وقتی به شلمچه رسیدیم بوی عطر شهیدان فضا را پرکرده بود. گویی به میقات رفته بودیم. وقتی به محل شهادت ۴۰۰ تن از شهدا رسیدیم همه با پای برهنه درحالی که کفش های خود را در آورده بودند به سوی جایگاه دویدند.
همه خود را به روی زمین انداختند و زار زار می گریستند. صدای خواندن آهنگران پخش میشد و همه چنان از خود بی خود شده بودند که گویی عزیزانشان در آن مناطق و زیر خاک بودند. مدتی طولانی بدون هیچ حرف و سخنی از اعماق وجود گریه کردیم، گویی خاک شلمچه با ما حرف می زد.
در شلمچه تماشاگر صحنه های زیبایی بودم. یکی از این صحنه ها وقتی بود که پیش از نماز همسفرها چفیهها را از گردنشان باز کردند و با آن تمام جایگاه چهار صد شهید را غبار روبی کردند. بوی عود و نور شمع در غروب شلمچه دیدنی بود. زیاد شنیده بودم که غروب شلمچه دیدنی است اما این بار به جای شنیدن، دیدم.
در شلمچه گوش و چشم ظاهر به کار نمی آید، این دل است که برای شهیدان میگرید، میسوزد و مینالد. در شلمچه است که می فهمیم جنگ یعنی چه؟ نماز شب یعنی چه؟ اصلا شهید که هزاران بار شنیده ایم، چه کسی است؟
نمیتوان به درستی شلمچه ارا توصیف کرد. تنها میتوان گفت لحظه لحظه بودن در شلمچه برای همیشه در ذهن میماند.