در یک مراسم که مبتذل باشد یا آهنگی در آن بگذارند نرفتیم. بچهها هم همینطور. حتی بعد از ازدواجشان هم نرفتند. وقتی پدرش گفت اول درست را تمام کن، آقا سجاد خیلی ناراحت شد. بیشتر با من صحبت میکرد. یک روز آمد و گفت: بابا حرف شما را گوش میدهد، با او صحبت کن. من هم به پدرش گفتم مگر شما خودت وقتی خواستی بروی سپاه عاشق این کار نبودی؟ مگر از پدر و مادرت اجازه گرفتی؟ این بچه عاشق این کار است. ایشان خندید و گفت شما خودت مخالف بودی حالا چی شد موافق شدی؟ گفتم چون خودش دوست دارد. آقا سجاد ورودی ۸۲ به سپاه بود. همین سپاه گیلان پذیرش شد، ولی برای آموزش به همدان رفت. یک روز اواسط دوره تماس گرفت و به من گفت: آمدند و یک سری افراد از جمله من را برای نیروهای ویژه انتخاب کردند خواستم از شما اجازه گرفته باشم و دوست دارم شما راضی باشید. من هم گفتم: وقتی وارد سپاه شدی، هرجایی که میگویند باید بروی. ۱۲ سال عضو صابرین بود. شاید نصف این مدت را در مأموریت گذراند. هر موقع با اوتماس میگرفتم سر کار بود. با اینکه محل کارش تهران بود و بعد از ازدواج هم در قم خانه گرفت و ساعت کارش ۲ عصر تمام میشد، ولی میماند. در همان قم هفتهای ۲ یا ۳ بار هم دانشگاه میرفت.
برادر خانم آقا سجاد با سجاد همکار بود و قم ساکن بودند. یک مرتبه من با دخترم رفته بودیم قم. برادر ایشان تماس گرفت با منزلشان و گفت: خانواده آقا سجاد قم هستند و از آنها خواست تا ما را به منزلشان ببرند. آنجا ما خانم آقا سجاد را دیدیم و پسندیدیم. هم من و هم دخترم نظرمان مثبت بود. وقتی برگشتیم رشت هم با حاجآقا و هم با سجاد موضوع را مطرح کردیم. سجاد گفت: من با برادر ایشان دوستم میترسم ناراحت شوند. بعد حاجآقا با پدر ایشان صحبت کرد و قرار گذاشتیم. وقتی ازدواج کرد روز اول دستش را گرفتم و گفتم «من برای شما سختی زیاد کشیدم، ولی این را بدان که از امروز اول همسرت بعد مادرت.» همان شبی که آقا سجاد شهید میشود، مادر یکی از شهدای مقابله با پژاک که دوست آقا سجاد بود تلفن کرد خانه ما و گفت حال شما خوب است؟ چه خبر از آقا سجاد؟ منم گفتم مأموریت رفته سیستان. ایشان خبر داشت و گفت خب الحمدلله. خیر است انشاءالله برمیگردد و قطع کرد. این گذشت تا فردای شهادت آقا سجاد. بعد از هیئت، غذا پخش میکردیم و ساعت ۱۲:۳۰ شب بود که آمدیم منزل. شب دومرتبه خواب دیدم. این بار برادرم که تو جنگ شهید شده بود به خوابم آمد و گفت بلندشو میهمان داری. گفتم: کی؟ گفت: سجاد! تا گفت سجاد، داد زدم یاحسین و از خواب پریدم. حاج آقا با صدای فریاد من بلند شد. گفت: چی شده؟ گفتم: حالم خوب نیست. تا صبح بیقرار بودم. آخرش ۲تا قرص مسکن خوردم تا شاید آرام شوم. صبح خواهرم با یکی از برادرانم و خواهر زادهام آمدند منزل ما. گفتم اینجا چکار میکنید؟ ناگهان خواهرزادهام زد زیر گریه و گفت: سجاد مجروح شده. یاد خوابم افتادم و گفتم: نه، شهید شده. فقط کجا؟ گفتند: سوریه. تازه فهمیدم که مأموریت سیستان نبوده. بعد از شهادت آقا سجاد یکی از دوستان روحانیاش برایمان گفت: وقتی میخواست به این مأموریت برود زنگ زد و خواست برایش استخاره بگیرم. آیه ۱۲۳ سوره توبه آمد که در آن گفته شده «ای کسانی که ایمان آوردید! بروید و با قدرت تمام با دشمنان بجنگید و نترسید. انشاءالله جزو پرهیزگاران هستید.» من دلم نیامد این آیه را برای آقاسجاد بخوانم. از من پرسید چه آیهای آمده؟ آیه شهادت است؟ گفتم: چیز خوبی است، برو انشاءالله که سالم برگردی. دوباره پرسید آیه شهادت است؟ ولی من جواب ندادم، اما پیش خودم گفتم سجاد حتماً شهید میشود.
