خبرهای داغ:
بانو نان‌پرداز گفت: خیلی ها از من می‌پرسند، از اینکه فرزندانت شهید شده‌اند ناراحت نیستی؟ می‌گویم کسی ناراحت می‌شود و اشک می‌ریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من با شهادت آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند.
کد خبر: ۹۴۴۱۱۴۹
|
۰۵ تير ۱۴۰۱ - ۲۰:۰۹

بانو حاجیه «صغری نان‌پرداز» مادر شهیدان «محمدرضا و محمودرضا حقیقی» امروز دعوت ما را پذیرفت و در گفت و گویی صمیمی پاسخگوی سوالات ما  بود. 

خبر مکتوب این گفت وگو را تقدیم حضورتان می کنیم تا بزودی مصاحبه تلویزیونی مان با مادر شهیدان حقیقی نیز تدوین و از طریق شبکه خوزستان پخش شود.

ماحصل گفت وگو با مادر شهیدی که در مزار خندید؛

«صغری نان‌پرداز» هستم، مادر شهیدان «محمدرضا و محمودرضا حقیقی»؛ ساکن اهواز، 61 سال پیش با پسر دایی‌ام به نام «اکبر حقیقی» ازدواج کردم که ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر بود. پسرانی که هر دوی آن ها را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم اسلام و انقلاب کردم.

همسرم فرهنگی بود لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی می‌کردیم اصول و قواعد اخلاقی و انسانی را در زندگی مان رعایت کنیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت می‌کرد؛ بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما می‌پرسید پاسخ می دادم که این افتخار به‌جز محصول مال حلال نیست.

سعی می‌کردیم فرایض دینی را از کودکی به بچه ها آموزش دهیم مثلاً محمدرضا و محمودرضا از هشت سالگی روزه می‌گرفتند؛ محمدرضا وقتی کوچک بود روضه حضرت علی‌اصغر(ع) را خیلی دوست داشت و از پدرش می‌خواست تا روضه را برای او بخواند؛ سپس به پهنای صورت اشک می‌ریخت.

محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که حضرت امام (ره) وارد ایران شدند و انقلاب به پیروزی رسید و در همان دوران پسرم به مسجد محل می رفت تا تعلیم اسلحه ببیند.

محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمدرضا کوچک‌تر بود؛ ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمودرضا. در شهادت شان هم کوچک‌تری و بزرگ‌تری را رعایت کردند. بچه‌ها قبل از این که به منطقه اعزام شوند و یا بعد از مرخصی، عادت داشتند ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان می‌رفتند، سپس به خانه می‌آمدند.

یادم می‌آید که 17 بهمن 64 برای مرخصی آمده بودند اهواز و این آخرین باری بود که محمدرضا برای مرخصی آمد. هنگام رفتن با صدای بلند گفت: «مادر من دارم می‌روم». یک نگاه به سرتاپایش انداختم؛ ته دلم لرزید که مبادا این آخرین بار است محمدرضا را می‌بینم.

حال و هوای عجیبی داشتم، ناخواسته چند دقیقه بعد از رفتنش؛ به خانه مادربزرگ شان رفتم تا بار دیگر محمدرضا را ببینم؛ اما دیر رسیدم و او رفته بود.

محمدرضا رفت و فردای آن روز در عملیات والفجر 8 شهید شد. چند روز بعد که پیکر محمدرضا را برای تشییع آوردند اجازه خواستم که زیارت عاشورا بخوانم. بعد از خواندن زیارت عاشورا هنگامی که خواستند سنگ لحد را بگذارند به‌یک‌باره صدای پدر محمدرضا بلند شد که محمدرضا می‌خندد؛ باورم نشد چون چهره محمدرضا یخ زده بود و چندین روز بود که در معراج شهدای آبادان و اهواز مانده بود.

امکان نداشت که این اتفاق بیفتد. همه فامیل بر سر جنازه جمع شده بودند از آن‌ها خواستم که بگذارند به جلو بروم وقتی محمدرضا را دیدم باورم نمی‌شد آن‌قدر زیبا خندیده بود که هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. شب خواب محمدرضا را دیدم، گفتم: «مادر جان؛ به چه می‌خندیدی؟» گفت: «خنده‌ام دلیل داشت؛ خداوند هر آنچه در دنیا و آخرت بالاتر است را به من نشان داد» متوجه حرفش نشدم، گفتم: «یعنی خانه و ماشین و باغ» گفت: «نه مادر جان؛ خیلی بالاتر از این‌ها». خوابم را برای یکی از دوستانم تعریف کردم، گفت: «چه چیزی بالاتر از وجه الله که شهید دیده است».

راز خندیدن محمدرضا در قبر هم حکایتی دارد که آن را بارها گفته ام. پسرم در متن وصیت نامه اش به شعری از حافظ اشاره کرده بود و مصرع دوم آن را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» كه همين بيت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسی وعده ديدار بده، وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر».

11 ماه بعد از شهادت محمدرضا، محمودرضا در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در جزیره سهیل شهید شد. 14 سال بعد محمودرضا را به همراه 600 شهید ابتدا به مزار حضرت امام (ره) و سپس به حرم امام رضا(ع) برده بودند.

بعد از شهادت محمودرضا از دانشگاه امام حسین(ع) تماس گرفتند و گفتند چرا محمودرضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمی‌آید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمی‌دانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است چون محمودرضا همیشه گمنامی را دوست داشت.

خیلی ها از من می‌پرسند، از اینکه فرزندانت شهید شده‌اند ناراحت نیستی؟ می‌گویم کسی ناراحت می‌شود و اشک می‌ریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من با شهادت شان، آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند.

امروزه رسالت من و شما بیشتر از زمان جنگ است. من پیرزن سالخورده ای هستم اما به واسطه داشتن 2 فرزند شهیدم هر جا که بتوانم برای سخنرانی و نقل خاطرات می روم تا بلکه بتوانم بر روی حتی یک نفر تاثیر بگذارم.

فرزندان من و دیگر شهدا اهداف متعالی و بزرگی داشتند و امروزه ما باید با همین گفتمان ها اهداف آن ها را ترویج دهیم چرا که نسل جوان ما در معرض خطر هستند و اگر بدانند که چه فرزندانی از این مملکت جان شان را چگونه فدا کردند قطعا تحت تاثیر قرار می گیرند و احساس مسئولیت بیشتری می کنند.

استودیوی رسانه ای «عصر ماندگار» می تواند منبع حضور خیلی از مادران شهدا باشد که خیلی از رازها و حرف هایشان را تاکنون جایی نگفته اند ولی بازهم تاکید می کنم که هر آنچه از شهدا و حماسه هایشان می دانید را بگویید که برای تاریخ بماند.

شهید «محمدرضا حقیقی» متولد 14 آذر 1344 بهمن سال 64 در منطقه عملیاتی والفجر 8 به شهادت رسید. برادر او «محمودرضا حقیقی» نیز متولد سال 1346 است که در عملیات کربلای 4 به فیض شهادت نائل شد.

انتهای پیام/

ارسال نظرات
پر بیننده ها