همسر شهید نیز در رابطه با نحوه آشنایی و زندگی با شهید طاهرنیا می گوید: وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من ۲ رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه ۳۷ سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاکمردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمیکند…» آقا سجاد واقعاً همینطور بود. اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت که من شغلم سخت است و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه ۳۷ سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختیهایش بایستم. ما اصالتاً رودسری هستیم. پدرم که بازنشسته شد، چون خیلی به تربیت بچهها اهمیت میداد و دوست داشت بچهها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال ۸۰ به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم. قبل از اینکه اصلاً ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانمی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبی است و در قم زندگی میکند.» در حالی که آنموقع آقا سجاد شمال زندگی میکرد و محل کارش هم تهران بود، ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه(س) هستم و حاضرم همه سختیاش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمیگشت غروب بود و خیلی خسته میشد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا میگفت، حاضر بودم بروم، ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم. فرزند اولمان که دختر بود، عید سال ۹۰ به دنیا آمد و چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم.
عید سال ۹۰ قرار بود فاطمه رقیه دخترم به دنیا بیاید. تمام فامیلها و حتی پدر و مادر آقاسجاد شمال استان گیلان بودند. آن سال به خاطر شرایط من، نتوانستیم به رشت بروم. قم ماندیم. آقارضا الوانی یکی از دوستان صمیمی آقا سجاد که فرماندهشان هم بودند آن سال عازم راهیان نور بودند. آمدند قم زیارت کردن میخواستند از قم بروند. ما هم چون قم بودیم آقا رضا ماشینش را داد دست آقا سجاد تا هم استفاده کند هم مراقبش باشد. چون نمیخواست ماشینش را پارکینک بگذارد. ۶ فروردین ۹۰ بیمارستان رفتم ساعت حدوداً ۱۰ صبح و فاطمه رقیه ساعت ۹و نیم شب بدنیا آمد. آقا سجاد نگران من بود. پشت در بیمارستان ایستاده بود و خانه نمیرفت. برایم دعا میکرد. وقتی خبر سلامتی من و فاطمه رقیه را به او دادند خیلی خوشحال شد آن شب من و بچه باید بیمارستان میماندیم. به آقایان اجازه ورود نمیدادند. پدرم با نگهبانی صحبت کرده بود و نگهبانی هم قبول کرد تا یک لحظه کوتاه پدرم و آقاسجاد بیایند دم در آسانسور تا بتوانند بچه را بیاورند پایین و نشانشان بدهند. خلاصه این کار صورت گرفت و همان شب فاطمه رقیه را دید…
آن شب وقتی در بیمارستان بستری بودم تا صبح خانه نرفته بود و پشت در بیمارستان قدم میزد و لحظاتی هم در ماشین میرفت تا کمی استراحت کند. خیلی دلسوز و مهربان بود. صبح ۶ فروردین که میخواستیم برویم سمت بیمارستان من را با ماشین آقا رضا برد و ۷ فروردین که خواستیم دخترمان را بیاوریم خانه با ماشین شهید الوانی (آقارضا) آوردیم. آنموقع ما وسیله نقلیه نداشتیم و آقا رضا به ما خیر رسانده بود. شهدا خیرشان همیشه به آدم میرسد، چه زمانی که زندهاند و چه زمانی که دیگر حضور فیزیکی روی زمین ندارند. هرچند ماشین پدرم بود، اما آن سال این خاطره برایم مانده که اولین فرزندمان را با ماشین شهید الوانی منزل آوردیم. بعد که آقارضا از راهیان نور برگشتند و آمدند قم تا ماشین را بگیرند، تا آن موقع اصلاً خبر نداشتند که خدا به ما فرزندی عنایت کرده است. وقتی آقاسجاد برایشان گفتند که وسیله شما باعث خیر شد و ما کارمان اینطور گذشت خیلی خوشحال شدند و خواستند که فاطمه رقیه را ببینند. آقا سجاد آمد تو خانه و از من خواهش و التماس که میگذاری فاطمه رقیه را ببرم دم در آقا رضا ببیند؟ چون نوزاد بود و هوا سرد، فکر نمیکرد اجازه بدهم از خانه بیرون ببرد. من هم همان لحظه گفتم: اشکالی ندارد گذاشتمش در کیسه خواب و سرش یک پارچه کشیدم تا سرما توی صورت بچه نخورد. فاطمه را بغل کرد و برد پیش عمو رضا. از آنموقع عمو رضا یک برادرزاده به اسم فاطمهرقیه طاهرنیا داشت. فاطمهرقیه که بزرگتر میشد ارتباط آقاسجاد و آقارضا صمیمیتر میشد. فاطمه رقیه خیلی عمورضا را دوست داشت. شهیدالوانی یک هفته مانده به محرم سال ۹۵ در سوریه شهید شد.
پسرمان هم ۶ ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم، ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محرم دنیا آمد ولی دلمان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین». ما مستأجر بودیم و وقتی دخترمان ۷ ماهه شد، به برکت وجود ایشان ماشین هم خریدیم. ما ۷ سال و ۸ ماه زندگی کردیم، اما شاید ۷ ماه درست کنار هم نبودیم. هیچگاه از دیدنش سیر نشدم. اکثراً مأموریت بود. من مانع کارش نمیشدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که مأموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود. مأموریتهایش را عاشقانه میرفت. حتی گاهی میتوانست مرخصی بگیرد، ولی میرفت. یک بار مأموریت زاهدان بود. میگفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمیتوانند مراسم عزاداری بگیرند. میگفت ما میرویم تا آنها در محرم راحت هیئت برپا کنند. با این که بسیار ما را دوست داشت، ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در مأموریت بود. خیلی حساس بود و هیچوقت از مأموریتهایش حرفی نمیزد، اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگیمان که اصلاً مطرح نمیکرد و فقط لحظه آخر میگفت میروم مأموریت. گاهی هم من که ناراحت میشدم میگفت: من مراعات شما را میکنم که استرس نداشته باشید.
ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم. دخترمان ۴ ماهه بود که رفت مأموریت شمالِ غرب. ۱۱ نفر از دوستان صمیمیاش در این مأموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه میکرد و میگفت: من باید در این مأموریت شهید میشدم، ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود. تکه کلامش توکل بر خدا بود. هیچوقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد. آقا سجاد چند تا ویژگی ممتاز داشت. اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش را به جماعت بخواند. از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نمازشب میخواند. مطیع حرف ولایت بود و اگر میدید کسی حرفی میزند، تنش از ناراحتی میلرزید و میگفت: شما مگر ایشان را میشناسید که این حرفها را میزنید؟
همیشه قبل از خواب، قرآن میخواند و هروقت پدر و مادرش را میدید دستشان را میبوسید. قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری میکرد و خیلی هم شجاع بود. برای رفتن به سوریه ابتدا فرماندهشان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتن و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزنش عازم بشود. آقا سجاد هم مرخصی بود، ولی خودش مرخصی را کنسل کرد. به فرماندهشان هم گفته بود که من خودم با خانم صحبت میکنم و مشکلی نیست. فرماندهشان گفته بود باید پدرخانمت هم رضایت بدهد، ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانم هم با این مأموریت مشکلی ندارد و کنار میآید. آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشد، ولی آقا سجاد اصرار میکرد. گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمیکردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه میکردم، دلم به حالش میسوخت. گفتم حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریهام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خندهاش گرفت. گفت: نه الان زود است، من میخواهم ۳۰-۴۰ سال خدمت کنم و بعد شهید شوم. با این حرفهایش میخواست من را آرام کند. گفت: هیچ خطری نیست. نگران نباش، اما من میدانستم که آقاسجاد ماندنی نیست.
آقا سجاد ساعت ۸ غروب بود که رفت و درست ۶ ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمد. همان روز ظهر زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده. پسرم گریه میکرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن را گرفتم جلوی دهانش. آقا سجاد پرسید صدای چیست؟ گفتم پسرت دنیا آمد. خیلی خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم. اوایل که در سوریه بود هر ۲ روز یکبار تماس میگرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود گاهی ۳ یا ۴ روز بیخبر میماندیم. هربار هم صدا خیلی بد میآمد. آخرین تماسش ۴ روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچهها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت: از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمتها به گردن آنها افتاده.
روز تاسوعا ساعت ۸ یا ۹ صبح عملیات میشود. یکی از دوستانش میگفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم خوب است، بهتر از این نمیشود. ۱۰ قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب میبینه. در مسیر بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا میگفت و در بیمارستان شهید شد. خواهر آقا سجاد منزل ما بود. این خواهر و برادر خیلی به هم علاقه داشتند و ایشان هم زودتر از من خبر داشت، ولی به خاطر من چیزی نمیگفت. تا صبح گریه کرده بود و مدام به من سر میزد که مشکلی نباشد، ولی من متوجه نشده بودم. صبح سر سفره صبحانه بودیم که برای من پیامکی آمد که در آن یک نفر به من تسلیت گفته و دلداری داده بود. من پیامک را خواندم، ولی متوجه بخش تسلیتش نشدم. خندهام گرفت که چرا به من دلداری دادن. خواهر آقاسجاد متوجه شد و گفت: چی فرستادند؟ گفتم: هیچی یک نفر به من دلداری داده. تو نظرم این بود که احتمالاً چون بچهام دنیا اومده و آقاسجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم. ناگهان دیدم رنگ صورت خواهر آقاسجاد عوض شد. گفتم: چی شد؟ گفت: چیزی نیست! صبحانهات را بخور تا بگویم. من همانجا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستانمان آمدند و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. روز بعد از شهادت، پیکر را آوردند و روز هفتم هم دفن شد. گویا دو سه روز پیکر در منطقه مانده بود و نمیشد عقب بیاورند. آقاسجاد روز عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامهای نوشته بود و خواسته بود تا خانم یکی از دوستانش در جمع خانمها بخواند. نوشته بود که «اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن است.» من فکر میکنم این جمله تفسیر زیادی میخواهد. بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرفهای دنیاییست و من شما را از خودم جدا نمیدانم. به پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم، ولی نشد. من صدای بچههای شیعیان سوریه را میشنیدم و نمیتوانستم بمانم.
نویسنده: کبری خدابخش
انتهای پیام/